نیوشا_ ای جز جیگر بگیری ناتاشا .. دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام داره دل و رودم از تو حلقم مـیاد بیرون ... دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام ای خدا .. مردم..
_لال مـیشی یـا نـه ..؟ همـه دارن نگامون مـیکنن ..نیوشا _نگاه کنن ..بزار همـه ببین چطور داری دوقلوتو مـیکشی...ای کـه اون زبونتو مار مـیزد که تا به بابا نگی دارن نیرو اعزام مـیکنن .ابت نبود نونت نبود ..افغانستان رفتنت چی بود .._ای بمـیری نیوشا ..اینجام دست از لودگی برنمـیداری .. ببین سرهنگ داره نگامون مـیکنـه ...نیوشا_کو... کجاست؟ ..الهی من فدای اون چشای عسلیش بشم .. قربون قد بلندش ..نمـیدونم ش و باباش چی خوردند کـه همـیچن نانازی رو بعد انداختن.. جیگره بـه خدا ... ..._ خاک بر سرت نیوشا ..این چه طرز حرف زدنـه ؟ عین این لاتای چاله مـیدون شدی .. خیر سرت نظامـی هستیـا ؟نیوشا_خاک بـه گور تو .. اگه توو اون بابای تیمسارمون نبودین کـه من صد سال سیـاهم نظامـی نمـیشدم ...اخه یکی نبود بـه این بابای ما بگه مرد حسابی کی دوتا دسته گلشو مـیفرسته ارتش ... ؟ عقده پسر داشتی؟حالا ارتشی شدیم بـه درک ..چرا دیگه فرستادیمون افغانستتان ..؟ نمـیگی جنگه ؟.. یـهو یـه خمپاره مـی ا فته رو این ناتاشای عزیز کردت ... خدا بخواد تیکه تیکه مـیشـه ؟_اااا گمشو یـه زبونم لالی ..چیزی .. بعدشم جنگ کجا بود .. الان مدتهاست کـه اونجا اروم شده ...نیوشا_اره ارواح پدرت ... وقتی مردای طالبان با اون ریشای دوازه متریشون اومدن گرفتن بردندت ..بلا ملا سرت اوردن مـیفهمـی..._خیلی بی ادب شدیـا نیوشا ... تو کـه دلت نمـیخواست بیـای اصلا چرا اومدی هان ؟...اومدی رو اعصاب من راه بری ؟ خوب یـه کلام بـه بابا مـیگفتی نمـیای ...نیوشا _اهکی ... نیـام کـه همـه افتخاراتو مدالا رو خودت تنـها تنـها کوفت کنی .. نـه جونم ..تک خوری تو مرام ما نیست ... بعدشم که تا عمر داشتم بابا تو رو پوتک مـیکرد مـیکوبید تو این سر کچل من .. فکر کردی کم پز تو رو مـیده؟صداشو مثل پدرم کلفت کرد_ ناتاشا رو ببین ..عین یـه مرد مـیمونـه ..صد که تا پسر و حریفه ... یکم از ناتاشا یـاد بگیر ... ناتاشا اله ..ناتاشا بله ... نـه من .. عمرا بزارم ...شده تو این افغانستان شل وپل بشم پا بـه پات مـیام ...از حرفاش خندم گرفته بود .. وقتی خندمو دید دستشو انداخت دور گردنمنیوشا _ای قربون اون خنده هات برم .. ولی لباتو ببند و بخند که تا دندونات معلوم نشـه..._چرا؟صداشو اروم یوشا_اخه ممکنـه واسه کرمای دندونات خواستگار پیدا بشـه...با مشت زدم تو بازوش_گمشو تو هم ..من یـه دندون پر کرده هم ندارم ...نیوشا_اا معلومـه ..کدوم بقالی مـیگه ماست من ترش ..._ نیوشا یـه چیزی بهت مـیگما ..... صد بار بت گفتم از این شوخیـا با من نکن ...نیوشا_اا چته مرگته؟ عین سگ پاچه مـیگیری .. نمـیشـه دو کلوم باش حرف زد ..حرفم نمـیومد . فقط چپ چپ بش نگاه کردم ...نیوشا_نکن قربونت برم چشات فل مـیشـه ..دیگه طالبانم رقبت نمـیکن بیـا ن ببرنتا . و ریز خندید...انگشت شستشو گرفتمو پیچوندم ..._زهر مار ...نیوشا _آی آی ولم کن ناتا ..جون خودت مـیخواستم یکم بخندی .. آی ..ولم کن...انگشتم.. واییییی_بگو غلط کردم که تا ولت کنم..._عمرا ..تو مرام یـه نظامـی نیست ..فشار دستمو بیشر کردم_آی ..غلط کردم .. آی چیز خوردم .. .. آی ...از خنده مرده بودم ..یـهو صدای سرهنگ امـینی رو شنیدم_باز شما دوقلو ها گیر دادین بـه هم ..ولش کن شستشو شکوندیش ...با خنده شستشو ول کردم .نیوشا با لحن مسخره ای گفت:_ای خدا عمرتون بده .. خیر از جونیتون ببینین .. کـه همـیشـه منو از دست این شمر زل جوشن نجات مـیدین ...سرهنگ خنده ای کرد و گفت_از دست شما دو که تا تیمسار چی مـیکشـه ؟.. حتما تو خونـه هم مدام بـه هم مـیپرین ..نیوشا _اا بگو ما از دست بابا تیمسارمون چی نمـیکشیم ..صبح الطلوع ساعت 4 بیدا باش ..ورزش صبح گاهی .. 200 که تا شنا ..200 که تا کوفت ... 200 که تا زهر مار ...بعدم یـه تیکه نون خشک مـیده واسه صبحونـه سق بزنیم ... وبعدشمـیهو زدم تو پهلوش و چشم غره ای بهش رفتم...نیوشا پهلوشو گرفت_ چته خوب مگه دروغ مـیگم ؟...سرهنگ سعی مـیکرد جلو خودشو بگیره .. اما صورت خوش استیلش از فشاری کـه به خودش مـیاورد قرمز شده بود ..._خوب ..بسه ..کمربندتونو ببندین کـه کم کم داریم مـیرسم بـه پایگاه ...نیوشا _ما کـه کمرشلوارمونو خیلی وقته بستیم ..زیرگفتم :نیوششششاااااا اااا ااااااانیوشا_جججاااااااااا اااا ااااااا اااااانننن نننننسرهنگ دیگه نتونست خودشو بگیره پقی زد زیر خنده واز کنارمون گذشت و نشست سر جاش ..._خاک تو سرت ...این چه چرت و پرتی بود بـه سرهنگ گفتی ..؟نیوشا_بخدا دروغ نگفتم ؟...مگه مـیشـه کمر بندمون باز باشـه ... اگه این کمرای صاب مرده رو نزنیم کـه این تنبونای ارتشی گلوگشاد . سه سوته از پامون افتاده ..._خره ..منظورش این کمر بنده کـه به هواپیما وصله .. نـه کمر تنبونت ...با دست زد تو سر خودش و گفت_وای خاک تو گورم... ابروم رفت ... دیدی چی شد؟ حتما با خودش مـیگه این ه تو عمرش طیـاره سوار نشده ...داشتم از خنده مترکیدم .. عاشق همـین خل بازیـاش بودم .دوقلوهای هم سان بودیم اما از لحاظ اخلاقی شباهتی بـه هم نداشتیم ...نیوشا همـیشـه سعی مـیکرد یخ اخلاق خشک و جدی منو با لودگی و مسخره بازی اب کنـه .. و موفق هم مـیشد ...نیوشا _مـیگم ولی این ارتش افغانستان یـه حسنی داره ها بگو چی؟_چی؟نیوشا_ دمشون گرم از چادرو چاغچول خبری نیست ... جون خودت فکر کردم زنای ارتشی شون هم مثل زنای عادیشون علاوه بر چادری کـه ما داریم روبنده هم مـیزنن اما انگار ازاد تر از ما هستن .. اونیفرمشون مثل مال مرداست .. اگه این مقنعه هم بیخیـال مـیشدن دیگه عالی بود ... مـیشدیم عینـهو این خارجکیـا ....._دیگه چی ؟ امر دیگه ای نداری؟نیوشا_نـه ..فقط مـیخواستم از تمامـی ژنرالا و ارتشیـای افغانستان بـه خصوص ژنرال .... ااا ژنرال ...چی بود اسم ضعفه ای کـه قراره بریم زیر دستش ؟_ژنرال خاتول محمد زای،نیوشا_اها ن بخصوص خاتون جون کـه ما رو دعوت د کـه در رکابشون درون جبهه های نبرد حق علیـه باطل طالبان خودی نشون بدیم کمال تشکر رو دارم ...و_بس دیگه ..نیوشا_نـه جون من بزار ببینمش حسابی از خجالتش درون مـیام ..._بدبخت جلوش لودگی درون نیـاریـا .. مگن خیلی زن خشنیـه ..همـه ازش مـیترسن ..نیوشا_ضیفه کی باشـه .. دعوتش مـیکنم بـه دوئل روشو کم مـیکنم ..._نیوشا بهت گفته باشما ..خر بازی درنیـاریـا .. اینجا دیگه ایران نیست ..ی بابامونو نمـیشناسه کـه به حرمتش مسخره بازیـای تو رو ببخشـه ها ...بادی بـه غبغب انداخت و فیگور خنده داری گرفت و گفت_ قربونت برم... عزتمونو نیـار پایین دیگه ... همـه از ترس این هیکل و عضله جرئت جیک زدن ندارند نـه اسم و رسم پاپامون ...از قیـافه ای کـه به خودش گرفته بود خندم گرفت...نیوشا_هر هرهر .. رو اب بخندی ..مگه دروغ مـیگم؟نگاهی بـه هیکل خوشتراشش کردمو گفتم_نـه ...اما فکر کنم بیشتر از اونکه ازین هیکل بترسن واسش غشو ضعف مـیرن ...نیوشا نیشخند گنده ای زد و گفت_قربونت برم .. نظر لطفته .. خودمم همـین فکر و مـیکردم...ایشالله اگه از این ماموریت خلاص شدیم مـیخوام برم تو کار شولباس .. حیف این اندامـه حرووم بشـه اخه.._خوبه خوبه ...رو کـه نیست سنگه پای قزوینـه .. چه خودشو تحویل گرفت ..نیوشا_دیوونـه من اگه از خودم تعریف مـیکنم درون واقع دارم تورم تحویل مـیگیرم دیگه ..انگار یـادت رفته هم سلولی منی ...جدی حیف این اندام نیست .. بیـا بریم مانکن شیم ..بخدا هم پولش خوبه ..هم معروف مـیشیم .._دیگه چی .. مـیخوای بابا سر از تنمون جدا کنـه .. تو کـه مـیدونی چقدر از این چیزا بدش مـیاد ..نیوشا_ د همـین کاراشـه کـه منو عقده ای کرده ....من و تو رو آواره افغانستان کرده ... .. تو رو خدا بـه این سن رسیدیم و نذاشت یـه بار دامن چین چینی از اون گل درشتای ی بپوشیم .. بـه دلم موند یـه بار از این چیزا بپوشم و واسه خودم بخونمدامن مـیپوشم چین دار چین داراز این جا قر مـیدم که تا دم ایستگاهجون بغلم کنسوار تاکسی ام کناگه تاکسی گرونـهاتوبوس یـه قرونـه .._این چرت و پرتا دیگه چیـه مـیخونی دیوونـه ...ببین خانم جهادی داره چپ چپ نگات مـیکنـه ...نیوشا_ بزار اینقدر چپکی نگام کنـه کـه چشاش چپ شـه .. این کـه نمـیفهمـه عقده دامن نپوشیدن یعنی چی ..اون روز خودم دیدم داشت واسه خودش یکی از همـین دامن هندیـامـیخرید .. همـینا کـه وقتی باش قر مـیدی کامل مـیره بالا که تا فی خالدونت مشخص مـیشـه ..._یواش بی تربیت .. مـیفهمـه .. بزاربرسیم خودم برات یـه خوشگلشو مـیخرم ..نیوشا _راست مـیگی .. تو رو خدا .... بگو مرگ ناتاشا ..._ برو گمشو ...مرگ خودت .. اصلا حرفم بعد گرفتم ...نیوشا محکم دستامو چسبید ..._غلط کردم .. مرگ خودم ایشالله ..تو رو خدا یکی از اون چین چینی یـاشو برام بخر .. گلای درشتمباشـه ... خواهش .داشتم کمر بند مونو مـیبستیمکه صدای وحشتناکی اومدو هواپیما بـه شدت تکون خورد طوری کـه نیوشا و من افتادیم کف اون ......دم هواپیما کنده شده بود و همـه چیز بـه سرعت بـه بیرون پرت مـیشد ... پایـه صندلی رو گرفتم ...سرهنگ داد زد داریم سقوط مـیکنیم .. بپرید بیرون .. چتراتونو باز کنین .. سریع ....نیوشا کـه پای منو گرفته بود با داد گفت_ ای بمـیری ناتاشا کـه جوون مرگم کردی .. خدایـاهنوز ارزو داشتم .._خفه شو نیوشا .. با شماره سه دستمو ول مـیکنم .. با هم کشیده مـیشیم بیرون .. بعد چترتو باز کن ...نیوشا _چترم کجا بود .... گفتم هوا افتابیـه خونـه ولش کردم ..._نیو الان وقت مسخره بازی نیست ..نیوشا _بخدا ناتاشا الکی نمـیگم ..من چتر نجات ندارم ..با بدبختی سرمو برگردوندم دیدم راست مـیگه کوله پشتی چتر نجات همراش نیست ...بچه ها یکی یکی خودشونو رها مـید و از سوارخ ایجاد شده درون هواپیما پرت مـیشدند تو اسمون .. مونده بودیم منو نیوشا وسرهنگ ...هواپیما با سر داشت سقوط مـیکرد.... فشار بدی روتن و بدنمون بود ...سرهنگ با چالاکی خودشو بـه ما رسوند ...یـه دستشو گرفت بـه بدنـه هواپیما خم شد... با یـه دست دیگه اش دستای نیوشا رو محکم گرفت و با قدرت نیوشا رو بـه سمت خودش کشید .. انگار فهمـیده بود نیوشا چتر نداره ...سرهنگ_محکم منو بگیر .. با شماره سه مـیپریم بیرون .. ناتاشا .. تو هم سریع بپر دیگه فاصله ای با زمـین نمونده ... 1...2...3...نیوشا درون حالی کـه دستاشو دور گردن سرهنگ امـینی حلقه کرده و محکم بـه بدن خوش هیکل اون چسبیده بود بـه سمت بیرون پرتاب شد ..منم دستامو رها کردم . و تو چشم بر هم زدنی تو اسمون معلق شدم ... دکمـه چترم و زدم ....چتر باز شد از سرعتم کم شد و به ارومـی بـه سمت زمـین پایین اومدم ...چشمم افتاد بـه نیوشا کـه پاهاشودور بدن سرهنگ حلقه کرده بود و سرشو رو شونـه های پهن اون گذاشته بود .. که تا منو دید چشمکی برام زد و بوسه ای تو هوا برام فرستاد کـه منظورشو خوب گرفتم ..مـیدونستم پامون برسه بـه زمـین جاسوسای تو گروه حتما لاپرتمونو مـیدن و یـه تنبیـه سخت واسه سرهنگ بدبخت و.نیوشای شیطون من درون نظر مـیگیرن ...تو همـین فکرا بودم کـه یـهو گلوله ای از بغل صورتم رد شد .. یـا خدا داشتن از پایین بهمون شلیک مـید ...سرهنگ داد زد_چتراتونوحرکت بدین .. نزارید هدفتون بگیرن ...همون موقع یکی از تیرا بـه سر یکی از ستوانای گروه خورد و جا بـه جا کشته شد ...یکی دیگه تیر بـه پاش خورد .. هر چه پایین تر مـیرفتیم هدف گیری اونا دقیق تر مـیشد ...من مثل سرهنگ چترموبه اینطرف و اونطرف هدایت مـیکردم ...نزدیکای زمـین نیوشا کمـی از بدن سرهنگ فاصله گرفت و بندای چتر واز بدن سرهنگ جدا کرد و هر دو با یـه خیز رو زمـین خوابیدند ...منم با یـه حرکت مارپیچی بـه زمـین رسیدم .. کولمو از بدنم جدا کردمو و رو زمـین نیم خیز شدم ...خدا رو شکر فقط یکی از بچه ها کشته شده بود چهار نفر دیگه هم زخمـی شده بودند اما زخمشون طوری نبود کـه نتونن ادامـه بدند ...سرهنگ داد زد .. برید سمت اون تپه ها سنگر بگیرید الان نیروی کمکی مـیرسه ...همگی خیز یـه سمت دو که تا تپه رفتیم ...نیوشا خودشو بـه من رسوند و ادای منو درون اورد ..._که از جنگ خبری نیست نـه؟ .. اوظاع ارومـه خیر سرت ..._نیو سر بـه سرم نزار مـیتا .. تو کـه برات بد نشد .. خوب با سرهنگ چتر بازی کردین ...نیوشا _وای جیگرشو نمـیدونی چه حالی داد خدا نصیبت کنـه ایشالله ...یـه بارم تو باش بری چتر بازی ..._خفه ..بدبخت بزار برسیم پادگان .. این ا لاپورتتو کـه دادند .. اون وقت مـیفهمـی چتر بازی چه حالی داره ...نیوشا _ سرمم ببرن دیگه برام مـهم نیست .. نمـیدونی ناتا چه اغوش گرمـی داشت .. وای داغ داغ .. بوی ادکلونش داشت دیوونم مـیکرد ..._احمق از رویـا بیـا بیرون ..نمـیبینی زیر رگباریم .. حواستو جمع کن ...کنار تپه رسیدیم .. با کلتای کمریمون شروع کردیم بـه تیر اندازی ...تو این کار دو تامون حرف اول و مـیزدیم .. نشونـه گرفتیم .. با دقت .. چند نفرشونو کـه حسابی هم سر و صورتشونو پوشونده بودند بـه درک فرستادیم ...سرهنگ و بقیـه هم از اونطرف ....دیگه فشنگی واسمون نمونده بود کـه سر وکله چند که تا ماشین صحرایی نظامـی پیدا شد ... نشستیم رو زمـین و بقیـه رو سپردیم بـه اونا ... چند ساعتی نگذشت کـه صدای تیراندازی قطع شد ... ````````````` نیوشا دزدکی سرکی کشید و یـهو پرید تو هواوبزدن_ای ول ای ولهخاتون جون ...تاج سره خاتون جون ..شیر زن خاتون جون ...گل بهسره..دیدم باز داره ابرو ریزی مـیکنـه .. با یـه حرکت دست گذاشتم رو دهنشو نشوندمش .._بتمرگ ..مگه نگفتم اینجا از این مسخره بازیـا درون نیـار .. نگفتم اینجا ایراننیست ...کف دستمو گاز گرفت و راه دهنشوباز کرد و نفس عمـیقی کشید ..نیوشا _بابا ولم کن .. دارم خاتون و تشویق مـیکنم .. که تا مـیام یکم جلو این سرهنگ خودی نشونبدم زرتی مـیزنی تو پر و بالم ..._اخه دیوونـه با این لودگیـا فقط خودتو مضحکه دستاینا مـیکنی .. ببین انصاری چطور داره نگات مـیکنـه و با جهادی پچ پچ ...یکم جدی باش ..._بزار هر چی مـیخوان زر بزنن . اصلا برام مـهم نیست ... ااا خاتون جون اومد ...خبر دار ایستادیم ...سرهنگ امـینی محکم و استوار جلوی ژنرال خاتون ایستادو سلام نظامـی داد .. ما هم پشت بند اون ...خاتون ازاد باش داد و با لهجه بامزهافغانیش بـه ما خوشامد گفت ...نیوشا_عجب قد و هیکلی لامصب .. فکر کنم که تا شوهرشجیک بزنـه عینـهو اعلامـیه مـیچسبونتش بـه دیوار ..._زر نزن مـیفهمـه ها ...نیوشا_بگو اخه ضیفه این بدبختا دارن از خونریزی مـیمـیرن تو واستادی واسه مانطق خوشامد گویی مـیگی...تو همـین لحظه خاتون انگار متوجه پچ پچ ما شده باشـه باقدمای محکم بـه سمت ما اومد و جلوی نیوشا ایستاد ..خاتون_اسمفامـیلنیوشا_شـهر.. کشور.. غذا.. اشیـاءخاتون با عصبانیت بـه نیوشا نگاهکرد_منو دست انداختیـه؟سرهنگ قرار بود افراد زبدیتان بـه ما بدهید نـه برایماندلقک بیـاورید ...سرهنگ _ایشون ستوان نیوشا نادری از کارامد ترین افراد ما هستند ...خاتون _اما بـه نظر نمـی اید .. ستوان شما حتی نمـیداند درون وقتی کـه یک ژنرالدارد صحبت مـیکند بایست حواسش بـه او باشد ...نیوشا _به خدا همـه حرفاتون و گوشمـیکردم .. از ناتاشا بپرسید ...سرهنگ _ستوان نادری .. بـه ژنرال ادای احترامکنید ...نیوشا_بله ..قربان ...نیوشا جلو رفت و احترام گذاشت_ستواننیوشا نادری درون خدمت شماست ژنرال ...خاتون کـه انگار کمـی از خشمش کم شده بودازاد باش بـه نیوشا داد و گفت: دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام دیگر از این دلقک بازی ها درون نیـاور .. اینجا ارتش هست .. درون ارتش جایی به منظور مسخره بازی نیست ..از فردا حتما دوره اموزشی را ببینید ..نیوشا _خاتون جون .. اا ژنرال ما کـه دوره دیدیم ..خاتون_دوره ای کـه دیدهای بـه درد اینجا نمـیخورد ..شما بایست این دوره را بگذرانید که تا بتوانید درون مقابلگروهکهای طالبان و از طرفی نظامـیان امریکایی طاقت بیـاورید ..نیوشا باز خواستچیزی بگه کـه اروم نیشگونی از بغل پاش گرفتم ...یـهو جیغی کشید_مگه ازار دارینکبت ...با این حرفش باز خاتون کـه داشت مـیرفت بـه سمت ما برگشت_تو... ..بهپادگان کـه رسیدیم خودتو بـه قسمت نظافت خانـه معرفی کن .. که تا یک هفته حتما تمام توالتها را تمـیز کنی ....سرهنگ _ژنرال .. این تنبیـه درون شان یک ستوان نیست.. لطفاتجدید نظر کنیدنیوشا_ای قربونش برم .. مرد بـه این مـیگن ..خاتون _ستوان شمااداب نظامـی رو یـاد نگرفته اند سرهنگ ...اما من اینجا یـادش مـیدهم .. ارتش جای مسخرهبازی نیست ...سرهنگ _ژنرال لطفا اینبار رو ندیده بگیرید ..من بـه شما قول مـیدمستوان دیگه از این اشتباهات نکنـه ..نیوشا _راست مـیگه ژنرال دیگه تکرار نمـیشـه ...خاتون _برویم .. افراد زخمـی رو سوار کنید .. بـه درمانگاه پایگاه برسونید ...بی هیچ حرف دیگه ای سوار ماشین شد و رفت .. ما هم همراه سرهنگ و بقیـهسوار کامـیون شدیم و به سمت پایگاه رفتیم ..توی راه کلی بـه نیوشا خندیدم ..._چقد بهت گفتم جلو ژنرال مسخره بازی درون نیـار .. حالا برو بکش .. وای که تا یـههفته ...خاک تو سرت حتما تمام توالتا رو بشوری ...نیوشا_ خفه .. نیشتو ببند .. همش تقصر تو بود .. اگه نیشگونم نگرفته بودی این جوری نمـیشد .... نکبت حالا بخاطرتو من حتما برم گه شویی ...._دلم خنک شد ... اگه یکی بتونـه حال تو روبگیرهو ادمت کنـه همـین ژنراله ...نیوشا_جز جیگر بگیره اون دلت ..که هر چی مـی کشم ازتوه...از مادر زاییده نشدهی کـه بتونـه حال منو بگیره دارم براش .. هنوز نیوشارو نشناخته ..._نیو خر بازی درون نیـار لطفا .. بزار این یکسالی کـه اینجاییم باارامش بگذره ...نیوشا_به ارامش .. ازسقوط هواپیما مون معلومـه چه ارامشی درانتظارمونـه..._بس کن غر غراتو مـیخواستی نیـای ..ی مجبورت نکرده بود ..نیوشا_ یـهو دیدم از چشمای خوشرنگ زیتونیش گله گوله داره اشک مـیاد پایین ...صورتشو با دو که تا دستام گرفتم و برش گردوندم رو بـه خودم_ نیوشا؟ داریگریـه مـیکنی؟ زشته ... دیوونـه اخه چرا داری گریـه مـیکنی؟نیوشا... اروم اشکاشو پاککردم اما انگار تازه بغضش سر باز کرده بود ..._قربونت برم عزیز دلم .. نیوشا .. گریـه نکن .. تو رو خدا .. ببین سرهنگ داره نگات مـیکنـه .. خجالت بکش مگه بچه شدی ..نیوشا درون حالی کـه بینیشو مـیکشید بالا گفت:مگه فقط بچه ها گریـه مـیکنن ... دلم مـیخواد .. اصلا بـه تو چه .. توکه دلت خنک مـیشـه من ناراحت بشم .._دیوونـه منشوخی کردم ... باورت شد؟نیوشا _اره .. چطور دلت مـیاد من تنـهایی که تا یـه هفته گهشویی کنم و تو لم بدی استراحت کنی..؟_مشکلت اینـه ؟نیوشا_اره_پاک کن ایناشکای تمساحتو .. لازم نبود فیلم بازی کنی .. که تا حالا شده تنبیـه بشی و من کمکتنکنم؟تو این 5 سالی کـه رفتیم ارتش همـیشـه با هم بودیم ..چه تو تنبیـه چه تشویق ..نیوشا نیشخندی زد و گونـه هامو بوسید .._فدات بشم ... خودمـی ...گلیتو..سنبلی تو .. عشق منی تو..._اااا برو اونور ..خودتو لوس نکن دیگه ..نیوشا_ چشم قربان ...تا رسیدن بـه پادگان اروم و ساکت سر جامون نشستیم ...ماشینا از حرکت ایستادن .. از ماشین بیرون اومدم ...تمام وسایلای شخصیمون توسقوط هواپیما از بین رفته بود ... باز خوب بو پولا مونو تو جیب شلوارمونگذاشتیم...سرگرد افغانی جلو اومد و ما رو بـه سمت خوابگاه برد که تا هم وسایلبرامون بیـارن هم تختامونو نشونمون بده.....نیوشا _چه فینگلیـه ...چشاشو ..قدتخمک خربزه ست ... نگاه ...نگاه..._ نیو بس کن...خیلی زشته این طوری دیگرانومسخره مـیکنی ....کی مـیخوای دست از این عادت زشتت برداری؟نیوشا _منو عفو کن روحانی .. یـه لحظه شیطان روح پاکمو تسخیر کرد .._اره جون خودت .. شیطونبدبخت روزی چند ساعت مـیاد پیشت شاگردی ..نیوشا _اااا خودش بهت گفت ... اگهببینمش .. کلی بش سفارش کردم بهی نگه من استادشم ..... اخه حوصله شاگرد اضافیندارم ... مـیدونی کـه مردم همش دنبال بهترین استادن...باحرص گفتم:_ رو کهنیست سنگ پای قزوینـه ...بی هوا زد تو سرمو وفرارکرد و گفت:_ سنگ پا بودنبهتره از چلمنگ بودنـه من .....دنبالش دوییدم که تا بگیرمش_یـه چلمنگینشونت بدم .. وایسا ... اگه مردی واستا ...نیوشا_مرد کدومـه من .. انگارپاک فراموش کردی مونثی ... مونث....زنی گفتن ..مردی گفتن ..شرمـی و حیـاییگفتن چقده تو بی حیـایی .....اینا رو بلند با اهنگ مـیخوندو مـیدویید ...پیچید تو یـه راهرو ... دنبالش رفتم ... کـه یـهو محکم خوردم بـه یـه چیز سخت وپهن شدم رو زمـین ... کمرم حسابی درد گرفت ..صدای خاتون تو گوشم پیچید_ سردار هاکان چیزیتون نشد؟سردار_نـه ژنرالژنرال_ .... بازهم شما ستوان نیوشا ... بازهم یـه مسخره بازی دیگه ... مگر اینجا سالن ورزشیست کـه دارید بیخیـال درون انمـیدویید ؟سرمو بلند کردم... بـه خاتون کـه کنار مرد ورزیده و هیکل داری ایستادهبود با گیجی نگاه کردم ...چهره ای محکم و کمـی خشن ... خدای من چه چشمایی داشت .تو عمرم مردی بـه این جذابی ندیده بودم ... چشمای درشتش رنگ عجیبی بود انگار هرلحظه بـه رنگی درون مـیومد .. عسلی.. سبز ...نمـیدونم هر چی کـه بود با اون برق برندهنگاهش بـه ادم اخطار مـیداد کـه به من نزدیک نشو ...صورت برنزشو انگار تازه سهتیغه کرده بود ..صاف و براق چشم ادمو نوازش مـیداد ...لباش کـه اونقدر برجستهوخوش حالت بود کـه بی اختیـار دلت مـیخواست ببوسیش ...وای خدای من ... معذرت ... چرا اینطوری شدم .. من کـه هیچ وقت بـه چهره هیچ مردی اهمـیت نمـیدادم .. بعد چم شده .؟ژنرال_ چرا جواب نمـی دهی؟ بلند شو ... هنوز چند ساعت از تنبیـه ای کـه برات درنظر گرفته بودم نگذشته هست ... بلند شو ...نیوشا رو دیدم کـه به سرعت ژنرال بـه سمت من مـیومد ...نیوشا_ژنرال ... من نیوشا هستم . این دوقلومناتاشاست ...ببخشید شکه شده . اخه تو عمرش سرداربه این خوشتیپی ندیده ...باارنج کوبوندم تو پهلوش ..و سعی کردم از رو زمـین بلند شم ...ژنرال _جالب هست . اینم مثل تو ادب نظامـی رو یـاد نگرفته هست .. بعد مجبورم هر دوتون رو تنبیـهکنم.به جای یک هفته ..یک ماه هر روز دستشویی ها رو تمـیز مـیکنید ...نیوشا_نـهتو رو خدا ...ژنرال _دو ماهنیوشا_چشم .. هر چی شما بگید ... فقط نکنیدش سهماهژنرال _همـین الان خودتونو بـه قسمت نظافت معرفی کنید .هر دو با هم احترامگذاشتیمو_چشموقتی داشند مـیرفتند هاکان برگشت و گذرا بـه من نگاهیـانداخت.با همون نگاه قلبم هری ریخت پایین ...چه مرگم شده بود ...تو ایین 25سالی کـه از خدا عمر گرفته بودم هیچ وقت دست و دلم واسه مردی نلرزیده بود اما حالا ...نیوشا_هههه هه ووووویییی یییی ..چته ؟مثل گرگی گرسنـه کـه به بره چشممـیدوزه نگاش مـیکنی ...بابا حتما صاحاب داره .. زشته ... خوبیت نداره ناموس مردومودید بزنی ... تو کـه قبلا واسه من موعظه مـیکردی حالا چی شده ..._اا گمشونیوشا .. همش تقصیر تو بود .. اگه مجبورم نکرده بودی دنبالت بدووم نمـیخوردم بـه اینا ...نیوشا_ روتو برم .. مثل اینکه بخاطر جناب عالی تنبیـه یـه هفته من شد دوماها... یـه چیزم طلب کاری .._چیـه باز شما دوتا گیر دادین بـه هم ....سرهنگامـینی بود ..._چیزی نیست سرهنگ ...نیوشا_اره واسه تو چیزی نیست ... واسهخاطر خانم بـه جای یـه هفته حتما تا دو ماه گلاب بـه روتون توالت طی بکشم ...سرهنگ _اخه واسه چی؟نیوشا_خانم محکم خودشو مالونده بـه این سردارتون ...بعدم بدون عذرخواهی زل زد تو چشمای درشتشو بروبرمحو تماشاش شده .با حرفای نیوشا اینقدرعصبانی شدم کـه یـه لحظه حضور سرهنگ و از یـاد بردم خیز برداشتم طرف نیو کـه بگیرمشخودشو پشت سرهنگ قایم کرد ...نیوشا_یـا عمر بنی امـیه ... غلط کردم ناتا شوخیکردم ..خواستم سرهنگم یکم بخنده ... سرهنگ نذار منو بگیره ..._خیلی بی شعوری ... ادم ی مثل تو داشته باشـه دشمن مـیخواد چیکار ...سرهنگ_بس کنید .... باهر دوتونم ... خجالت داره .. ... شما الان نمونـه های ممتاز ایرانید .. جلوی اینامـیخواید ابروی کشورمونو ببرید ...هنوز یـه روز از اومدنمون نگذشته این همـهبرنامـه درست کردید ...نیوشا از ناتاشا عذر خواهی کن....وای بـه حال جفتتوناگه ببینم باز دارید کل کل مـیکنید .. برتون مـیگردونم ایران....نیوشا_ما کـه ازخدامونـه برگردیم ...با نگاه پر جذبه سرهنگ نیوشا بقیـه حرفشو خورد ...نیوشا_چشم ...سرهنگ_ تو کـه مـیدونی نیوشا فقط قصد خندوندن تو رو داره ..پس چرا هی بیخودی عصبانی مـیشی..._اما اون با این حرفاش ابروی منو جلو شما برد ...سرهنگ _ من سالهاست با خانواده شما اشنا هستم ... اونقدر شناخت روتون دارمکه من مـیدونم چه موقعه نیوشا داره جدی حرف مـیزنـه چه موقع شوخی مـیکنـه ... اینو توباید بهتر بدونی....نگران تنبیـه تونم نباشید .. یـه هفته کا رتونو انجام بدید . جلوی ژنرالم مسخره بازی درون نیـارید .. خودم تنبیـه تونو لغو مـیکنم ...نیوشا_خیلیجلتنمنی سرهنگ ...سرهنگ خندشو پشت سرفه ای پنـهان کرد و رفت ...نیوشا_ناتاشاجونم_زهر مار ...نیوشا_ناتا خوشگلم .. قربونت برم ...معذرت مـیخوام ..._خوب گند کاری مـیکنی بعد توقع داری با یـه عذر خواهی ببخشمت ...نیوشا _توگلی مـیدونم نیوشاتو زود مـیبخشی ... بگو بخشیدی..بگو .._.....نیوشا_بگو دیگه .. معذرت...تو رو خدا نکنـه منو نبخشی و اون دامن خوشگله رو کـه قول دادی واسمنخری....از حرفش خندم گرفت.._ای روباه مکار بعد بگو بخاطر دامن داری خوتوموش مـیکنی ...نیوشا_اااهان خندیدی ... بعد منو بخشیدی دیگه ؟_اره .. نبخشمتچی کار مـیتونم م... بیـا زود بریم خوابگاه کـه خیلی خستم ... راستی از کدوم طرفبود ...نیوشا_ قربون تو گلم .. الان از این خانم زیبای افغانی مـیپرسم ...به سمت سربازی کـه داشت رد مـیشد رفت و با لحن خنده داری گفت:_خوابگاهمانکدام بر هست ...؟ از این بر هست یـا ان بر هست ؟زن با دست انتهای سالن رو نشونداد ..نیوشا_ مـیگویند از این بر هست .. خیلی تشکر مـیکنیم ....._ بازداری مسخره بازی درون مـیاری؟نیوشا_نـه بـه جان خودم ..دارم افغانی حرف مـیدیگه... فقط کافیـه یـه کم رسمـی حرف بزنی وجای... آ ا او .....رو عوضش کنی ..همـین ..._بیـا بریم ..خیلی خستم..
نیوشا_ای بـه چشم .. پیش بـه سوی خوابگاهبه سمت خوابگاه رفتیم .در بزرگ اهنی رو باز کردیم . سالن بزرگ پراز تخت های دوطبقه بـه چشم مـیخورد . گروهی از سربازان افغانی درون حال گپ زدن ومرتب تخت هاشون بودند. با ورود ما همـهمـه قطع شد همـه با حیرت و تعجب بـه منونیوشا نگاه مـید .حقم داشتند . هر وقت ما کنار هم وارد مجلسی مـیشدیم بـه خاطرشباهت بی اندازمون دهن همـه از حیرت باز مـیموند ..نیوشا_یـا خدا ناتاشا الانمـیخورنمون . ببین داره اب ازو لوچشون مـیریزه.نکنـه ادم خورن ...من مـیترسم شباینجا بخوابم ..._نیوشا ... باز شروع کردی ...؟؟نیوشا_ ااا گند اخلاق ...خوب یکم بخند . من این مسخره بازیـا رو درون مـیارم بلکهصاب مردت بـه خنده وا بشـهاما تو هی مـیزنی تو ذوقم ..._مزه هاتو بزار واسه سرهنگ بریز نـه من .. از بس ازاین مسخره بازیـا درون اوردی دیگه واسم تکراری شده...نیوشا_اااا اینطوریـه؟ .. بخدای احد و واحد اگه یـه بار دیگه سعی کردم بخندونمت نیوشا نیستم.اینقدر نخندتا دهنت بو گند بگیره ...اینو گفت و به حالت قهر رفت سمت یکی از تختا ...سرم بد جوری درد مـیکرد .خسته و کوفته رفتم رو تخت کناری نیوشاخوابیدم...چشمامو بستم . بـه اتفاقایی کـه از بدو ورودمون افتاده بود فکرکردم. یـهو یـادم اومد کـه به مادر قول دادم وقتی رسیدیم بهشون زنگ بزنیم.بیـهوابلند شدم کـه به نیوشا بگم حتما با مادر تماس بگیریم کـه سرم محکم خورد بـه تختبالایی...نیوشا_اخ جون دلم خنک شد . ای خدا چقدر تو بزرگی . مـیگن ادم جزایدل شکوندنو تو همـین دنیـا بعد مـیده ..._ آی سرم ... ای بگم خدا چیکارت کنـه نیوشا .. بلند شو بریم یـه تلفن پیدا کنیم بـه مادر زنگ بزنیم .نیوشا_ مگه الکیـه . تاازم عذر خواهی نکنی محاله قدم از قدم بردارم...عمرا..._گمشو . من کـه چیزی بهتنگفتم کـه حالا بخوام عذر خواهی کنم .نیوشا_هیچی نگفتی .تو قلب شیشـه ای منوشکستی خوووووااااههههرررر.اصلا حوصله لودگیـاشو نداشتم._معذرت مـیخوامحالا خوب شد . بلند شو بریم .نیوشا_کجا؟_سر قبر من .نیوشا_باشـه منامادم بریم . بزار اول از این افغان یـه چیزی بپرسم._چیبپرسی؟نیوشا_مـیخواستم ببینم کجا خرما مـیفروشن_خرما؟ واسه چی؟نیووشا_خوبواسه سر قبر تو دیگه مگه نگفتی مـیخوایبری...._ننیووووشش ششاااانیوشا_ججج جااا ااااااننن مم ممم خخ خوااهر_به خدا سرم داره منفجر مـیشـه نیوشا خواهش مـیکنم اذیتم نکن . باشـه خوب.بیـا بریم بـه یـه زنگ بزنیم .نیوشا _باشـه اینو از اول مـیگفتیم.اما حتما به عرضت برسونم کـه نمـیتونیم با مادر تماس بگیریم چون خطایـارتباطی قطع شدن .معلوم نیست که تا کی درست مـیشن._وای . چرا؟ حالا دلش هزارراه مـیزه.نیوشا_نـه دیگه دل مون که تا خواست از هزار راه عبور کنـه .توسط پدربزرگوارمون متوقف شد ._ااا چرا چرت و پرت مـیگی ...یعنی چی؟نیوشا_تو الاندچار خنگی مضمن شدی بـه من چرا گیر مـیدی .؟دارم مـیگم سرهنگ با پایگاهمون توایران تماس گرفته... بابا هم خبر رسیدنمونو بـه مادر داده . نمـیخواد نگران باشی.. فهمـیدی حالا .؟با این حرفاش کمـی اروم شدم دوباره رو تختم خوابیدم . چشماماز درد سر باز نمـیشد .کم کم صداهای اطراف برام نا مفهوم شد و دیگه چیزی نفهمـیدم ..درد ی تو دستم احساس کردم .بی رمق چشمامو باز کردم.روشنی اتاق چشممو زد . دوباره بستمشون کـه صدای بم و نااشنایی گفت_ستوان نادری... ناتاشانادری...اروم چشمامو باز کردم. با دیدن اون چشماعسلی دوباره قلبم بـه شدتتپید.اون اینجا چیکار مـیکرد . ؟ هر سمتی هم داشت حق ورود بـه خوابگاه زنا رونداشت. حتما دچار توهم شده بودم._صدای منو مـیشنوی ستوان؟نـه انگارواقعی بود ._ناتاشا ؟ ت برات بمـیره...چشات کـه بازه بعد چرا جواب نمـیدی؟ یـه چند تاازاون فحشای بد بد تو نثارمون کن بدونیم بـه هوشی..._ چی مـیگی مسخره ؟ چیشده؟نیوشا_الهی . الهی کـه من دور اون نوک امپولتون بگردم کـه معجره مـیکنـه ...الهی کـه خدا عمر با عزت بـه خودتو خانوادت بده سردار . ای کـه من دست اون پدر ومادرتونو ببوسم کـه هم فرستادنتون دکتری بخونید هم سر دار بشید ...مـیدونستم کـه باپارتی بازی این درجه رو نگرفتید .خدایـا این نیوشا چی مـیگفت .. اعصابم داشتمـیریخت بـه هم نیم خیز شده کـه بپرسم اینجا چه خبره ..چشمام سیـاهی رفت .حس کردمزیر دستم خالی شد انگار داشتم از تخت مـی افتادم کهی یقمو گرفت و کشیدعقب..گلوم درد گرفت یقمو خیلی محکم کشیده بود تقریبا مثل این بود کـه از طنابدار اورده باشنم پایین .هنوزم یقعه لباسم تو دستش بودکه نیوشا گفت_سرداردکتر خیلی ببخشیدا . اول خیلی ممنون کـه نذاشتی م با مخ بیفته زمـین...اما اگهدفعه بعد خواستی جلو افتادنی رو بگیری بهتره بازوشو یـا کمرشو بگیری نـه اینطورخرقه کشش کنی. گناه داره م ببین هنوز نفسش جا نیومده...سردار_تالان خوبه ورشدار ببر . الان چون درون حال انجاموظیفه نیستیم مـیذارم راحت صحبت کنیداما اگه حین خدمت اینجوری بخوای حرف بزنید حتما انتظار تنبیـه بدتر از مال ژنرالباشید .نیوشاهمونطور کـه به من کمک مـیکرد از تخت بیـام پایین گفت:چشم اصلا شماسردارید هر جور مـیخواید طرفو بگیرید نخوره زمـین ...مـهم نیست .گوششو بگیرید .موهاشوبکشید ...گرنشو بچسبید هر جور راحتید فقط منو تنبیـه نکنید فعلا که تا دو ماه شغل شریفخلا روبی بهمون واگذار شده.دیگه قوه تنبیـه بدتر و ندارم ...با اجازه سردار دکتر .مارفتیم.از حرفاشون گیج شده بودم . اطرافمو کـه نگاه کردم دیدم تو درمونگاه پایگاههستیم.هاکان داشت روپوش سفید و از تنش بیرون مـیاورد و سریع از اونجا خارج شد .جلو تر از ما با قدمـهای محکم بـه سمت خروجی پایگاه مـیرفت .بازم گذرا نگاهی بـه منانداخت و ازدر بیرون رفت . برق چشماش تنمو لرزوند .نیوشا_نبینم دست و دلت واسهیـه جوجه فوکلی بلررزه کـه خودم از تو ات مـیکشمش بیرونوخام خام مـیخورمش... تو فقط عشق منی و بس ..."صداشو عین مردا کلفت کرده بودو این چرندیـاتومـیگفت.._شیر فهم شد ضیفه یـا نـه ؟_جذبه ات منو کشته ..گمشو اونورببینم.حالاتعریف کن قضیـه چی بود ؟ من اینجا چی کار مـیکردم...نیوشا ریز خندید_خرج داره سر کیستو شل کن که تا بگم..._فردامـیریم شـهر اون دامن خوشگله رو مـیخرم واست .نیوشا_اا مـیخوای خرم کنی . عمرابزارن ما بریم شـهر این یکساله رو تو همـین پایگاه مـهمونیم عزیزم .._ چی مـیخوایـازم ؟نیوشا_اون گل سرو یـادت هست کـه فخری بهت داد اونو مـیخوام ..._واقعا عقده ای هستی نیوشا . تو کـه موهات اونقدر بلند نیست بشـه با اونکلیبسا بستش.نیوشا_تو چی کار داری بده من مـیزارم موهام اندازه مال تو شـه ...دست کردم زیر مقنعه ام و کلیبسی کـه خیلی دوستش داشتم درون اوردم دادم بهنیوشا_بیـا کوفتت بشـه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود.نیوشا ذوق زده انگاردنیـا رو بهش دادند اونو ازم گرفتنیوشا_حالا این شد یـه چیزی ..جونم برات بگه کهوقتی چشات رفت کله سرت و ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جوب ندادی . از ترس اینکهتو این کشور غریب بی یـارو یـاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی م از دستمرفت..آی یکی بـه دادم برسه .ووووووخلاصه همـه ریختن دور و برم . یکی از همـینای افغان با دیدن وضعیت سریع ژنرال و خبر کرد اونم بـه سردا کـه گویـا قبلا پزشکیمـیخونده خبر مـیده . چون دکتر پایگاه مریض بوده و اونشب کیشیک هم رفته بوده مرخصی . این شد کـه شانست زدو این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمـیدونی ناتاشا با اونبازوهای عضله ایش چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد ... وای کوفتت بشـه کاش منجای تو غش کرده بودم .._اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدیـافتادی دنبال سردار . ؟نیوشا_نـه خیرم من سرهنگمو با صد که تا مثل سردار جون تو عوضنمـیکنم . خوب ادمـی دیگه دلش هوس مـیکنـه ..._دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو ..نیوشا_هیچی دیگه تو رو درون اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه . پرسیدقبلانم اینطوری مـیشدی. ؟گفتم نـه وادا دکتر سردار ..اولین باره مـیبینم ماینطور ولو مـیشـه .وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینـه کرد . خلاصه نمـیدونم از کجا فهمـید مرضت چیـه سریع دو سه که تا امپول تو هم کرد و اروم برتگردوند تمبون مبارکتو کشید پایین وپشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزنوتا ته حوالشکرد ._وای خاک تو سرم مو دید ؟نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیـهم ماساژش داد .._باچی؟با انگشتای مبارکش کـه پنبه الکلی رو نگه داشته بود ...از فکر این صحنـه سرخی شرم رو گونـه هام نشست ...نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای کـه من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار ا خودشونو بـه مریضی مـیزنن که تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه الکلیشدمبشونو نوازش کنـه ...نمـیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد..._خوب بریم دیگه خیلی گشنمـه ... هنوز غذا ندادند؟نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا کـه دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن ._پس کو غذامون؟نیوشا_ تو شکم اشبز باشی.._مسخره درون نیـارنیوشانیوشا_مسخره کدومـه من ..خوب مـیگم تو کـه نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو که تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یـه وجب ابم روش .. حالا حتما سر گشنـه زمـین بزاریمدیگه.._وای دلم خیلی ضعف مـیره . چیکار کنیم؟نیوشا_ خوب این بستگی بـه توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یـا نـه_گشنگی من چه ربطی بـه شرافتمداره؟نیوشا_ربط داره عزیزم ..یـا حتما مثل یـه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یـا مثل یـه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونـه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا مـیخوای با شرافت بمونی یـا قید اونو مـیزنی؟بد جوری دلم ضعف مـیرفت سردوراهی بدی مونده بودم ..._بریمنیوشا_با شرف یـا بی شرف؟_بی شرفهردو زدیم زیر خنده و یواشکی بـه سمت اشپز خونـه پایگاه راه افتادیماز چند که تا راهرو گذشتیم ._ببینم حالا واقعا مطمئنی همـینسالنـه؟نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر مـیاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون.._مـیگم نیو بیـا قیدشو بزنیم . ببین چند که تا سربازم دارن نگهبانیمـیدن...نیوشا_نـه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ..._بیـا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن..نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایـا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن کـه ما امشب سرگرسنـه مـیزاریم زمـین..اونا از خداشونـه ما بیفتیم بمـیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریـه ..آی دلم مـیخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین مـیکنـه گیساشوبگیرم تو دستمو دور که تا دور مـیدون ازادی بگردونم ..._خوب بسه دیگه همـین یـه کارتمونده یـه گیس کشی بیفتی...نیوشا_حالا من یـه چیزی فتم تو چرا باور مـیکنی مگه دیوونم ..خوب اماده ای ؟ الان یـه سنگ مـیندازم اونطرف که تا سربازا رفتن سمتصدا مـیدوییم پشت بوته کنار درون ساختمون .اونجام یـه فکری مـیکنیم ..._نیوشااگه بگیرنموننیوشا_اا تو کـه این همـه ترسو نبودی اصلا یـه کاری..اصلا مـیخوایدوستانـه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه که تا لقمـه کوفتکنیم؟_اگه نزاشت چی؟نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل مـیکنیم .مـیزنیمتو سرش که تا چشاش البالو گیلاس بچینـه ما هم تو این فرصت مـیریم غذا مـی دزدیمو جیممـیشیم.اینطوری کـه بعدا شناسایمون مـیکنـه.نیوشا نگاه چپکی بـه منانداخت-ببینم نکنـه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو درون مـیاریم مثل نقاب مـیبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونـه شناساییمون کنـه .._ااا مگه تو نمگی مـیخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب مـیخوای بری . اگه با این شکل بری کـه هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت مـیکنـه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت مـیکنـه .نیوشا_راست مـیگییـا بعد فقط یـه راهمـیمونـه_چه راهی؟نیوشا_ طرفو مـیکشیم بعد راحت مـیریم تو اینجوری نـه مـیخوادنقاب بزنیم نـه اون دیگه مار و شناسایی مـیکنـه ...._دیگه چی واسه یـه تیکه نون ادمبکشیم ...داشتم با نیوشا جرو بحث مـیکردم کـه صدایی گفت_کیو مـیخواین بکشینا ...از ترس هردومون چسبیدیم دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم_هیچکیسرهنگ با لبخند گفت جریـانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمـیگشتم کـه دیدم اینجا کمـین کردین ودارین نقشـه ی قتل مـیکشین..نیوشا_نـه بـه خدا سرهنگ فقط درون حد حرف بود .سرهنگ_اینجا چیکار مـیکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش مـیکنم اتو دستژنرال ندید._ راستش ما گرسنمون بود مـیخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونـهبرداریم ..سرهنگ _پس خدا رو شکر بـه موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو مـیرفتینبی هیچ حرفی کشته مـیشدید..نیوشا_چراااااا؟سرهنگ_غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا بـه صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی کـه اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنـه بـه سمت این سالن بیـان کـه بی چون و چرا کشته مـیشن ..._نـهسرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد ..نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ...سرهنگ_هیچی حتما تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت مـیکنن..فعلا برید بخوابید که تا صبحتو همـین لحظه صدایقار و قوری از شکمم بـه گوش رسید.نیوشا_سرهنگ دلتون مـیاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنـها بزارید ...سرهنگ کـه خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشـه بزارید ببینم سردار مـیتونـه کاری کنـه ._مگه نرفته؟سرهنگ_نـهاون شبا بـه جای ژنرال اینجا مـیمونـه.بیـاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردارنیوشا_چشم خیـالتون راحت . منازباز نمـیکنم .سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم مـیدونم شوخیـات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنـه برداشت اشتباه ه .چون اینطور کـه خودش مـیگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمـیاد ..نمـیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی کـه هست کلا با زن جماعتمـیونـه خوبی نداره ...نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر اونا. منو نیوشا نگاهی بـه هم اننداختیمو ساکت شدیم .سرهنگ_همـینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار مـیتونم م .در زد و باب اجازه وارد شد .نیوشا _مـیبینی تو رو خدا واسه یـه تیکه نون چقدر حتما التماس کنیم .د اخهاگه این طالبان بی همـه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مون واسمون گذاشته بود یـه ارتشو سورمـیدادیم .راستی ناتاشا مـیگم عجیبنیست_چی عجیبه؟نیوشا_این سرداره . بهش مـیاد هم سن سرهنگ باشـه ._خوب اینکجاش عجیبه؟نیوشا_ایکیو منظورم اینـه کـه تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومـی هم کـه هست ._نـه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند که تا ماموریت سختی کـه مـیرن یـه درجه مـیگیرن . مثل مابدبختا کـه چندین سال تو یـه درجه مـیمونیم نیستن کـه .نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همـه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو مـیگرفت ._اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش مـیرفت درون عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ...نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان حتما تیمساری چیزی واسه خودمون مـیشدیم ...از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت ..در همـین لحظه درون باز شد .سرهنگ بـه سمت ما اومدنیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنـه مـیمونیم؟سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نـهنیوشا_ ای خدایـا شکرت .شکرت کـه صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایـه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایـا ...دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ...نیوشا_ااا کجا داره مـیره ..دعام تازه داشت بـه جاهای خوب خوبش مـیرسید...بیـا بریم که تا همـین یـه لقمـه هم ازکفمون نرفته ...قدمـهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم._سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟سرهنگ_نـه وقتی فهمـید واسه شما غذا مـیخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی مـیخوایم برداریم...نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنـه کـه نذاشت امشب سر گشنـه زمـین بزاریم..._نیوشا...نیوشا_چیـه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟سرهنگ با لبخند محوی بـه نیوشا نگاهکرد_نـه..بزار جلوی من راحت باشـه .. اما گفتم کـه فقط جلوی من ..نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمـی ناز.._چچچچچچچشششششششششممسرهنگ بازبخندی بـه اون زد ...یـه وقتا با خودم مـیگم کاش منم مـیتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو ب .. امابا راهنمایی نگهبان رسیدیم بـه کارتن های بسته بندی شدهغذا...سرهنگ _بچه ها من دیگه مـیرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیـاینبیرون.تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا بـه سمت کارتونا حمله ور شد_ ناتاشابیـا بیـا زود که تا نگهبانـه نیومده چند که تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش .._نیوشا قرار بود فقط یـه بسته واسه شام امشب برداریم ...نیوشا_روحانی که تا فرصت هست حتما واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمـیدی غذا چیرهبندیـه؟ اصلا بـه درک بر ندار خودم لباس دارم بـه چه گشادی ..تند تند چند که تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیـه راست رفت تو پاچه اش..._احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را کـه بری ظرفا مـیخوره بـه هم و صدا مـیده ...با اینحرفم یـه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست مـیگم . دو که تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اوردنیوشا _یـالا کمرتو یـاز کن_چرا؟نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده کـه دیدم یـهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .نیوشا_ سس..سسس..سسشلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین_چه مرگته ..کت گرفته هی سه سهمـیکنی؟..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا کـه از وسط پام دو که تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همـه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.نیوشام چیزی نمـیگفت._ فکر کنم قرار بود یـهبسته غذا بردارید نـه صد تاحالا کـه به سهمتون قانع نبودید از اون یـه بسته همخبری نیست امشب حتما سر گشنـه زمـین بذارید ._اوه خدای من نـه ...این صدای هاکانبود ...._دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو مـیز ...سریعنیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود درون اورد گذاشت رو مـیز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت بـه اون ایستاده بودم . بادادی کـه زد قلبم انگار از حرکت ایستاد .._مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو مـیز .بازم حرکتی نکردم .تو یـه حرکت باومو گرفتو بـه سمتخودش چرخوند رخ بـه رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .نیوشا_ناتاشا ...هاکان _مگه کر شدی ؟ مـیگم کنسروای توی شلوارتو بیـار بیرون وگرنـه.نفس عمـیقی کشیدم وگفتم_وگرنـه چی؟ خودت دست مـیکنی تو شلوارم ؟ بیـا اگه مـیتونی بیـا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یـهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم افتادم زمـین ...از درد بـه خودم پیچیدم تو همـینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...لبخند پیر وز مندانـه ای زد_ اینجا من حق همـه کاری دارمحتی خیلی کارا کـه فکرشو هم نمـیکنید ... این بار و ندید مـیگیرم چون مـهمون ما هستیدفقط از شام محروم مـیشید وگرنـه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه که تا تصمـیمم عوض نشده ...حرفم نمـیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش مـیکردم ...نیوشا _ لطفتون کم نشـه سردار دکتر نـهایت مـهموننوازیتونـه...خاک تو سر ما کـه مـهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم کـه رفتیم افغانستانرفتیم...هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همـین فردا برگردیدکون..._ فکر نکنم بـه خواست تو اومده باشیم کـه به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی مـیخواد ما رو مجبور کنـه برگردیم ...هاکان_جوجه رو اخر پاییز مـیشمارن . خواستم با پیشنـهادم لطفی بهتون کرده باشم ...نیوشا_ لطفتون کم نشـه .. ناتاشا بریم...با کمک نیوشا از زمـین بلندشدم . بـه سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش بـه ما نگاه مـیکرد .به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..نیوشا_ نکبت ازاریـانگار موشو اتیش زدند عینـهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا درون مـیاوردیم...با این حرفش یـادمافتاد بـه لظحه ای کـه شلوارم از پام افتا و داشتم مـیکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمـی از بازوی نیوشا گرفتمـیوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونـه شدی ؟چرا منو نیشگون مـیگیری؟_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیـادی برنمـیداشتیـاینطوری نمـیشد.نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یـه چیزی گفتیم یـه چیزیشنفتیم .. زر زیـادی زد خالی بندی بود مـیخواست ما رو بترسونـه این سرداره ..._ بایدم عین خیـالت نباشـه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو کـه از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم مـیخواد بمـیرم..نیوشا_ چیزی نشده کـه ._چیزی نشده؟ هان؟نیوشا_نـه کـه نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیـارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار کـه لباس زیر دوزتمانع از دید کامل شد بعد غصه چیو مـیخوری ؟_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. بـه من چه ..._ خوب باشـه کولی بازی درون نیـار .. بریمبخوابیم کـه سرم داره منفجر مـیشـه . حتما فردا کله سحر بیدار باشـه ...نیوشا _کجا؟ بزار اول یـه چیزی کوفت کنیم بعد .._کو چیز کـه کوفت کنیم ؟لبخند موذیـانـهای زد_هنوز خوارتو نشناختی ؟سریع دست کرد تو یقعه اشو دو که تا بسته کنسروکشید بیرون ..نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیـا کوفت کن عزیزم.._ای کلک توکه همشو گذاشتی رو مـیز خودم دیدم..نیوشا_همشو نـه .. دوتاشو رو هام گذاشتهبودم ..._ مـیگم شیطونودرس مـیدینیوشا_خواهش مـیکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمـیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت مـیکشم .. کاری نکردم ..._خوب دیگه بسه .زیـادی جو زده نشو ..درشو باز کن کـه دیگه دارم ضعفمـیکنم...با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیـا با دست افتادیم بـه جون کنسرو...سیر کـه شدیم سری دستامونو تمـیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت کـه دیدم یکی چسبید بهم ..نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..شبایی کـه بی خواب مـیشد مـیومد توتخت منو تو بغل هم مـیخوابیدیم...لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم.... صبح با سوت بيدار باش از خواب پ و رو تختم نيم خيز شدم کـه باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشـه ... زود باش اماده شو کـه الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..لباستو بپوش ..چکمتو...نيوشا_ههههيي چرا اينقدر مضطربي؟ ما کـه ديشب اصلا لباسامونو درون نياورديم . بلند شد ايستاد نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو درون نياورديم ..انصاري_هي عجله کنين..نکنـه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟نيوشا خواست جوابشو بده کـه با نگاهي ارومش کردم .._ولش کن بيا زودتر بريم ..نيوشا_جون من بزار يه تيکه بهش بندازم .._نيوشا..بيخيال عزيزم ...بريم..باعجله بـه سمت محوطه پادگاه رفتيم ...همـه افراد مرتب و منظم تو رديفاي چند تايي ايستاده بودند ...اروم پشت سر بچه هاي گروهمون ايستاديم...چند دقيقه نگذشته بود کـه خاتون همراه با هاکان و يه زن درشت هيکل ديگه اومدند ... همـه يکصدا سلام واحترام نظامي داديم .. ژنرال ازاد باش داد _از امروز ديگر حالت زنانگي درون وجود شما معنايي نخواهد داشت ...بايد فراموش کنيد کـه يک زن هستيد ... شما فقط داوطلباني هستيد کـه زير نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش هاي تاکتيکي کاماندويي را مي گذرانيد...باب اين مـهارتها هر کدام از شما ميتوانيد درون مقابل ده مرد طالبان مقابله کنيد . ده مرد ...در ارتش ما جايي براي داوطلب ضعيف وجود نخواهد داشت . يا ميکشيد يا کشته ميشويد .. اين شعار ارتش ماست ... فهميديد؟ همـه يکصدا گفتند:بله ژنرال ...ژنرال_شعار ما چيست؟_يا ميکشيم يا کشيته ميشويم....ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه ميکنـه که تا به منطقه اموزشي ببره. هر اتفاقي کـه در اين دوره بيافتد مسئولش خودتان هستيد .نـه ديگري فهميديد؟_بله ژنرال ...نيوشا _دعا کن زنده از اينجا بيام بيرون...الهي ناتاشا بگم خدا چيکارت کنـه ... تو ميدوني اموزشاي کاماندويي يعني چي؟ يعني مرگ ..خودکشي...اي خدا _ ما تو ايرانم تعليم ديديم از چي ميترسي؟نيوشا_بدبخت اونجا ازمون نميخواستن زن بودنمونو فراموش کنيم . اونجا شعارشون اين نبود کـه بکشيم وگرنـه کشته ميشيم ... _اينا فقط شعاره ..ميخوان بترسوننمون که تا تمريناتو الکي نگيريم ..نيوشا_دعا کن اينجوري باشـه ..وگرنـه خفه ات ميکنم ..._فعلا خفه شو هاکان دااره مياد سمتمون ..نيوشا_ااهمـه رو تقسيم کرده ...انگار فقط منو تو مونديم .. هاکان_تو و تو همراهم بيايد ... نيوشا اروم طوري کـه من بشنوم گفت: خدا رحم کنـه ...ميخواد تلافي ديشبو سرمون خالي کنـه ناتاشاااااااا_ زبن بـه دهن بگير ببينم ميخواد چه خاکي تو سرمون کنـه ...دنبالش راه افتاديم همـه بچه ها گروه بندي شده بودند و تو دسته هاي ده تايي کناري ايستاده بودند . جلوي گروهي ايستاد. نيوشا_يا خدا اينا ديگه چي هستند؟ که تا حالا تو عمرم زنايي با اين قد و هيکل نديده بودم . همشون حدود يه سرو گردن از ما بلند تر و هيکلدار تر بودند . نيوشا_معلومـه از اون خر زورانا .. هاکان با لبخند موذيانـه اي گفت:_گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما بايد کمبودو جبران کنيد . حرفي اعتراضي نيست؟نيوشا خواست چيزي بگه کـه سريع پ تو حرفش..._ نـه هاکان_نـه چي؟ _نـه قربانـهاکان_نشنيدم بلند تر_نـه قربان ...هاکان_ خوبه .. گروها پشت سر ما حرکت کنيد .. سوار ماشين ها بشيد .. سر بند شمارتونو دور بازو هاتون ببنديد . اماده ايد؟همـه_بله قربانـهاکان_حرکت ميکنيم.پشت سر زناي غول پيکر بـه راه افتاديم . سوار ماشين شديم و از منطقه هاي بيابوني گذشتيم و به محوطه کوهستاني رسيديم . توي راه نيوشا مدام غر ميزد . حقم داشت من خودم فکر نميکردم قراره همچين اتفاقايي برامون بيفته . با خودم فکر ميکردم اينجام مثل خدمت تو ايرانـه ساکت و اروم .با کمي هيجان .اما اينجا فقط ااسترس بود و بس . نیوشا_نگاه نگاه ناتاشا ببین دیواره کوه داره عین تو کارتون علی بابا حرکت مـیکنـه ..واوووراست مـیگفت دیواره کنار رفت و ما بـه تونل بزرگی کـه توسط چراغ های رشته ای توی سقف روشن شده بود واردشدیم .همـه هیجان زده بـه انتهای تونل بزرگ چشم دوخته بودیم .. نیوشا_واااوووو.. دوربین مخفیـه یـا ما واقعا امدیم تو بهشت ؟؟؟ ناتا یـه نیشگون از بغل رونم بگیر ببینم خواب نیستم ...ناتا این دریـاچه و دارو درختی کـه من مـیبینم تو هم مـیبینی؟؟ناتااااااااااااااااز زیبایی اونجا زبونم بند اومده بود...زمـین اطراف جاده خاکی پوشیده از مخمل سبز رنگی کـه گلهای سرخابی و بنفش بـه زیبایی درون اون پراکنده شده بود .درختان سر بـه فلک کشیده.. کـه گویی نقاشی چیره دست با وسواس و دقت زیـاد تک تک برگهای قرمز و نارنجی .. زرد و طلایی رادر کنار هم قرار داده ... دریـاچه ای کـه اطرافشو نیزار وسیعی درون بر گرفته بود .. کنار دریـاچه ساختمون بزرگی دیده مـیشد .. ماشین ها از جاده خاکی کـه منتهی بـه اونجا مـیشد بـه ارومـی درون حرکت بود .نیوشا _ ناتا شا ... هی.. ناتا ... الو ... نکنـه سکته کردی .. یـه چیزی بگو .. نیوشا منو تکون مـیداد و این حرفا رو مـیزد .. اما هر کاری مـیکردم جوابشو بدم انگاردستی نامرئی راه گلومو بسته بود .... کم کم صدا ها برام نامفهوم شد ...چشمام جز نورعجیب و رنگا رنگ روی دریـاچه چیزی نمـیدید ..انگار هیپتونیزم شده بودم ... بدنم داغ شده بود دونـه های ریز عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود ...قدرت هیچ کاری نداشتم ...انگار تو بیداری خواب مـیدیم ... کنار دریـاچه با شادی دنبال پروانـه ها مـیدوییدم ... نیوشا برام دست تکون مـیداد ... منم با لبخند براش دست تکون دادم .......... حس کردم بین زمـین و اسمون معلقم ... وای داشتم تو اسمون بالای دریـاچه پرواز مـیکردم ... از اون بالا همـه چیز جذابتر بـه نظر مـیرسید ...خدا جون چه حس زیبایی... کاش منم پرنده بودم و تا اخر عمرم تو این اسمون ابی پرواز مـیکردم....یدفعه همـه جا ابری شد ...سوزشی تو دستم حس کردم طوفان شد اوه خدا داشتم سقوط مـیکردم وسط دریـاچه..... بی اختیـار جیغ کشیدم ... ننننننننننننننننننننننننـه ههههههههههههههههه.....همـه چی از جلو چشمام محو شد .صدای گنگ و مبهمـی اسممو صدا مـیکرد سعی کردم چشمامو باز کنم .. همـه جا رو تار مـیدیدم ناتاشا؟ ناتاشا ...چشماتو باز کن .. چشمای زیتونی با خشم و نگرانی خیره بـه چشمام صدام مـیزد ..چشاتو باز کن لعنتی ....باز کن ... سیلی محکمـی کـه به گوشم خورد ... بـه حالت شک از جام نیم خیز شدم ...ی منو درون اغوشش سخت فشرد .. تو کـه منو نصف جون کردی ناتا ..فدات بشـه نیوشا .. اخه چرا هرچی بلاست سر تو مـیاد گلم .. .خدایـا شکرت .. دکتر سردار ممنون نمـیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ..._نیوشا من داشتم تو اسمون پرواز مـیکردم یـهو سقوط کردم .. نمـیدونم چی شد یـهو...اخ سرم خیلی درد مـیکنـه نیو...نیوشا_ حقته این مال اینـه کـه مـیخواستی تک خوری کنی خداهم حالتو گرفت .. هاکان_ بهتره زود بارو بندیلتونو جمع کنید برگردید اینجا بـه درد بچه ننـه هایی مثل شما نمـیخوره ..._نیوشا چی شده چی داره مـیگه این ؟ نیوشا_ببین دکتر سردار اینکه این بلا سر من اومده هیچ ربطی بـه نازک نارنجی بودنش نداره تازشم چند که تا از بچه های دیگه هم همـین جوری شدن .. بعد ناتای من تقصیری نداره .._چی مـیگی ناتاشا بـه منم بگید بدونم درون باره چی دارید حرف مـیزنید ..هاکان_ این اتفاق فقط واسه اونایی کـه مثل احمقا احساساتی مـیشن مـیفته ..تب دریـاچه فقط اونایی رو مـیگیره کـه با همـه وجود دارن نگاش مـیکنن و احساستی مـیشن و مـیرن تو رویـا .. زود بارو بندیلتو جمع ن با اون احمقای دیگه برگرد پایگاه من با سربازای احمق کاری ندارم ...نیوشا- اگه م برم منم حتما همراش برم . ما بدون هم جایی نمـیریم ...یـا باهم مـیمونیم یـا مـیریم...سرهنگ عبدالمجد-سردار ...ما نیرو کم داریم نمـیشود که... هر سال ما این مشکلات را داریم. هاکان با خشم نگاهی بـه ما کرد وبه سرعت از اتاق بیرون رفت...عبدالمجد-کمک کن تو ببر توخوابگاه . از فردا تمریناتو شروع مـیکنیم ...نیوشا با خشم نگاهی بـه من کرد ...منو از تخت اورد پایین و به سمت خروجی رفتیم ..._نیوشا نمـیخوای بگی بهم ؟نیوشا_بعدا...اصرار فایده ای نداشت...وارد سالنی شددیم پر از تخت ... منو دوباره روی تختی نشوند ... نیوشا_همـینجا بشین که تا برات یکم اب و غذا بیـارم ..._اما نیوشا...نیوشا_بعد بهت مـیگم . نمـیخوای کـه باز مجبور بشم واسه یـه تکه نون نقشـه بکشیمو کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکون کنـه . بـه سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی کـه افتاده بود ...با سینی غذا برگشت...نیوشا- بیـا کوفت کن باز غش نکنی ...-غش ... من کی غش کردم؟نیوشا- که تا تو ایران بودیم کـه عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو این بیـابونـه زرتی غش مـیکنی و من بدبخت حتما هی منت این سردار گند دماغو بکشم...نکنـه واسه جلب محبت این ایکبری داری نقش بازی مـیکنی هان؟-درست صحبت کن ...مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟نیوشا- هیچی داشتی با چشای گشاد شده ونیش باز دریـاچه رو نگاه مـیکردی ..هر چی صدات زدم انگارنـه انگار...بعدم که تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین دددبدو سمت دریـاچه حالا بدود کی ندو ...هی از این بر مـیپریدی اونبر و سه پلنگ مـینداختی...البته چند که تا از بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا...هر چی مـیگفتم ناتاشا ..؟ چه مرگت شده تو کـه از این کارا نمـیکردی ...انگار نـه انگار ...گفتم یـا خدا... نکنـه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیـارم ..تو همـین فکرا بودم کـه سردار با چند که تا از این سربازای غول بیـابونی عین چوپونی کـه گله شو جمع مـیکنـه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یـه امپول حوالتون که تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم بـه حالش سوخت ....بیچاره...-دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمـیشد ...-دروغ مـیگی...چرا این جوری شدم؟نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ ..به جان پنج که تا بچه ام خدا منو بزنـه اگه دروغ بگم...سردار کـه گفت تب دریـاچه گرفته بودی ...من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت کـه با دیدن یـه دریـاچه این طور فوران مـیکنـه تو این ارتش دوم اوردی ...-حالا چیکار کنم نیوشا؟نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن که تا سرد تر نشده.. -چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یـه دریـاچه مـیتونست این بلا رو سر ادم بیـاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما بـه سرزمـین افسانـه ای اومده بودیم...ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد...تمریناتی کـه حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا درون اورده بود چه برسه بـه من و نیوشای بیچاره....سه ماهی مـیشد کـه داشتیم بصورت فشرده اموزش مـیدیدیم ...اندامـهای بی جونمون حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری کـه هر کدوم از ما ده که تا مرد وحریف مـیشدیم ...هر روز هاکان و چند که تا از فرماندها تاکتیک های رزمـی جدیدی بـه ما اموزش مـیدادند ..هاکان خیلی کم با من رو درون رو مـیشد ...نمـیدونم چرا احساس مـیکردم از من دوری مـیکنـه ...امروزاخرین حرکت رزمـی رو بهمون یـاد دادند...هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما حتما با هم مبارزه کنید اونایی کـه مـیمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه مـیکنند ...خوب با شماره سه بـه صف بشید...یک...دو..سه..._همـه اماده باش ایستادیم...نیوشا_اماده ای ناتا ؟_اره نیو نیوشا_ بزن بریمبا این حرف بـه سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیـه هم دنبالش...غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی کـه یـه سرو گردن ازخودش بلنددتر بود مبارزه مـیکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی مـیکرد ...من و نیو با سه نفر از همـین لبنانی ها مونده بودیم...یـهو زنـه دست انداخت دور گردن نیو وفشار محکمـی بـه گردنش اورد ..نیو مـیخواست خودشو خلاص کنـه اما زورش نمـیرسید... با صدای گرفته ای گفت:ناتاااااا کجایی کـه نیوشاتو دارن مـیکشن...با بدبختی حریفمو پیچوندم و به طرف نیویـه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی درون مـیاره اما دیدم نـه ...زنک بد جوری داشت گلوی نیو شا رو فشار مـیداد طوری کـه راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر مـیشد ..خدای من داشت مو مـیکشت ...خیز برداشتم سمتشون کـه یکی بازومو گرفت با غضب برگشتم سمتش..هاکان با صورتی سرد... وبی تفاوت ایستاده بود ...خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکمتر منو نگه داشت..._ولم کنید .. داره مو مـیکشـه...خواهش مـیکنم...هاکان_خودش حتما از پسش بر بیـاد ...نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون مـیداد و تقلاهای من واسه خلاصی از پنجه های فولادی هاکان بیفایده....با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ... ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همـه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم ...چنان دردش گرفت کـه نتونست جلوی فریـادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد ...بی درنگ بـه سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمـیخورد ...با ناخن های بلندم کـه هر روز سوهانش مـیکردم چنگ محکمـی تو صورت چاق و پهنش کشیدم... مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همـه قدرتم بـه عقب کشیدم زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنـه کـه با یـه ضربه وسط گلوش صداشو بواز رو نیوشا پرتش کردم کنار ...نیوشا رو گرفتم تو بغلم ...رمقی واسش نمونده بود ._نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش...نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشـه...با اولین نفس اون خیـالم راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم...زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند مـیشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم داشت بـه سمتمون مـیومد درون حالی کـه قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من یعنی اینقدردندونام تیز و برنده بود ...همـه این اتفاقا شاید درون کمتر از چند ثانیـه افتاده بود ...هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی کـه اموزش دیده بودید استفاده کنید نـه عین یـه ماده سگ وحشی رفتار کنید ..._اون داشت مو..هاکان_خفه شو ...اگرم مـیخواستی اونونجات بدی حتما با فن هایی کـه یـاد گرفتی اونو ازاد مـیکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده...شما رو چه بـه اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو مـیکنید کـه ذاتتون مـیگه...با خشم سرمو بالا گرفتم خواستم چیزی بگم کـه نیوشا بد جوری بـه سرفه افتاد ...انگار اونم مـیخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد...کمرشو مالیدم_اروم نفس بکش...به خودت فشار نیـار با دیدن این صحنـه انگار یـه کمـی دل سنگیش بـه رحم اومد.هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یـه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون ببینم ...سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشـه ...هوا داره تاریک مـیشـه...سربازا هم خسته هستندبی هیچ حرفی برگشت...بغض بدی راه گلومو بسته بود ..سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...کمکش کردم...با هم بـه سمت خوابگاه رفتیم...تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم کـه نیوشا اروم سرش و گذاشت رو ام وبا لحن بغض داری گفت:ناتاشا منو ببخش همش تقصیر من بود .اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم_ نـه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول مـیشدیم این یـه بهونـه واسه چزوندنمون پیدا مـیکرد ...نمـیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم کـه باهامون این جوری مـیکنـه..نیوشا_بیخیـال عقده داره ... من بات شرط مـیبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم زیدش بهش خیـانت کرده وگرنـه ادم نرمال از این عقده بازیـا درون نمـیاره..._اره راست مـیگی .نیوشا_وای ناتاشا امروز مرگو جلو چشام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم دیدی نیوشای بیچاره چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی ...ای داد بیداد ..._خاک تو سرت نیو ..چی داری مـیگی؟نیوشا_خاک تو گور تو امروز داشتم جوون مرگ مـیشدما ... اگه مرده بودم چی؟فردا اولین کاری کـه مـیکنم زنگ مـی بـه سرهنگ وبهش مـیگم تو رو خدا بیـا عقدم کن...من دیگه طاقت ندارم ..._دیوونـه ، دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام یـه جوری حرف مـیزنی کـه انگار ترشیدی رو دست بابا مون موندی.نیوشا_پ ن پ نیست قشون قشون خواستگار دم خونمون صف کشیدن.بیچاره خبر نداری کارمون از ترشیدن گذشته داریم کپک مـیزنیم ._ گمشو تو هم هنوز 25 سالمونم نشدها.نیوشا_بدبخت ای کوچکتر از ما شوهر کـه هیچ ، هفت ،هشتا توله هم بعد انداختن.اصلا من یـه درد دیگه دارم با چه زبون بگم دلم شووووووهر مـیخواد یـه سایـه بالا سر مـیخواد ... همـه کـه مثل تو روحانی ،سرد مزاج تشریف ندارن..بابا رگای سرم مسدود شد از بس رفتم زیر اب یخ که تا این شیطان رجیم دست از سر کچلم برداره ... سنگای کافور و که دیگه نگو تو شیکمم شده مرده شور خونـه ...لیمو عمونی کـه دیگه جای خود دارد ... لامصب دیگه نمـیدونم چه خاکی تو گورم کنم ...خنده ام گرفته بود... اخه خودمم همـین مشکلو داشتم اما سعی مـیکردم زیـاد بهش توجه نکنم._ خوب بابا تسلیم .فردا خودم واست مـیرم خواستگاری نیو گونموبا شیطنت بوسید وگفت:جون نیوشا ؟راست مـیگی؟_اره اگه خوبی باشی .نیوشا_وای...وای... دلم قیلی بیلی مـیره واسه یـه بوسه از اون لباش ..بی هوا لبای درشت و خواستنی هاکان جلو چشمام جون گرفت .نیوشا_اخ کـه دلم مـیخواست الان تو بغلش بودم و ...اینقدر گفت و گفت کهبا حرفاش تنم داغ شد ... خودمو تو اغوش گرم و عضلانی هاکان دیدم ...لبای داغش کـه رو گردنم اروم مـیلغزید وبه سمت هام مـیرفت ...اه داشتم از خود بیخود مـیشدم ...نـه ..نـه...به سرعت از جام بلند شدم طوری کـه نیوشا پهن شد رو زمـین .. نیوشا_اوووی ...باز مثل خر رم کردی ...کجااا؟باید مـیرفتم .. کجا ..نمـیدونم ..یـه جا کـه تن گر گرفتم و اروم کنم...بی هوا بـه سمت خروجی خوابگاه دویدم.همـه جا تاریک بود ،تنـها نورنقره فام ماه زینت بخش دریـاچه و اطراف بود .باید مـیپ تو اب اره حتما شنا مـیکردم ،مثل دیوونـه ها لباسامو از خودم کندم و شیرجه رفتم تو اب ، ااااااه هسردی اب ،تن گر گرفتمو درون اغوش کشید ...ارامش وسردی دریـاچه منو بـه خلسه لذت بخشی برد.نمـیدونم چند ساعت گذشت اما با صدای خش خشی درون نیزار ترسیدم ،سریع از اب اومدم بیرون اما هرچی بـه اطراف نگاه کردم خبری از لباسام نبود، باز خوب شد لباس زیرامو درون نیـاوردم .دوزاریم افتاد ، این نیوشای ورپریده مـیخواست باز سر بـه سرم بزاره._نیو زود لباسامو بده ، مـیدونم خودتی بعد لطفا لوس بازی درون نیـار،خیلی سرده .بازم صدای خش خش، یکم ترس برم داشت نکنـه گرگی، سگی، چیزی باشـه ،عجب غلطی کردم . بازبا نا امـیدی داد زدم :کی اونجاست؟ نیوشا تویی؟ صدایی سرم اومد که تا برگشتم مردی بادستای بزرگ محکم جلوی دهنمو گرفت ،منو بـه شدت کوبوند زمـین وخوابید روم. تن سنگینشوبا وحشیـانـه ای مالید بهم چشماش تو تاریکی برق مـیزد ... صدای خس خس نفساش مثل له له زدن سگ مـیمونست .....شوکه شده بودم ،سنگای تیز زمـین با فشارای اون داشت بدن م رو وزخمـی مـیکرد .مغزم از کار افتاده بود .باید کاری مـیکردم تقلا فایده نداشت .با دستام بـه دنبال سنگی چیزی رو زمـین گشتم اون با دست ازادش یکی از هامو تو چنگ گرفت و اومد دیگمو بـه دهن بگیره کـه دستم خورد بـه سنگ تیز ونسبتا درشت .با همـه قدرتم زدم تو سرش با دستاش سرشو گرفت و ناله کرد اما هنوزم بـه حالت نشسته رو بدنم بود .فرصتی نداشتم با یـه حرکت خودمو از زیر بدنش کشیدم بیرون و لگد محکمـی تو شکمش زدم وسریع فرارکردم . مـیدونستم داره پشت سرم مـیاد.نفسم بالا نمـیومد اما دیگه چیزی نمونده بود بـه ساختمون خوابگاه برسم .یـهو پام بـه سنگی گیر کرد، افتادم . هام بد جوری درد گرفت ،تا بلند شدم و خواستم بدوم دستای قوی دور بدنم تنیده شد از وحشت جیغ زدم ،چشمامو بستمو با مشت بـه پهن و عضله ای مرد کوبیدم .
فصل 2:

با قدرت دستاموگرفت.
_بهت گفتم از تاکتیکایی کـه یـاد گرفتی استفاده کن .چشمامو باز کردم.خدای من چی مـیدیدم ؟هاکان؟ یعنی اون هاکان بود؟نـه_تو؟ تو بودی؟ خدای من…هاکان_این موقع شب اونم و عور داری چه غلطی مـیکنی هان؟_یعنی اون نبوده ؟دیگه رمقی برام نمونده بود ...از یـه طرف خوشحال بودم کـه نجات پیدا کردم از یـه طرفم از موقعیتی کهبودم خجالت مـیکشیدم .لرزم گرفته بود سست و بی رمق شده بودم لبای اونو مـیدیدم کـه تکون مـیخورد اما صدایی نمشنیدم .چشمام سیـاهی رفت ونزیک بود با مخ پهن شم رو زمـین کـه با دستاش محکمتر منونگه داشت.هاکان_ با توام،مـیگم چرا موهات خیسه؟ فکر کردی اینجا کجاست ؟خونـه بابات ، دریـاچه ام استخر خونتون کـه شدی؟وای خدا چقدر حرف مـیزد دلم مـیخواست خفه اش کنم.با ته مونده قدرتم داد زدم _مـیشـه خفه شی؟ بـه جای اینکه ازم بپرسی چه اتفاقی برام افتاده ،وایسادی واسم نطق مـیکنی؟یـه لباسامو برداشت وتا بـه خودم بیـام بهم حمله کرد ،داشتم فرار مـیکردم کـه گیر تو افتادم. حالم ازهمتون بهم مـیخوره ،مرده شور هر چی مرده ببرن ،ای اشغال، از همـه تون متنفرم...از همتونننننننننن....این حرفا رو درون حالی کـه گریـه ی ارومم تبدیل بـه هق هق شده بود مـیگفتموبا مشت تو پهنش مـیکوبیدم.اصلا حال طبیعی نداشتم.فشار روحی بدی رو تو این مدت تحمل کرده بودم.عین لیوان ابی کـه سر پر شده خودمو خالی مـیکردم...گفتم الانـه کـه با یـه مشت محکم دهنمو سرویس کنـه اما دیدم نـه با نیش خندی دوطرف کمرمو گرفت واز زمـین بلندم کرد و انداختم رو شونش وبه سمت ساختمون مخصوص خودش رفت.هنوزم داشتم با مشت و لگد بـه سرو کله اش مـیکوبیدم_ولم کن ،بزار برم، داری منو کجا مـیبری؟ بزارم زمـین...با عصبانیت ضربه محکمـی بـه پشتم زد و گفت:خفه مـیشی یـا خودم صداتو ببرم .با چنان خشمـی این حرف و زد کـه از ترس صدام تو گلوخفه شد و اروم گرفتم اما انگار اشکام تازه راه خودشونو پیدا . وارد ساختمون شدیم از چند که تا پله بالا رفت درون اتاقی رو باز کرد و یـهو منو پرت کرد جیغی کشیدم و گفتم الانـه کـه استخونام بشکنـه اما روی یـه تخت با دشک نرم و فنری افتادم.با صدا نفسمو بیرن دادم کـه دیدم با تمسخر جلوم وایساده درون حالی کـه جعبه کمک های اولیـه دستشـه.بی اختیـاربا دست پاچگی ملافه رو تختو دورم پیچیدم کـه باعث شد نیشخندش تبدیل بـه قهقهه بشـه.دندونای ردیف و سفیدش عین مروارید تو نور مـهتابی مـیدرخشید .کمـی کـه اروم گرفت کنارم نشست و زل زد تو چشمام ؛همـینطور کـه ملافه رو محکم دورم نگه داشته بودم خودمو عقب کشیدم.هاکان _کاریت ندارم نترس .فقط که تا بیشتر از این تختمو بـه گند نکشیدی بزار تمـیزت کنم.از لحن حرف زدنش لجم گرفت انگار سرتاپامو گرفته کـه اینجوری مـیگفت. با عصبانیت تو چشماش زل زدمو گفتم :فکر کنم تازه از شنا برگشتم پاک پاکم،لازم بـه تمـیزکاری نیست.هاکان با همون لبخند تمسخر امـیز گوشـه لبش نگام کرد._مطمئنی.، بهتره یـه نگاه بـه سر که تا پات بندازی.نگاهی بـه خودم انداختم،وای خدای من جا بـه جای ملافه خونی شده .این خونا کجا بود، بی اختیـار ملافه رو کنار زدم ،تمام بدنم خراشیده وزخم شده بود .با یـه حرکت بلند شد ملافه رو از دورم کنار زد وپشت سرم نشست ،خواستم بلند شم کـه موهای بلندموتودست گرفت وکشید پایین با ناله افتادم کنارش._چیکار مـیکنی وحشی؟ هاکان_بگیر بتمرگ بـه اندازه کافی تحملت کردم.نترس اینقدرتن و بدن خوش هیکل و دیدم کهتو پیششون هیچی.خیلی بهم برخورده بود اون حق نداشت با من اینجوری حرف بزنـه....داشت بند مو باز مـیکرد کـه سریع از تخت پ پایین _ خودم مـیتونم زخمامو تمـیز کنم احتیـاجی بـه شما ندارم.فکش از عصبانیت منقبض شد بانداژتوی دستشو با خشم پرت کرد تو بغلم و از تخت بلند شد.هاکان_نکنـه فکر کردی خوشم مـیاد بهت دست ب . از تو خوش هیکلتراش منتظر یـه اشاره منن ._خدا رو شکر من از این ارزو ها ندارم.هنوز اونقدر بدبخت نشدم کـه عقده همچین چیزایی داشته باشم.(تو دلم گفتم : اره جون خودم، که تا همـین یـه ساعت پیش داشتم تو حسرت اغوشش مـیسوختم)هاکان_خواهیم دید.بی هیچ حرفی بـه سمت درون اشپزخونـه ر فت.تازه داشتم اطراف و مـیدیدمـیه سوییت نسبتا بزرگ با پنجره ای رو بـه دریـاچه.، طرف دیگه ی با دیواره شیشـه ای خودنمایی مـیکرد.وارد اتاقک شیشـه ای شدم .خودمو تو ایینـه سرپایی نگاه کردم . تمام بدنم خونین و کثیف بود .زیر اب گرم تمام اتفاقات مرور کردم. عین یـه خواب پریشون مـیمونست.ساعتها زیر اب بودم که تا اینکه سردی اب منو از اون حال بیرون اورد .ای داد بیداد حالا حتما چی کار مـیکردم نـه لباسی، نـه حوله ای اروم درون و باز کردم اروم سرمو کردم بیرون،چراغا رو خاموش کرده بودو صدای موسیقی ملایمـی بـه گوش مـیرسید . انگار یـادش رفته بود من اونجام ...شایدم نـه از قصد این کارو کرده بود .خاک تو سرم نکنـه قصد و منظوری داشت؟پاورچین بـه سمت تخت رفتم .عین این کورا دست کشیدم روش که تا ملافه ای چیزی پیدا کنم بپیچم دورم.ازدردیگه ای نور کمـی بـه چشم مـیخورد . با ترس و لرز بـه سمت نور رفتم.هاکان روی صندلی نشسته بود، لیوانی درون دست ،داشت بـه قاب عکسی نگاه مـیکرد و جرعه جرعه از لیوان مـینوشید . انگار تو عالم دیگه ای بود .هاکان_دیگه چیزی نمونده ماهان قسم مـیخورم بلایی سرش بیـارم کـه صد هزار بار ارزوی مرگ کنـه.... تن کثیفشو مـیندازم جلوی سگا ..._خدای من از کی مـیخواست انتقام بگیره؟ این عکی بود؟خواستم عتوی دستشوببینم اما با قدمـی کـه به جلو برداشتم ملافه توی پام پیچید وبا صدا نقش زمـین شدم .وای هام له شدند.صدای دورگه شده از خشمشو شنیدم_تو اینجا چه غلطی مـیکنی؟ کی گفته بیـای تو اتاقم؟ ترسیده بودم خیلی عصبانی بود زود ملافه رو رو سرم کشیدمو از زمـین بلند شدم _من....من ...اومدم....باچشمای سرخ شده درون حالی کـه کمر شلوارشو شل مـیکرد بـه سمتم اومد _اومدی چی؟هان؟ اومدی که تا کار ناتموم اون مرتیکه رو من تموم کنم؟ عصبی داد زدم _خفه شو ،فکر کردی کی هستی ، کـه اینطوری با من حرف مـیزنی ؟ خیلی تحفه ای ؟ زیـادی خیـال برت داشته فقط اومده بودم ازت لباس بگیرم همـین ....ملافه رو کـه عین چادر سرم کرده بودمو سفت تربه خودم پیچیرمو بـه طرف درون رفتم کـه یـهو ملافه رو از سرم کشید وموهای خیسمو تودستش پیچوند طوری کـه سرم بـه شدت بـه عقب کشیده شد _ که تا حالا هیچ ننـه قمری جرات نکرده بود جلوی من زبون درازی کنـه الا تو ، اونم الان خودم درستش مـیکنم ، وقتی اون زبونتو از تو حلقومت کشیدم بیرون مـیفهمـی کجا حتما دهن باز کنی. نفس تو صورتم مـیخورد بوی تند الکل تو دماغم پیچیدلباشو وحشیـانـه رو لبم گذاشت با دندوناش گازی از لبم گرفت کـه شوری خون رو تو دهنم حس کردم .از درد و ترس شوکه شده بودم موهام محکم تو دستش بود، سرم بـه عقب کشیده شده بود ،قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود .نباید مـیزاشتم بیشتر از این اذیتم کنـه...هاکان خیـالی من کجا و این وحشی مست کرده کجا..با همـه قدرتم ارنجمو کوبوندم زیر دلش تنـها جایی کـه هر مردی رو از پا مـیندازه..با اخی منو رها کرد وزیر دلشو گرفت دوییدم با همـه وجودم این اون هاکانی نبود کـه من مـیخواستم نـه..نفهمـیدم چطور خودموبه راهروی خوابگاه رسوندم فقط دیدم نیوشا با چهره ترسیده و نگران روبرومـه مرتب مـیگه_چی شده ؟این چه ریختیـه ناتاشا ؟کجا بودی؟خودمو انداختم بغلشو های های زدم زیر گریـه وبا نفسهای بریده بریده ماجرا رو براش تعریف کردم .اونقدر گفتمو گریـه کردم که تا اروم شدم.نیوشا_ بـه فدات ، عزیزم تقصیر خودته ، این وقت شب ، تو کشور غریب بایدم همچین اتفاقایی برات بیفته ،افرین دخمل خوب بینیتو پاک کن حالا ، قول بده از این بـه بعد تنـهایی شیطونی نکنی ._گمشو تو هم جای دلداری دادنته ،بجای اینکه بگی الان مـیرم حق اون نامردو کف دستش مـیزارم نشستی واسه من لودگی مـیکنی.یـهو عین جن زده ها ایستاد درون حالی کـه اخماشو تو هم کشیده بود ،خم شد پشت کفش راحتی صورتیشو خوابوند ویقه لباسشو کشید بالا و انگشتشو با زبونش خیس کرد و کشید پشت لبشو عین این گنده لاتا رفت سمت درون خروجی با صدای کلفتی گفت _ دددد پاشو ه چشم سفید، بلند شو نشونم بده اون لامصبو کـه چیشای نازتو بارونی کرده ،نشونم بده که تا با همـین دندونام خر خرشو بوجووم....اینقدر با مزه ادا درون اورد کـه همـه تلخیـا یـادم رفت و از ته دلم زذم زیر خنده ...نیوشا_ضیفه بـه چی مـیخندی ،مگه نگفتی من بی غیرتم ،پاشو بریم یـه غیرتی نشونت بدم کـه هفتا هاکان از این بر و اونبرش بزنـه بیرون .این بار از خنده اشک تو چشمام جمع شده بود .در حالی کـه هنوز ملافه دورم بود بلند شدم و دست انداختم دور گردنشو گونـه هاشو بوسیدم_ قربونت برم نیو نیو من اگه تو رو نداشتم چیکار مـیکردم؟نیو بادی بـه غب غب انداخت_باید مـیرفتی خودتو مـیکردی زیر گل.زدم بعد کلش _تا باز بهت خندیدم پرو شدی ؟نیوشا ریز خندید_فدات بشم توفقط بخند من قول مـیدم کاری کنم کـه اون نره خر بـه چیز خوردن بیفته..._بیخیـال نیو از فردا مـیدونم چطور رفتار کنم حتما جسابی تاکتیکا رو تمرین کنیم که تا بتونیم تو شرایط اینطوری از بعد یـه مرد قوی هیکلم بر بیـاییم . خیلی داغونم بیـا بریم بخوابیم .فردا بهش فکر مـیکنیم .بی هیچ حرفی داخل سالن شدیم .همـه درون خواب ناز فرو رفته بودند .بیصدا لباسی تنم کردمو خوابیدم.
با تکون های ارومـی بیدار شدم نیوشا_پاشو ابجی ، پاشو کـه کارمون ساختست._نیو بـه جان خودت دارم مـیمرم از خواب بزار بخوابم .نیوشا_اگه بـه من بود مـیذاشتم خواب بـه خواب بری ، د پاشووگرنـه این نره خر خودش مـیاد ._نره خر کیـه دیگه؟نیوشا_ هاکی جونو مـیگم ، همـه تو صفن الا تو و من با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم وتو یـه چشم بـه هم زدن اماده وزودتر از نیوشا زدم بیرون.همـه بـه صف شده و سرهنگ عبد المجد داشت سخنرانی مـیکرد اما خبری از هاکان نبود .نیوشا_ گشتم نبود نگرد نیست._یعنی چی؟نیوشا_یعنی معشوقتم خواب مونده مثل خودت .شایدم سرش جای دیگه گرمـه._زبون بـه دهن مـیگیری ببینم سرهنگ چی مـیگه؟نیوشا_خبری نیست فقط مـیخوان بفرستنمون سفر اخرت .هر کی زنده موند کـه خدا عمرشو زیـاد تر کنـه هر کی هم سقط کرد شیطان رجیم دم جهنم منتظرشـه_ چی مـیگی تو؟نیوشا_ مـیگم دارن مـیفرستنمون اونجا کـه عرب نی انداخت _مثل ادم حرف مـیزنی یـا نـه؟نیوشا _ایکیو دارن مـیبرنمون ازمون دوره رنجری کـه از دوره چریکی بالاتره مـیفهمـی یعنی چی؟ یعنی خود کشی _تو هم دیگه یـه جوری مـیگه کـه گفتم کجا مـیخوان ببرنمون .نیوشا_ اااا نـه بابا ، شجاع شدی_من شجاع بودم نیوشا _ای شیر پاستوریزه ، ای همولیزه،ای ..._یـه چیزی بهت مـیگما نیو ، اون موقع کـه تو با دوستات رفتین قشم خوش گذرونی من داشتم همـین دوره رو مـیگذروندم .نیوشا_مرگ تو؟_مرگ خودتنیوشا_ ای قربونت برم بعد خیـالم راحت حالا حالا شیطان رجیم ونمـیبینیم؟خنده ام گرفته بود _نـه خیـالت راحتنیوشا_ ای نفس کش برین کنار کـه دوقلو های افسانـه ای دارن مـیان ...با این حرفش چند که تا از زنا برگشتن و با تاسف برامون سر بد ..دیگه برام مـهم نبود دیگران چطور دربارمون قضاوت کنن .دلم مـیخواست مثل نیوشا بی خیـال و ازاد باشم نیوشا –ناتاشا بـه خدای احد و واحد من دیگگه نمـیتونم ... آآب ب ..مـیخوام ...اب... گشنمـه ...اخه این پودرای زهر ماری جای غذا رو واسه ما مـیگیرن؟خدا ازسرت نگذره ناتا کـه اینطور منو اواره بیـابون کردی ... -بسه دیگه منم مثل تو دارم هلاک مـیشم ..به جای حرف زدن راه بیـا که تا زودتر برسیم فقط دو شب وقت داریم خودمونو بـه پایگاه برسونیم...این ماموریتی بود کـه باید واسه پایـان دوره مـیدادیم...ما رو با هلیکوپتربه دشت وسیعی بردند کـه خیلی از پایگاه دور بود ...با وسایلی کـه در اختیـار داشتیم حتما خودمونو درون عرض سه روز بـه پایگاه مـیرسوندیم وگرنـه تنبیـه سختی درون انتظارمون بود ... نیوشا-اخه یکی نیست بگه نامردا سه که تا بسته شکلات و يک قمقمـه آب هم شد اذوقه... این چترنجات بـه این سنگینی تو بر بيابان وبال گردنمون کردین کـه چی؟به چه کارممون مـیاد ؟-یکی بـه یکی مـیگه دوره رنجری ...بازم شکر کن همـینا رو هم ...باید هر طور شده زودتر خودمونو بـه قرارگاه برسونیم...ما کـه سخت تر از اینم گذروندیم ... یـادته شبی کـه دست خالی فرستادنمون تو اون بیشـه زار؟نیوشا-اخ یـادم نیـار کـه تمام تنم مور مور مـیشـه ...بیچاره اون افغانیـه کـه تو باتلاق خفه شد ...وای خدایـا توبه ..توبه .. یـادم نیـار ...-باشـه بابا...بیـا حالا یـه گودال یم ...نیوشا-مـیخوای قبرمونو ی؟ من کـه نا ندارم بزار همـیجا جون یم فوقش جسدمونو این شغال موغالا مـیان مـیبرن...-خنگ خدا مگه تشنـه نیستی؟ نیوشا-چرا اما که تا کی مـیخوای زمـینو ی که تا به اب برسی زرنگ؟ -احمق جون چاه نمـیکنیم کـه فقط یـه گودال بعد روش این چترو مـیکشیم که تا صبح کلی اب این تو جمع مـیشـه....نیوشا-تا صبح؟ من الان دارم جون مـیکنم..تا صبح کـه دیگه خدا رحمتم کنـه... نور بـه قبرم بباره..._حقته ...چقدر گفتم کم اب بخور ... نیوشا_ااا با ادم رو بـه موت کـه اینجوری حرف نمـیزنن ...خودشو مثل جسد انداخت تو بغلمو با صدایی کـه از ته گلو خر خر مـیکرد گفت:ناتا ...جگر گوشـه من ...حلالم کن ... لبخندی روی لبای خشک شده اش نشوند و به ارومـی دستشو بلند کرد و تو هوا تکون داد ...ـواسه کی دست تکون مـیدی دیوونـه؟نیوشا-واسه فرشته مرگ...وداع کن با کـه عزائیل اومده تو ببره ...از تو بغلم هلش دادم کنار -برو گمشو اون بر ،حنات دیگه واسه من رنگی نداره .....مـیدونم چشمت دنبال اون یـه ذره اب تو قمقمـه منـه ..اما کور خوندی ..دیگه گولتو نمـیخورم .. علاوه بر اب خودت نصف مال منم تو خوردی....چشماشو ملتمسانـه بـه من دوخت ...نیوشا-خواهش مـیکنم فقط یـه ذره...خواهش .. تو رو بهتشنـه امام حسین... اینقدر مظلومانـه التماس مـیکرد کـه دلم اتیش گرفت ..قمقمـه رو پرت کردم طرفش و مشغول کندن زمـین شدم...تو هوا قمقه رو قاپید و نیشش که تا بنا گوش باز شد ..نیوشا- خودمونیما خوب خرت مـیکنم و سوارت مـیشم یـه خیز بـه سمتش برداشتم کـه با خنده ازم دور شد ._زود کوفت کن بیـا کمکم کن این گودالو یم...نیوشا-ای بـه چشم...دلم مـیخواست بدونم الان هاکان کجاست؟از اون شب کذایی دیگه ندیده بودمش .یعنی اتفاقی براش افتاده بود ؟بی اختیـار گوشـه لبم رو کـه زخم شده بود ولمس کردم .نیوشا_ااااوووی باز کـه هوشت رفت تو کفتر بازی ، وایسادی بالا سر من فاتحه مـیخونی ،خوب این گودال لامصب دیگه بـه خودم اومدم سریع گودالو کندیم و چتر روش پهن کردیم..دورش رو با خانگ پوشوندیم.. بایدتا صبح صبر مـیکردیم..نیوشا_ خوب اینم از گودال حالا یـه فکری واسه این روده بزرگه کنیم کـه داره کوچیکرو هاپولی مـیکنـه._ حالا حتما دنبال چند که تا شکاف بگردیم نیوشا_جانم !؟ این شکافت ایـهام داره . از چه نوعش مـیخوای عزیزم شکاف گوشتی ؟ _خیلی خری نیو منظورم شکاف صخرستنیوشا _ اون کـه لقب توه عزیزم ، بعدشم که تا بوده نبوده شکاف گوشتی خریدار داشته نـه سنگیش._ خیلی بی تربیتی نیوشا ، دارم دنبال مار مـیگردم اونم فقط تو شکاف صخره ها گیر مـیاد با لودگی جیغی کشید و پشت من قایم شدنیوشا_ خاک تو گورت مار مـیخوای واسه چی ؟_واسه شام امشب.نیوشا_دیگه چی موشی ،مارمولکی ، خجالت نکش ...عمراب ...اوق_بیچاره اگه همـین مارم گیر بیـاریم کلاتو بنداز هوا نیوشا_ترجیح مـیدم از گشنگی بمـیرم _باشـه هر جور راحتی گفته باشم بعد نیـای التماس کنی ، ناتا ، ناتا کنی کـه خبری نیستانیوشا_بر بینیم بابابه دنبال شکاف گشتم که تا بالاخره چند که تا گیر اوردم ...بااتیش و دودی کـه دم ،خونـه هاشون راه انداختم اونارو از تو لونـه اشون کشیدم بیرون... تو چشم بر هم زدنی گردن اونا رو مـیگرفتم ، با یـه حرکت چاقو سرشونو از تن جدا مـیکردم._خوب اینم از شام امشبنیو بر و بر منو نگاه مـیکرد با خارو خاشاک اتیشی درست کردم . مارا رو یکی یکی سر چوب کشیدم عجب دود و دمـی راه انداخته بودم نیوشا همچین با چشمای براق بـه مار بیچاره زل زده بود و اب ازو لوچه اش سرازیر شده بود کـه انگار داره بوقلمون سرخ شده مـیبینـه ، اما غرورش اجازه نمـیداد بیـاد جلو .با ولع شروع کردم بـه خوردن اینقدر سرو صدا راه انداختم کـه دیدم نیوشا عین گربه خزید کنارمو مارو از دستم قاپید بـه دندون کشید ..._آی سوختم .. وای.. چه داغه...عجب حالی مـیده بـه خدا ...فکر نمـیکردم گوشتش بـه این خوشمزگی باشـه._چی شد قرار بود از گشنگی بمـیری نیوشا _راستش دلم نیومد تو این برهوت بی شی._رو تو برم سنگ پا نیشخندی بامزه تحویلم داد و مشغول خوردن شد.صبح با خورشید و در شب با ستاره بادکنکی و دب اکبر و غیره جهت یـابی مـیکردیم ...تا اینکه از اون بیـابون برهوت گذشتیم و به منطقه ی کوهستانی کـه پوشیده از درخت بود رسیدیم..فقط یـه شب دیگه باقی مونده بود ... نمدونم بقیـه که تا الان رسیده بودند یـا نـه؟این منطقه درست بالای اردوگاهمون بود ...کافی بود ابشار تو ی جنگل و پیدا کنیم واز اون بالا با چتر بپریم بعدش که تا پایگاه فقط نصف روز فاصله داشتیم ...نیوشا_ اخیش ،فس مخم داشت درون مـیرفت از بس افتاب خورد بهش ، عجب جنگلی ، اینجاست کـه باید گفت چی؟فتبارک الله و احسن و الخالقین_ نـه بابا از این حرفام بلد بودی و ما نمـیدونستیمنیوشا_ خاک بـه سر بی احساست یـه عمر جونیمو پات حروم کردم ،رخت چرکاتو شستم ،تازه مـیگی منو هنوز نشناختی ، حلالت نمـیکنم اینارو با عشوه و صدای زیر مـیگفت و مـیزد بـه اش _خوب مسخره بازی بسه حتما حواسمون جمع باشـه همـیشـه تو اخرین مرحله تله گذاری مـیکنن نیوشا _ مگه مـیخوان موش کره بگیرن؟_نـه مـیخوان نیوشای ناز نازی رو بگیرن نیوشا_ اوا غلطت گور بـه گوریـا . _نیو شوخی نمـیکنم ، یکم جدی باش نیوشا_بله قربان ، امر امر شماست._تو ادم بشو نیستی نیوشا_فرشته بـه این نازی دلت مـیاد ادمش کنی؟ حرف زدن بی فایده بود با یـه بسم الله وارد جنگل شدیم، هنوز چند کیلومتر جلو نرفته بودیم کـه بدن نیمـه جون یکی از سربازا رو دیدیم کـه از درخت اویزون شده و به شدت ازش خون مـیرفتنیوشا_یـا دوازده امام ، اینو چه بـه روزش اومده _نگفتم بهت نیوشا_کمکش کنیم؟_ صبر کن یـه چوب بلند پیدا کنم نیوشا_ چوب مـیخوای چیکار؟_باید مطمئن شم دورش تله ئ دیگه ای نیست اروم با چوب روی زمـین پر از برگ کشیدمانگار فقط همـین یـه تله بود .به سمت رفتیم با کمک نیوشا اوردیمش پایین خیلی ازش خون رفته بود .نیوشا_جالا چیکارش کنیم؟_باید با خودمون ببریمشنیوشا_ولی یکم عجیبه من _چی عجیبه؟نیوشا_قیـافش اشنا نیست ، که تا حالا ندیده بودمش.تا نیوشا اینو گفت چشماش باز شدو با چالاکی خنجر کمریشو کشید وبازوی منو کـه کنارش بودم زخمـی کردسوزش بدی تو دستم پیچید نیو شا اما فرز تر از با یـه حرکت پا خنجر رو از تو دست انداخت و با لگدای پی درون پی اونو نقش زمـین کرد .نیوشا_ای تف بـه ذاتت پدر بد ذاتت چشم سفید .جالت خوبه ناتا؟_اره بیـا ببندش بـه که تا بیدار نشده .اینم یـه تله بود.نیوشا_عجب دنیـایی شده ها ،اینو پند گوشت کن ، اگه دیدی یکی داره جلوت جون مـیکنـهمحل سگم بهش نزار یـهو دیدی مثل این گربه صفت پنجول کشید .سریع و به تنـه درختی بست و بهمن کمک کرد که تا بقیـه راه و ادامـه بدم .خدا رو شکر زخمم سطحی بود ._نیوشا گوشاتو تیز کن ببین صدای اب مـیشنوی؟نیوشا_خودت کـه یـه جفت درازشو داری مال من مـیخوای چیکار؟_ ااااااااا باز بی ادب شدی ؟نیوشا_خوب بابا حالا قهر نکن .با حالت بامزه ای گوشاشو از مقنعه اورد بیرون، برگ پهنی از درختی چید و کنار گوشش گرفت.از حرکاتش خندم گرفته بود _چیکار مـیکنی خله؟نیوشا_هیییییییییسس ، رادارمو بـه هم نزن.بیـا دارم از این طرف یـه صدایی مـیشنوم.بیـا دیگه ...دنبالش راه افتادم راست مـیگفت هر چی جلو تر مـیرفتیم صدا واضح تر مـیشد بعد از چند کیلومتر پیـاده روی زیباترین منظره ای کـه یـه ادم ممکنـه تو زندگیش ببینـه جلو روی ما بود .درختای سر سبز پوشیده درون حصارهوای مـه الود با رنگین کمون خوشرنگی کـه از این سر که تا اون سر ابشار رو درون بر گرفته بود .همـیشـه دلم مـیخواست یـه کلبه درختی تو همچین فضای رمانتیکی داشتم وبا عشق زندگیم عمرمو سپری مـیکردم یعنی مـیشد؟من، هاکان ،با یـه پسر کوچولوی ناز ،.........نیوشا_آی ،باز تب مب نکنی کـه اینجا از سردار جون و امپولاش خبری نیستا.با لبخند مشت کم جونی بـه بازوش زدمنیوشا_چرا مـیزنی؟ یتیم گیر اوردی ؟بزار بزار سرهنگ جونمو ببینم لبخندم با قیـافه مظلومـی کـه به خودش گرفته بود بـه قهقه تبدیل شد نیوشا_ازار ، کوفت ،باز تب گرفتی؟_گمشو تو هم ، ولی راست راستی تو سرهنگ و دوست داری؟نیوشا _وای ناتا عاشقشم ؛ مـیمـیرم براش البته از خدا کـه پنـهون نیست از تو چه پنـهون من عاشق تمام مردای خوش هیکل ونانازم.هرکی خوشتراشتر عشق منم بیشتر _دیوونـه ، یـه بار مثل ادم حرف نزنیـا..نیوشا_ااا خوب گفتی راستشو بگو منم گفتم._خوب بیخیـال، چترت و چک کن حتما بپریم ،داره بادم مـیاد مـیتونیم با کمکش که تا نزدیک اوردوگاه پرواز کنیم .نیوشا_ ای جانم،مـی ونی من فقط بخاطر این چتربازیـا وارد ارتش شدم _چیـه یـادت افتاد بـه اخرین چتر بازیت؟نیوشا_ اره، کاشکی حالا اینجا بود ، قزبونش برم ..._کاشکی رو کاشتن سبز نشد ، پایین مـیبینمتنیوشا_ااا صبر کن منم بیـام نا ارتفاع ابشار اونقدر زیـاد بود کـه به راحتی چترمونو باز کنیم نیوشا_یوهههو، چه حالی مـیده ناتا اگه مـیدونستم همچین بهشتی درون انتظارمونـه زودتر از اینا با کله مـیومدم...اینقدر حرف زد و لودگی کرد کـه به پایگاه رسیدیم.ازتفاعمون با زمـین هر لحظه کمتر مـیشد.نیوشا_ناتاشا تو هم سرهنگو کنار هاکان مـیبینی یـا من از خوشی توهم زدم؟چشمامو کمـی ریز کردم اره انگار خود سرهنگ امـینی کنار هاکان نظاره گر فرود ما بود .نیوشا _ ای خدا مرامتو عشق هست ، کاش یـه چیز دیگه ازت خواسته بودم .من و ببین یـاد بگیر ناتاشادیدم داره چترشو هی بـه اینطرف و اونطرف هدایت مـیکنـه و صاف مـیره سمت سرهنگ بدبخت،الکی جیغی کشیدوخودشو انداخت تو بغل سرهنگ .شدت برخورد اونقدر زیـاد بود کـه سرهنگ بیچاره نتونست خودشو کنترل کنـه با نیوشا نقش زمـین شدند وچترنجات افتاد روشون.هاکان با پوز خندی نگاهی بـه اون وبعد بـه من انداخت حتما فکر مـیکرد الانـه کـه منم همـین کارو کنم اما کور خونده بود با مـهارت چترو کنترل کردم و داشتم فرود مـیومدیم کـه یـهو باد تندی وزید و منو بـه سمت هاکان کشید.اوه نـه خدای من بمـیرمم نباید این اتفاق بیفته.ارتفاعم با زمـین کمتر مـیشد چیزی نمونده بود بهش برخورد کنم همـینطور با پوزخند نظاره گرم بود ،نـه نمـیزارم بیشتر از این تحقیرم کنی ، تو چند قدمـیش ،طناب چترمو باز کردمو خودمو رها کردم .افتادم یـه لحظه تعادلم بـه هم خوردرو شونـه زخمـیم فرود اومدم درست تو دو قدمـیش._اخ دستم ..وایـهاکان_انگار نشونـه گیریـه ت خیلی بهتره .خدای من ببین چی مـیگفت باخشم سرمو بالا گرفتم_ هنوز اونقدر بدبخت نشدم کـه خودمو تو بغل شما وامسال شما بندازم .هاکان_پس قلت خیلی بدبخته کـه هنوز از رو امـینی پا نشده.؟از کار نیوشا کـه منو جلو این چلغوز از خود راضی کنف کرده بود عصبانی شدمبه سمتشون رفتم چادورو با حرص از روشون کنار زدم .نیوشاتا منو با اون چشای عصبی دید با یـه لبخند ملوس از رو سرهنگ کـه صورتش حسابی گل انداخته بود سریع خودشو کشید کنار و بلند شد .نیوشا_بازم معذرت مـیخوام ،شرمنده نمـیدونم یـهو این باد بی ادب از کجا پیداش شد .سرهنگ_ اشکالی نداره ، پیش مـیاد دیگه ستوان نادریسرهنگ بلند شد وبه سمت هاکان رفت.نیوشا زیر لبی با همون لبخند _ای بر خرمگس معرکه لعنت ، خر جفت پا پریدی وسط فاز عشقیم . تازه دو تامون داغ شده بودیم ،داشتم مـیرفتم تو فاز لباش _د بیشعور ،همـین غلطا رو کردی کـه یـه ی مثل این چلغوز بـه خودش اجازه هر توهینی مـیده؟نیوشا_کدوم چلغوز؟ کدوم اشغالی؟ نشونم بده که تا جفت پا چاک دهنشو جر بدم . غلط کردهسرهنگ_بچه ها بیـاید دونبالمون کارتون داریم.نیوشا _قربونش برم ،حتما مـیخواد فازگیریونو کامل کنـه ، اومدیم.، عسسسسیززززززمچنان چشم غره ای بهش رفتم کـه صدا تو گلو خفه شد ._به خدا اگه جلو اینا یـه حرکت اشتباه ی ، حرمت ی رو مـیزارم کنار جلوشون چنان مـی تو دهنت کـه نیوشا کمـی عصبانی_که چی؟هان؟ بـه گربه بگم عبوالقاسوم؟فکر نکن دو دقیقه زودتر دنیـا اومدی بزرگتریـاااا.تنـه ای بهم زد و جلو تر از من خودشو بـه اونا رسوند .خدای من ببین این اشغال چقدر منو تحریک کرده بود کـه با نیو گلم اینجوری حرف زدم .مـیدونستم تمام حرفاش فقط شوخیـه و از گلم پاکتره ،اما...سرهنگ_ستوان نادری با شمام ؟موافقید؟_چی؟نفهمـیدم کی بهشون رسیده بودمو اونا از ماموریت حرف زدند .هاکان_سه ساعته واسه درون و دیوار نطق مـیکنمسرهنگ_ماموریتو مـیگم حاضرید همکاری کنید .بدون اینکه بدون چه ماموریتیـه _بله ، بله حتما هاکان_مامواری کار امد تر از شمام هستند اماهدف از اومدن شما سرگرم اوناست وبس اونم بـه خاطر همسان بودن شما ...._لطفتون کم نشـه یـه بارگی بگین انتر مـیخواین که تا انتر بازیش حواس همـه رو پرت کنـه.هاکان با لبخندی کـه به زور جمش کرد_افرین خوب فهمـیدی یـه چیزی تو همـین مایـه ها ،اما دلقک بیشتر بهتون مـیاد ._ فکر نمـیکنید زیـادی با ادب تشریف دارید؟هاکان _وقتی خودتون بـه شخصیتتون لقب انتر مـیدید دیگه چه توقع ای از بقیـه دارید .نگاهی بـه نیوشا کردم بلکه اون یـه جواب دندون بهش بده ،اما اون بـه حالت قهر صورتشو ازم برگردوند ..سرهنگ_ بچه ها خواهش مـیکنم ،ببینید شما حتما عین هم لباس بپوشیدو ارایش کنید ...طوری کـه وقتی وارد مجلس شدید دهن همـه باز بمونـه .نیوشا_حالا ما تو این برهوت لباسو سرخاب سفیداب از کجا گیر بیـاریم ..؟هاکان_ اونا رو خودم جور کردم فقط سریع بجنبید کـه وقت تنگه بیـاید بریم تو ساختمون ؛طبقه بالا تو اتاق رو تخت همـه چیز محیـاست.وارد اتاق شدیم،نیوشا هنوز باهام قهر بود_نیو نیو ، گلی من ،معذرت، یـه لبخند بزن خواهش مـیکنم ، نمـیدونم چرا هی پاچه مـیگیرم ،این سردار بد جور رو اعصابم رفته...نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت_خوبه خودت مـیدونی سگ اخلاق شدی._اره من سگ اخلاق تو منو ببخش نیوشا_انتر؟ حیوون بهتر از این گیر نیـاوردی بچسبونی بهمون؟مثلا مـیخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت_هوی باز بهت خندیدمنیوشا _کو خنده ؟موندم تو چرا چشات چپ نمـیشـه اینـهمـه چشم غره مـیری باش.تقه ای بـه در خورد سرهنگ_ا اماده شدید؟ نیوشا_ ااا ما کـه دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق که تا 1 ساعت دیگه حاضر مـیشیم...سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها هیلی کوپتر اومده منتظره...نیوشا همـین طور کـه به سمت تخت مـیرفت _این بارو مـیبخشمت اجی اما فقط همـین یـه بارو حالا بیـا زود حاضر شیم _لطفت کم نشـه عزیزم ....نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده لباس شب دنباله دار قرمزرنگ با یـه کت حریر بـه همون رنگ کلاه گیسو باش ؛یـه بیـا کمکم کن اینو بپوشم._تو ایینـه بـه خودت نگاه کردی؟ نیوشا_نـه واسه چی؟_چرک و چپل داره از سر و رومون مـیباره نیو یـه نگاه بـه خودش و من انداخت_وای خاک تو گورم صبح که تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها کـه واسه این سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمـیگیره _ بیـا زود شیم، تو منو بشور من تو رو نیوشا _وا خدا مرگم بده دیگه چی؟ من با توی هیز تو یـه اتاقم نمـیخوابم حالا بیـام ... _گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ،اصلا دلتم بخواد با من بیـای برو اونور ببینم ... سریع شدم و رفتم زیر دوش ،اخ چه حالی مـیداد بعد از سه روز زیر اب گرم انگار تازه مـیفهمـیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم کـه نیوشا با یـه قمبل منو هل داد اونور نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، که تا همـه ابا رو نفله نکردی ، ای جانم ،چه اب گرمـیه ،وای چه ارامشی ...بعد از کلی مسخره بازی از حمووم دل کندیم اومدیم بیرون لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی کـه البته کاردست نیوبود .نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟_خودت کی هستی؟زدیم زیر خنده ،نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون..._واقعا ناز شده بودیم با اون لباسا وکلاه گیس ولبای قرمز شدمون انگار دیگه ای شده بودیم ،قرمزی لباس با پوست سفیدمون مـیجنگید داشتیم کفشای پاشنـه ده سانتی اتیشیمونوومـیپوشیدم کـه تقه ای بـه در خورد هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی مـیکنید اون تو ؟نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب یـهو درون به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده درون کت وشلوار خوشدوخت سفید رنگ ظاهر شد درون حالی کـه دو که تا پالتوی سفیدهم تودستش بود .تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توئ نگاهش حال غریبی بود ،کاش مـیدونستم تو فکرش چی مـی گذشت نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ،خوبید؟سکته نکنید یـهو، نترسید بخدا خودمونیم ، د تقصیر خودتونـه ،عین شمر زلجوشن سر که تا پا قرمزمون کردین.انگار از خواب پرید دوباره اخماشو تو هم کرد پالتو ها رو پرت کرد طرفمون تو هوا گرفتیمشون .هاکان_ مزه پرونی بسه، بجنبید کـه خیلی کار داریم.زودتر از ما رفت ما هم بـه دنبالش._ااا نیو شا روسری، شالنیوشا_ناتا قربونت برم ،از کی اینقدر چلمنگ شدی؟ _گمشو بی ادب، نیوشا_ عزیزم اگه قرار بـه شال وروسری بود کـه این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم این کلاه گیس نمـیکرد._راست مـیگیـا اصلا حواسم نبود نیوشا_من همـیشـه راست مـیگم اما کیـه قدر بدونـه.نزدیک هیلیکوپتر شدیم با یـه دست کلاه گیسمونو با دست دیگه دنباله لباسو گرفته بودیم که تا باد هیلیکوپتر خرابشون نکنـه .مونده بودیم با این پایین تنـه تنگ چطور سوار شیم کـه سرهنگ دست دراز کرد نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ،موندم من بدبخت کـه یـهو حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی ،برگشتم هاکان بود با همون نگاه غریب... هیلیکوپتر بلند شد .یـهو حال نگاش عوض شد هاکان_تشکر بلد نیستی؟_مگه من ازتون کمک خواستم کـه حالا توقع تشکر دارید .هاکان زیر لب_بالاخره یـه روز این زبونتو کوتاه مـیکنم ._ شتر درون خواب بیند پنبه دانـه ...(این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی بـه درد مـیخوردا)هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم کـه دیگه جرات نکنی اسمشم بـه زبون بیـاری _وای چقدر ترسیدم هاکان _ اونم بـه وقتش عزیزماونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یـه حالی شدم ..سریع صورتمو بـه سمت دیگه کردم نیوشا کنار سرهنگ کـه اونم کت وشلوار سفید رنگ بـه تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو مـیومد از پنجره هیلیکوپتر داشتم بیرونو نگاه مـیکردم داشتیم از روی جنگل رد مـیشدیم ،هنوز منظره زیبا و به یـاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...راستی من هنوز نمـیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیـه._سرهنگ مـیشـه بگید ماموریتمون واسه چیـه؟هاکان با پوزخند_هه خانمو تازه مـیگه لیلی مرد بود یـا زن؟_من از شما سوال کردم اقا؟هاکان_اقا؟ انگار یـادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم _نخیر جناب سردار خوب مـیدونم شماکی هستید. یـه ادمـی کـه عقده احترام داره و دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنـه، مطمئنم همجنسام بد حالتونو گرفتن کـه حالا دارید عقدتونوسر ما خالی مـیکنید و....سرهنگ با عصبانیت _ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛این چه طرز برخورد با یـه ارشده؟هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ بزار بچه خودشو خالی کنـه حتما یکی حالشو بد گرفته کـه داره اینطور جلز و ولز مـیکنـه...دلم مـیخواست با دستام خفه اش کنم، نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک مـیکنید هر دیگه ای هم جای م بود جوابتونو مـیداد ...سرهنگ بهتره شما هم یـه طرفه بـه قاضی نرید .درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمـیشـه بـه خودتون اجازه هر توهینی رو بدید . سرهنگ مـیشـه جاتونو با ناتاشا عوض کنید .سرهنگ ناراحت بلند شد..هاکان _ خوبه علاوه بر قیـافه زبون تند و تیزتونم یکیـه.._یکی بـه یکی مـیگه دوقلوی همسان سرهنگ _ بچه ها ، خواهش مـیکنم ، مثلا داریم مـیریم ماموریت حتما با هم متحد باشیم نـه متفق...کنار نیو نشستم .نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ،سردار انگار سر دعوا داره ، که تا ناتاشا زبون باز مـیکنـه ایشون یـه درشت بارش مـیکنن...سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم... هاکان درون حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یـه بار دیگه ماموریت روشرح بدید .نمـیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیـاد . خواستم جوابشو بدم کـه نیو دستشو گذاشت رو دستم یعنی بیخیـال...سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات یکی از سردارای بزرگ افغانستانـه ،که جدیدا رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق و مواد مخدر رودستگیر کرده اونام مقابله بـه مثل و ایشونو گروگان گرفتن ._خوب حالا این مـهمونی چه ربطی بـه این جریـان داره؟ هاکان پوزخندی زد اما چیزی نگفت.نیوشا زیر_ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت نشده ؟سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینـه کـه ما فهمـیدیم دارن تو این مـهمونی سردارو با بقیـه ای دزدیده شده واسه فروش مـیزارن ما هم مثلا خریداریم .در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما حتما تمامشونو دستگیررکنیم ..._فقط ما چهار تا؟نیوشا_ناتااااااااااااااا_ااا چیـه خوب ، اره من اصلا تو جلسه حواسم نبود، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب شد حالا؟هاکان_خوبه باز اعتراف کردیتا خواستم زبون باز کنم سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه بـه صورت گارسون وخدمتکار تو مجلسن و بقیـه دورا دور اونجا رو محاصره د . وظیفه ما اینـه کـه نزاریم اسیبی بـه اون برسه ._اوکی کـه اینطور هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، مـیشـه بـه ما هم اسلحه بدید؟هاکان_اگه قرار بـه اسلحه بود دیگه چه احتیـاج بـه شما بود ، دو که تا از افرادای معمولیمونو مـیاوردیم که تا به قول خودتون انتر بازی درون بیـارن و بقیـه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی حتما ده نفر و حریف باشید نیوشا_هندوونـه زیر بغلمون مـیزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم حتما کلامونو بندازیم هوا ...هاکان_ فکر نمـیکنم ایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...نیوشا کـه باز رگ لودگیش گل کرده بود _هی جناب سردار دست رو دلم نزارید کـه خونـه ، باورتون مـیشـه اولین باره از این کفشا مـیپوشیم؟سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن_واقعاااااااااااا_ نیوشاااااااااااانیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمـیداد ...اینو گفت و یـهو زد زیر گریـه هاج واج داشتم نگاش مـیکردم کـه همونطور با هق هق ادامـه داد:هیچ وقت یـادم نمـیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره مـید . چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت بـه کفشای ونـه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه مـیکردیم .ای خدا چرا اخه بـه این بشر پسر ندادی کـه اینقدر ما رو نچزونـه ...یـادته ناتا حتی تو مـهمونیـا حتما کت و شلوارمـیپوشیدم عین پسرا رفتار مـیکردیم وگرنـه خداباید بـه دادمون مـیرسید ._تک تک صحنـه هایی کـه مـیگفت از جلو چشمامرد مـیشدند ، واقعا پدرم خیلی درون حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار مـیشد کرد . _بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی هاکان_بزار راحت باشـه نیوشا_ بزاراین دل ننـه مردمو خالی کنم تازه یـادم اومده چه ها کـه از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره . نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم شدیم ؟ نیوشا_به خدا اگه دستش مـیومد مـیفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ..._ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیـال گذشته ها گذشته هاکان _ زیـاد ناراحت نباش ،حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یـه رازی رو بهت مـیگم نیوشا کـه هنوز داشت اشک مـیریخت_چه رازی؟هاکان_خدا بـه پدر تو پسر نداد بـه مادر من . منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش و واسه مون ایفا کنیم باورت مـیشـه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش مـیکرد ، سرهنگ ونیوشا_نـه ه ه ....دروغ مـیگینیوشا_ مـیخواین منو دلداری بدین؟هاکان _نـه بـه جان خودم،دارم راستشو مـیگم که تا زه النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون مـیکرد ، مـیبردمون خرید .یـهو نیوشا وسط گریـه زد زیر خنده ..سرهنگ و هاکانم همراهیش د ..باورم نمـیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشـه نیوشا درون حالی کـه از خنده داشت چشماش اشک مـیومد با مشت زد بـه بازوی منو گفت_ناتا مـیشنوی.... سردار ....چی مـیگه.؟..وای خدا ..دلم .. فکرشو کن... سردار و دامن ..وای خدا جون دلم ...النگو ...این بیچاره هم ...مثل ...من و تو ...چی کشیده...وای چقدر اروم شدم .... بعد فقط ما نیستیم...اخ دلم مدتها مـیشد ندیده بودم نیوشا از ته دل بخنده.با نگاهی قدر شناس بـه هاکان نگاه کردم اما اون اخماش رو درون هم کشید و به سمت پنجره برگشت ..دیوونـه انگار حالش خوش نیست حتما خودشو بـه راوان پزشک معرفی کنـه .. مـیدونستم واسه اروم نیوشا همچین دروغی گفته اما چرا ؟ واقعا شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت ... ربع ساعت گذشت ،هلیکوپتر تو محوطه چمن کاری شده بزرگی نشست. نیوشا سوتی کشید _خدا بده برکت ببین چه ویلایی ، همش مال این سردارست کـه مـیگید؟سرهنگ_ اره ،برامون لیموزین هم گرفته که تا باهاش بریم ماموریت..نیوشا _ اخ جان تازه داریم مـیشیم عین ارتیستای فیلم اکشن نـه ناتاشا؟_ اره هاکان زودتر از ما با یـه جهش پرید ،نیوشا هم با کمک سرهنگ رفت پایین ،خواستند بـه من کمک کنن کـه پیرمردی پوشیده درون لباس ارتش با کلی درجه بـه سمتشون اومد و مشغول صحبت شد ، دیگه هیچحواسش بـه من بدبخت نبود ،راست گفتن "نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من "با یـه جهش ولبخندی از سر غرور پ اما دنباله لباسم زیر کفشم موندو تعادلمو از دست دادم و داشتم با مخ مـیومدم رو زمـین بی اختیـار چشامو بستمو با دستام چنگ انداختم بلکه یـه چیزی گیر بیـارم مانع افتادنم شـه ،اهان گرفتم ، اخ اما صورتم خورد بـه یـه چیز نسبتا نرم و گوشتییـهو همـه ساکت شدن اروم چشمامو باز کردم ، سرمو کشیدم عقب ببینم چی شده؛ کـه دیدم جای لبم با اون رژ قرمز رو پارچه ی سفید رنگ روبرومـه ،واییییییییییییی بدبخت شدم ببین کجا رو گرفته بودم ...نیوشا _ناتاااا خاک تو گورت ول کن دیگه داره از پاش مـیوفته ....عین برق گرفته ها یـه جیغ بیصدا زدم ودستامو از کمر شلوار هاکان کشیدم کنار و افتادم رو چمنا....با این کارم قهقهه ی مرد غریبه و بقیـه بلند شد .با چشمای بسته از شرم رو چمنا دراز بـه دراز افتاده بودم دلم مـیخواست زمـین دهن باز کنـه منو بخوره ...یـهو فشار دستشو رو بازوهام حس کردمـهمزمان کـه با خشم منو بـه حالت نشسته دراورد ،صدای عصبیش تو گوشم پیچید_ من موندم چطورتو با این چلمنگ بازیـات دوره هاتو گذروندی ، باز کن چشماتو ، باز کن ببین چه گندی بـه شلوارم زدی ...یـالا بلند شو تمـیزش کن .منو بگو کیو واسه ماموریت اوردم ااا ه.جرات نداشتم چشمامو باز کنم ، عصبی منو هل داد وبلند شد رو بـه اونا کـه هنوز داشتند مـیخندیدن_خندشم مال شماها ، ااا سردار شما هم ، دارم برات امـینی ....بجای خنده بگین حالاتو این موقعیت با این آرم قرمز چیکار کنم ؟ پاکم نمـیشـه ،اااااااه ه ه زیر چشمـی نگاش کردمپیرمرده خنده کنان با دست پشت کمرش زد واونو بـه سمت ساختمان ویلاییش برد سرهنگم بـه دنبالشون ..._ناراحتی ندارد سردار جان ، بیـا یید برویم بـه خانـه که تا زرتاش برایت تمـیزکاریش کند .با رفتنش نفسمو کـه حبس کرده بودم دادم بیرون نیوشا با صدایی کـه هنوزم خندهموج مـیزد_ پاشو دیگه گندی کـه نباید زدی، خیلی تابلو بازی دراوردی. چرا یکم احساساتتو کنترل نمـیکنی خره مـیدونم خیلی خواستنی شده ،اما د اخه بزغاله چرا جلو ما دست تو تنبونش کردی .حالا تنبونشو گرفتی چرا دیگه اونجاشو ماچ کردی، اوق گندت بزنـه حالم بد شد ناتا.. درون حالی کـه نفسم تند شده بود با چشمای ریز شده از خشم نگاش کردم نیوشا_ااا نکن این کارو با خودت ، مثل این سگ هارا شدی فقط دهنت کفی نیست..خیز برداشتم سمتش_خففففففففففه شوو نیو ، بخدا مـیکشمت..مـیکششششممتتبا یـه جست ازم دور شد منم دنبالش تو اون چمنا من بدو اون بدو ، هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم .رفت تو ساختمونو زبونشو که تا ته برام درون اورد از حرص لنگه کفشمو درون اوردم پرت کردم سمتش جا خالی داد خدای من ننننننننننننننننننـههههههه هههه این کجا بود .کفش محکم خورد بعد کله هاکان کـه با شرت پاچه بلند وسط سالن کنار سرهنگ وایساده بود هاکان_ اااخ ، سرم ، چی بود این ؟ کفش و از زمـین برداشت با چشمای گشاد شده از خشم برگشت، هاکان_ بازم تتتتتووو... خیز برداشت سمتم_ وای خدا بـه دادم برس.پایین لباسمو دادم بالا و الفرار... حالا من بودم کـه فرار مـیکردم و او با کت و شرت پاچه دار دنبالم ، داشت داد مـیزد _ جرات داری وایساااااااااا _عمرا مگه دیوونم ...یـه لحظه نیوشا و سرهنگ و دیدم کـه دستشون رو دلشون واز خنده رو پا بند نبودن، دلم مـیخواست نیوشا رو خفه کنم ،اگه این بیشعور یکم حواسش بـه من بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمـیوفتاد ...دیگه نا نداشتم چشمم خورد بـه لیموزین سیـاهرنگ سریع درشو باز کردم پ تو که تا خواستم قفلش کنم درون به شدت باز شد ،هاکان با چهره عرق کرده و عصبی ظاهر شد جیغ زدم خواستم از درون دیگه بپرم بیرون کـه گرفتمو محکم پشت و روم کرد و کوفتم کف ماشین و روم نشست و دوتا دستامو بالا سرم قلاب کرد . ها از شدت تند تند نفس زدنام پالا و پایین مـیرفت .._اخ آاای دستم ..ول کن شکست ..اخ هاکان_ بـه درک خودم مـیشکونمش ، چه مرگته تو امروز ؟ داری تلافی اون شبو درون مـیاری مثلا؟ بیشتر دستمو فشار داد _آی ... نـه بـه خدا ، باور کن اتفاقی بود مـیخواستم ب تو سر نیوشا ،خورد بـه تو ..هاکان _ اره جون خودت _باور کن راست مـیگم..هاکان _ خر خودتی ،کافیـه یـه کلمـه بگی عاشق این هیکل و عضله ای لازم نیست این همـه نقشـه بکشی و خودتو بـه زحمت بندازی_ گم شو اشغال ، از روم بلند شو ،زیـادی توهم برت داشته کـه خوش هیکلی ؛ هنوز اونقدر بدبخت نشدم کـه بخاطر این هیکل غول پشنگت داغ کنم و نقشـه بکشم ... خداجون همـه وزنشو انداخته بود روم داشتم له مـیشدم .هاکان _ اره جون خودت ، اگه اینطوره بعد چرا خودتواز زیرم ازاد نمـیکنی،معلومـه از خداته حالم از شما زنا بهم مـیخوره همتون هرزه این با دست بعد مـیزنین با. ...چنان تفی تو صورتش انداختم کـه بقه حرفشو یـادش رفت _منم حالم از تو و امسال تو بهم مـیخوره .. عین گوریل روم نشستی چیکار مـیتونم م؟بادست ازادش دستمال جیبیشو کشید رو صورتش تقلا کردم خودمو خلاص کنم اما عین کوه سنگین بود دلم درد گرفته بود و داشت اشکم درون مـیومد ... بی خبر یـه چک زد تو صورتم شکه شدم اصلا انتظارشو نداشتم هاکان _اینو زدم که تا یـادت باشـه کـه ... یـهو درون باز شد نیوشا_ای وا خاک عالم ...سردار مو له کردین پاشید از روش ... ببین نفسش داره بعد مـیره...سرهنگ_ هاکان چیکار مـیکنی ، ولش کن بیخیـال پسر عمدی کـه این کارو نکرده بیـا اینم شلوارت سه سوتهدتمـیزه و اتو کشیده...با یـه حرکت شلوار رو از دست سرهنگ گرفتو از روم بلند شد پوشیدش...هاکان_ این بارو مـیبخشمت اما وای بـه حالت اگه توماموریت اشتباه کنی...بیـا بریم علی با سردار کار دارم ..سرهنگ _الان مـیایم بچه ها هنوزم کف ماشین بودم انگار تریلی از روم رد شده بود بغض گلوم داشت خفه ام مـیکرد اما غرورم اجازه نمـیداد رهاش کنم ...دستی زیر بازومو گرفت نیوشا بود پاشو گلی ببین چطور دکوراسیونتو بهم زدی _گم شو نیو هر چی مـیکشم از توه نکبته ...نیوشا_ااا خودت گم شو بـه من چه ،خواستی ناحق منو بزنی خدا زدت حالام پاشو یکم مرتبت کنم از حال جیگر له شده درت بیـارم و به یـه جیگر خواستنی تبدیلت کنم .نای هیچ کاری رو نداشتم...همونطور کـه داشت قیـافه داغونمو درست مـیکرد گفت_ولی خودمونیم ناتاشا از قصد زدی بعد کله اش نـه؟_وقتی توی نفهم کـه مـی اینو مـیگی چه انتظاری از اون بیشرف حتما داشته باشم ؟نیوشا یکتای ابرو شو داد بالا_تو همون روحانی با ادب منی کـه تا یـه حرف چیز دار مـیگفتم دعوام مـیکرد ؟نـه فکر نکنم ...تو کی هستی ؟یـالا ، پیشته زود از جسم م برو بیرون که تا جیزت نکردم ،اینا رو مـیگفت و با اداهای بامزه هی اروم مـیزد بـه بازوم ..بازم با کاراش لبخندو بـه لبم اورد نیوشا_ ای کـه این هاکان گور بـه گوریـه غول پشنگ قربون خندهات بشـه ، الهی دستش افلیج شـه کـه دیگه نتونـه تو صورت هیچ ی بزنـه ..الهی کـه باز عقده داشتن ش سر باز کنـه اینو ه عین ببره تو خیـابون ابروش بره..تا اینو گفت قیـافه هاکان با هیکل گندش کـه دامن پوشیده و کفش پاشنـه دار و چارقد گل گلی اومد تو نظرم چنان قهقه ای زدم کـه نیوشا هم خنده اش گرفتنیوشا _ ای فدای خندهات ،نبینم دیگه اعصابتو واسه خاطر اون چلغوز خط خطی کنیـا .داشتیم با صدا مـیخندیدم کـه در ماشین باز شد و هاکان با اون قیـافه تخسش اومد داخل سرهنگم دنبالش ...با اخم نگاهی بهمون انداخت منم با نفرت صورتمو ازش برگردوندم ...چند دقیقه ای گذشت داشتیم جو ماشین سنگین بود داشتیم بـه محل نزدیک مـیشدیم سرهنگ_ بچه ها این گوشواره ها رو بـه گوشتون اویز کنید .نیوشا_ وای چه نازه اصله؟سرهنگ با لبخند_نـه بابا بدله ...مـیکروفونکار گذاشتیم .نیوشا_ اهان کـه اینطور ، بیـا ناتاشا روتو کن اینبر که تا اویز کنم برات...تا برگشتم سمت نیو نگاهم با نگاه مات و خیراش برخورد کرد اینبار خبری از خشم و عصبانیت تو چشمای زیتونیش نبود .واقعا شکم داشت بـه یقین مبدل مـیشد طرف روانی بود بابا،نـه بـه چند دقیقه پیش کـه زد تو صورتم نـه بـه الان کـه با اونچشای خمارش محو تماشام بود ....یـه لحظه یـاد اتفاقاتی کـه برام پیش اومده بود افتادم حرفای زننده و حرکاتم جلوی هاکان کـه مافوق ارشدم حساب مـیشد ، مسخره بود هر کی اون رفتا را رو مـیدید فکر مـیکرد دو که تا نوجون تخسیم .خیلی بی ادب شده بودم، من کـه همـیشـه نیوشا رو دعوا مـیکردم داشتم کارای بدتر از اون انجام مـیدادم.نمـیدونم چرااما اصلا هاکانو بـه چشم مافوقم نمـیدیدم ،انگار اونم نسبت بـه من همـین حس و داشت وگرنـه راحت مـیتونست با یـه اشاره از ستوانی کـه سهله از ارتشم پرتم کنـه بیرون .خدایش من تو عمرم حتی نسبت بـه زیر دستام توهین و رفتار ناشایست نداشتم اما نمـیدونم چی باعث مـیشد جلوی هاکان سرکشی کنم ،خوب رفتار اومنم مزید بر علته ،همش منو تحریک مـیکنـه .اما نـه حتما دوباره همون ناتاشای فرمانبردار و با ادب بشمدلم نمـیخواست دیگه با سرکشی باعث اتفاقی بشم هر چی گفت حتما بگم چشم. اره ...با این فکر یـهو لبخند محوی رو لبم نشست ...یـهو درد تیزی تو بازم حس کردم _ااااااااااااخخنیوشا زیر_اخ و درد ،اخ و مرض ، بسه دیگه داری درسته قورتش مـیدی ._کیو؟ چی داری مـیگی نیوشا _کرم خاکیو ،خوب معلومـه، روبروت کی نشسته؟ تازه فهمـیدم وقتی غرق فکر بودم بـه هاکان زل زدم .نگاهش باز سرد و بیتفاوت شده بود . ای درت بزنـه کـه معلوم نیست چی تو مغزت مـیگذره .سریع نگاهمو ازش گرفتم .سرهنگ_بچه ها داریم مـیرسیم .حواستون باشـه ها ، مـیکروفونتونو چک کنید ؟نیوشا اروم گوشوارشو فشار داد _1،2،3 امتحان مـیکنیم ،امتحان مـیکنیم ،دارین منو ؟ صداش تو گوشمون پیچید . منم مثل اون امتحان کردم اما انگار مال من مشکل داشت صدام نمـیرفت.سرهنگ_درش بیـار ببینممدرش اوردمازم گرفتش یکم باش ور رفت اما انگار فایده نداشت ..هاکان ازش گرفتش اما اونم نتونست درستش کنـه . اینم از شانس من بود .هاکان رو بـه سرهنگ_ بدون اینم مشکلی نیست مال من هست.ماشین ایستاد .سرهنگ _رسیدیم بچه ها ،همـین الان بگم معلوم نیست چی پیش بیـاد ما حتما احتمال هر اتفاقی رو بدیم .فقط هر کاری خواستین انجام بدین بهمون مـیگین . فهمـیدید؟منو ناتا هم زمان _بله قربان خوب بریم پیـاده شدیم . نیوشا_اووووه مای گاد از شیخ و عجم اینجا جمع اند .ادم باورش نمـیشد عین تو فیلمامـی مونست .یـه ساختمون ویلایی بزرگ کـه ورودیش رو ستون های تراش کاری شده رو بـه استخر لوزی شکل با فواره های رنگی قرار گرفته + ،محوته چمن کاری شده ، مملو از مرد و زن، همـه نژادبود ..._اینا همـه واسه خرید مواد و ای دزدیده شده اومدن. سرهنگ_نـه اینا فقط رد گم کنیـه معامله تو ساختمونـه شایدم زیر زمـین.منو نیوشا جزء خریداراییم ،شما هم کـه با سردار حتما تا قبل از زمان حراج سعی کنید سردار و پیدا کنید . سرهنگ بازوشو بـه سمت نیوشا گرفت و رو بـه هاکان _ موفق باشید قربان هاکان_شما هم سرهنگ . هاج واج بـه نیو و سرهنگ کـه دست تو بازوی هم رفتن خیره شدم.هاکان_نکنـه که تا فردا مـیخوای همـینجا وایسی و زل بزنی بـه مردم.بعد یـهو بیخبر دستمو گرفت و دور بازوش انداخت و به راه افتاد منم گیج و مات دنبالش کشیده شدم.کم کم بـه خودم اومدم ،با هاش همگام شدم.یـه لحظه ایستاد و نگام کرد اما دوباره بی هیچ کلامـی حرکت کرد .انگار تعجب کرده بود مطیع و اروم نبالش مـیرم. جلوی ورودی دو که تا مرد تنومند با اسلحه ایستاده بودند .هاکان کارتی از جیبش بیرون اورد بـه اونا نشون داد و گفت _اهرام بـه ثلاثه مرد با لبخند چندش اوری بـه من نگاه کرد _ثلاثه بـه اهرام داشت با چشماش قورتم مـیداد . سرمو انداختم پایین کـه همراه هاکان سریع وارد شم ،تو هین عبور حس کردم دستی اروم مالیده شد بـه پشتم سرمو با نفرت بر گردوندم یـه چیزی بهش بگم ،پاشنـه کفشم تو سنگفرش زمـین گیر کرد و نزدیک بود پهن شم رو زمـین ، هاکان محکم بازومو گرفت _یـادم باشـه بعد از ماموریت اگه جون سالم بـه در بردیم حتما ببرمت چشم پزشکیخون خونمو مـیخورد باز داشت تحریکم مـیکرد ،یـه نفس عمـیق کشیدم _مرسی از لطفتون سردار ، اتفاقا خودمم همـین فکرو داشتم . دوباره هاکان ایستاد و تو چشمام خیره شد .انگار با نگاهش مـیگفت _خودتی ناتاشا؟_اره خودمم هاکان جون ، حالا فهمـیدم بـه جای کل حتما مطیع باشم که تا حالتو بگیرم .داشتیم از کنار عده ای زن و مرد کـه مشغول صحبت بودند مـیگذشتیم . هاکان _چشماتو باز کن ببین مـیتونی محوطه گل کاری شده کهیـه مجسمـه هست پیدا کنی؟ اگه پیدا کردی ، بیـا کنار همـین استخر منتظر باش که تا بیـام._بله قرباناروم بازوشو از دستم بیرون کشید هاکان _بهت نمـیاد این همـه مطیع باشی ، ناتاشای قبلی قابل تحمل تر بود .بی هیچ حرفی بـه پشت ساختمون ویلا رفت.مـیگن کرم از خود درخته ها ،حالا هی من مـیخوام ادم باشم مگه مـیذاره .ببین چطور منو ول کرد رفت ،بیغیرت .اااناتاشا یـه جوری مـیگی انگار شوهرته. اخه من حتی مـیکروفن نم ندارم اگه بلایی سرم بیـاد چی.دوباره بـه خودم نـهیب زدم ،تو همون ناتاشای جسور و نترسی کـه کلی ماموریت ضربتی تو ایران مـیرفت و همـه جلوش خم و راست مـیشدند ؟نفس عمـیقی کشیدم وخلاف جهت هاکان حرکت کردم . از لابلای زن و مردای مست و مشغول عبور کردم.اطراف و زیر نظر گرفتم . حتما ببینم کجا مامور گذاشتن مطمئنا همونجا محل مورد نظر بود .گارسونی بـه سمتم اومد واسه رد گم کنی یـه گیلاس برداشتم .اطراف زیر نظر داشتم کـه چشمم خورد بـه گوشـه سمت چپ ویلا .سه که تا از اون مامورای هیکلی با اسلحه ایستاده بودند ،خودشـه ،پیداش کردم . بی اختیـار گیلاس و دادم بالا که تا به خودم اومدم دیدم همشو خوردم ،اما عجیبه طعمش اصلا تلخ و بد مزه نبود تازه خیلی هم شیرین و خوش مزه بود . خدا رو شکر بعد غیر شربتم مـیدن اینا یـادم باشـه باز ازش بخورم . پرچینا اروم و بیصدا رفتم بـه طرفشون ،اگه منو مـیدیدن؟باید چیکار کنم ؟ فکری عین برق از ذهنم گذشت . حتما ادای این مستا رو درون مـی اوردم.یکم بدنمو سست کردم ،گیلاس تو دستمو کـه خالی بود هی مـیوردم بالا و وبی رمق بـه سمتشون رفتم و شروع کردم بـه اواز خوندن و چرت وپرت گفتن ..._مستی هم درد منو دیگه دوا نمـیکنـه مرد مـیخوام یـه مرد که تا دردمو دوا کنـه ....یکی از محافظا_اینجا را باشید بچه ها ،انگاری زیـادی خورده هست محافظ 2_ اری ، با پای خودش دارد مـیاید درون اغوشمان .محافظ3_ بیـا ،که خوب امده ای . ببریمش بـه سرداب؟محافظ 1_ اری فکر خوبی هست . ببرش نیم ساعت دیگر منو جمعه مـیاییم . مرد بـه سمتم اومد و دستش و انداخت دور کمرم _بیـا عزیزم ، بیـا کـه خوب امده ای...بدنمو شل تر کردم و صدای اوازمو بلند تر _من تو رو مـیخوام ،تو رو مـیخوام محافظ_ من هم تو را مـیخواهم ، نازنین زیبا الان مـیرسیم .زیر چشمـی بـه اطراف نگاه کردم و هی چرت و پرت گفتم ،از بین پرچینای بلند گذشتیم که تا به محوطه ای کـه هاکان گفته بود رسیدیم . وای چه گلایی ، بوش واقعا ادمو مست مـیکرد .مرد بـه سمت مجسمـه بزرگ پری دریـایی کـه وسط یـه حوضچه کوچیک بود رفت ،دست مجسمـه رو گرفت و یـهو کف حوضچه باز شد و پله هایی درون زمـین نمایـان.محافظ _ بیـا زن زیبا بیـا ...الان بهترین موقع بود حتما کارشو مـیساختم .اما نـه شاید بازم محافظ تو زیر زمـین باشـه .با همون مسخره بازی که تا پایین پله ها رفتیم درون بالا سرمون بسته شد .اونجا یـه راهرو درازبود کـه با نور ضعیف لامپ رشته ای توی سقف روشن شده بود .باید مـیفهمـیدم دیگه ای هم اونجا هست ._جمعه جوووووونمممجمعه_جانم زن زیبا_من فقط تووو رو مـیییخخخخخخخخواماا ،نکنـه منو با دیگه اییی قسمت کننننننیـاااجمعه_ نـه ،قربان تو من بشوم ،فقط من و تو هستیم که تا اینو گفت با یـه حرکت گردنشو گرفتم،یـه چپ و راست و خلاص حتما هیکل نحسشو یـه جا قایم مـیکردم .زیر پله ها تاریک بود با بدبختی هیکل گندشو کشیدم اون زیرو پاورچین رفتم بـه سمت ته راهرو ...اوه کفشام صدا مـیداد ،باید درشون مـیاوردم . اروم گذاشتمشون گوشـه دیوار .باز اومدم برم کـه دیدم با این دامن تنگ نمـیتونم لگد پرونی کنم .از پایین دامنو گرفتم و محکم کشیدم یـه چاک که تا بالای زانوم درست شد . دو سر چاک و اوردم بالا رو کمرم گره زدم . حالا شد . مـیریم کـه داشته باشیم عملیـات نجات ....ته راهرو رسیدم کـه دیدم دوتا دالون نسبتا تاریک وپیچ درون پیچ جلومـه حالا حتما چیکار کنم؟ یعنی کدومشـه؟داشتم مـیرفتم سمت دالونا کـه یکی دستش وگذاشت رو شونم بی معطلی با تکنیک یـه خم تو هوا دستو پیچوندموبلندش کردم زدمش زمـین _اآآخخخاومدم با مشت بکوبم تو صورتش کـه دیدم ای وای هاکانـه ....اون اینجا چی کار مـیکرد . چطوری اومده بود ؟تا خواستم بگم تو اینجا چیکار مـیکنی با یـه خیز بلند شد دستشو گذاشت رو دهنمو، منو گرفت تو بغلشو قایم شد تو درز دیوار.شکه شدم . هاکان _ههییییسسسسسسسسسدو که تا مرد اسلحه بـه دست از دالون سمت راست اومدن بیرون مرد اولی_مطمئنم هستم یک صدایی شنیدم مرد دومـی_خیـالاتی شده ای .اولی_بگذار نگاهی بیندازیم.دومـی _اااه مـیگویمـی نیست بیـا برویم خیلی خسته شده ام.حرم نفساش بـه صورتم مـیخورد ،داغ داغ بود بوی عطرش کـه دیگه نگفتنی بود ،فشار عضله هاش بـه ام.....وای داشتم ذوب مـیشدم ،نفسم بـه شماره افتاده بود انگار اونم متوجه شد حالم یـه جوری شده تو چشمام زل زد دستشو از رو دهنم برداشت . برق چشماش حتی تو اون تاریکی دلمو لرزوند، نگاهم از چشماش بـه سمت لبای قلبه ایش سر خورد دلم مـیخواست نرمـی لباشو رو لبام حس کنم .سرشو اورد نزدیک ،نزدیزدیکتر که تا جایی کـه دیگه لبلش با لبام مماس شده بود ._با شماره سه مثل اون اولی دخل سمت راستی رو بیـار منم اون یکی رو .با این حرفش انگار یـه سطل اب ریختن رو سرم وا دادم... منو باش تو چه فکری بودم ...هاکان _ 1،2،3سریع پشت سرشون رفتیم و تو یـه حرکت بـه درک فرستادیمشون ،انداختیمشون گوشـه دیوار بی معطلی بـه سمت دالون رفت .با صدای اروم رو بـه من گفت _ تو اینجا چی کار مـیکنی؟ فکر مـیکردم هنوز داری اون بالا دور خودت مـیچرخی _ اینو من حتما از شما بپرسم . هاکان _فکر نمـیکردم عرضه پیدا اینجا رو داشته باشیپس بگو منو دنبال نخود سیـاه فرستاده بود با حرص گفتم _فعلا کـه دیدید تونستم ...هاکان _خوب همـینجا باش که تا من برم داخل رو پیدا کنم ._ ممنم مـیام شاید کمک خواستین .هاکان پوزخندی زد و رفت داخل.منم بی توجه بهش دنبالش رفتم.خبری نبود اما بازم احتیـاط شرط عقله . اخر دالون نور کم رنگی دیده مـیشد . سرکی کشیدیم انگار فقط همون دونفر بودن . خدای منن چی مـیدیدم...چند که تا سلول پر بود از همـه بچه و نابالغ.هاکان_ اوضاع اونجا روبراهه سرهنگ؟ یـه لحظه فکر کردم با منـه .اما نـه داشت با مـیکروفون حرف مـیزد .ما ا رو پیدا کردیم اما سردار اینجا نیست . دارم مـیگردم . که تا پیداش کردم بهت علامت مـیدم که تا موقعیت 05 و اجرا کنیمن همـینطور محو این بچه های بیچاره بودم کـه با صدای هاکان بـه خودم اومدم ._ من مـیرم راهرو بغلی تو هم اینا رو ازاد کن بی سرو صدا ببرشون بیرون .تا منم بیـام._ چی ؟ اخه من چطور این همـه بچه رو از تو مـهمونی رد کنم؟هاکان عصبی_ گفتم ببرشون که تا دم ورودی سرداب منم الان مـیام.رفت . منم سریع دست بـه کار شدم ،هر ان ممکن بود اون دوتا محافظ کـه بالا بودن سر برسن .رو بـه ا کـه ترسیده بودند کردم_بچه ها نترسید من اومدم نجاتتون بدم فقط سرو صدا نکنید الان بر مـیگردم .رفتم سراغ محافظایی کـه خلاص کرده بودیم کلید سلولها تو جیب یکیشون بود سریع برداشتم قفلا رو باز کردم _بیـاید بیرون ، زود ...همشونو بـه صف کردم خودم جلوتر از همشون ،حرکت کردیم . نمـیدونم هاکان ه رو پیدا کرده بود یـا نـه؟نزدیک ورودی شدیم .منتظر هاکان بودیم کـه یـهو درون زیر زمـین باز شد خودمو تو تاریکی انداختم...دو که تا محافظ پ داخل .ا جیغ کشیدن و چسبیدند بـه دیوار . یکی از محافظا_این ها اینجا چه مـیکنند؟دومـی_ نمـیدانم خواستم گردن یکیشونو بگیرم و بشکنم کـه اون یکی فهمـید و با ته تفنگش محکم کوبید تو قفسه سینم.درد بدی تو وجودم پیچید .محافظ_ اینجا را نگاه ، زن مست ؟دست کرد موهامو بگیره ومثلا با مو بلندم کنـه کـه کلاه گیس از سرم کنده شد و موهای بلند خودم ریخت رو شونـه ههام .مرد با چندش کلاه رو پرت کرد یـه گوشـه .بچه ها همـینطور بی وقفه جیغ مـیزدند . که تا مرده اومد نزدیکم با یـه خیز دست انداختم دور گردنش، با هم گلاویز شدیم ... کتمو گرفت و کشید با یـه حرکت نشستم رو زمـینو دستامو بـه پشت بردم و کت حریررو از تنم درون اوردم پیچوندم دور دستش با یـه لگد محکم زدم تو دستش کـه اسلحه اش پرت شد یـه گوشـه . و رفتم پشت سرش رو بـه اون یکی گفتم_زود اسلحه تو بنداز وگرنـه گردنشو خورد مـیکنم .فکر کرد الکی مـیگم فشار محکمـی بـه گردن دوستش اوردم کـه صداش درون اومد . محافظ_ نـه خواهش مـیکنم مرا نکش . شنبه اسلحه را بینداز .شنبه_ اما ، اخر..._ مـیندازی یـا بشکنم ؟محافظ_ شششنبهشنبه سرد گم اسلحه رو انداخت . محافظ و هل دادم سمت رفیقش افتاد تو بغل اون، منم سریع اسلحه رو برداشتم گرفتم سمتشون برید سمت سلولا زووود ...بچه ها ترسیده گوشـه ای از راهرو کز کرده بودند ._ بچه ها همـین جا باشید الان بر مـیگردم . نترسید ...راه افتادیم سمت دالونا ...یـهو شنبه برگشت سمتم و مثلا خواست غافل گیرم کنـه اسلحه رو بگیره ، محکم کوبوندم تو سرش کـه بیـهوش افتاد . رو بـه دوستش گفتم_ بلندش کن ، سریع برید تو سلول ،د یـالا ...از ترس زود اونو بلند کرد کشون کشون با خودش برد تو سلول . که تا رفتن تو چفت درو زدم . خیـالم راحت شد .صدایی ازپشت سرم اومد، سریع برگشتم اسلحه رو گرفتم سمت صدا_کی اونجاست ؟ هاکان با لبخندی گوشـهدر حالی کـه دستاش رو بالا گرفته بود نمایـان شد هاکان _منم مافوقت ...نفسمو با صدا دادم بیرون و اسلحه رو اوردم پایین . _شمایین.هاکان با خنده _اره بانوی کاماندو نگاهی بهش انداختم تازه متوجه تقریبا20ساله ی مو بورزیبایی، پشت سر هاکان شدم .قد بلندی داشت ،کت سفید هاکان رو دوشش بود ...چشمای درشت ابیش برق مـیزد . خیره نگاش مـیکردم کـه باز صدای جیغ ا بلند شد سریع با هاکان بـه سمتشون دوییدیم . صدا قطع شده بود صدایی تو راهرو پیچید_ناتاشااااااااااا . ناتااااااااا نیوشا بود ، از کنار هاکان با شوق رد شدم و دوییدم سمت راهرو ..._من اینجام نیوشا...با شوق همدیگه رو بغل کردیم . چند که تا از سربازا همراش بودند کـه داشتند ا رو مـیبردند بیرون ._ماموریت تموم شد؟ نیوشا_ اره ، سالمـی ؟ _اره تو چی؟ نیوشا_منم ،اما دکوراسیون صورت و لباس خوشکلمو این ایکبیری ها بهم زدند باخنده گفتم منم .._ سرهنگ کجاست؟نیوشا_ بالا داره این اشغالا رو تحویل زباله دونی مـیده ._ خدارو شکر باورم نمـیشـه بـه این سرعت دخلشونو اوردیم...نیوشا_ منم اما گویـا سرهنگ و سردار مدتها اینا رو زیر نظر داشتن ...صدای سرفه ای ما رو بـه خودمون اورد .هاکان بود_اگه خبر گذاریتون تموم شده بریم...نیوشا_ ااا شمام اینجایید سردار . خوبید شما ؟ خانم والده ، بچه ها ، همـه خوب هستن؟ _نیوشا هاکان لبخندی زد بدون اینکه جواب شوخی نیوشا رو بده ،دستشو دور حلقه کرد بـه همراه اون از درون خارج شد .از کنارم کـه رد شدند حس بدی بهم دست داد . طوری ه رو بغل زده بود انگار معشوقشـه ، ...نیوشا_ های باز کجایی بیـا بریم الانست کـه ولمون کنن برن ...اخمالو دنبالش راه افتادم از زیر زمـین اومدم بیرون .از پرچینا گذشتیم...وای ببین چی شده انگار سونامـی اومده . جسد زن و مرد رو زمـین تلنبار شده بود مـیزا واژگون خلاصه همـه چیز داغون شده بود . داشتیم از کنار استخر رد مـیشدیمکه چشمم افتاد بـه هاکان کـه داشت سردارو سوار لیموزین مـیکرد . یـهو درد بدی کف پام پیچید . _آی ی ی ی پامنیوشا_ چی شد؟ _فکر کنم لیوان شکسته رفت تو پام .نیوشا منو نشونداستخر نیوشا _اخه دیوونـه چرا کفشاتو درون اوردی با عصبانیت گفتم_ بـه همون دلیلی کـه تو درون اوردی یـهو یـه نگاه بـه من انداخت یـه نگاه بـه خودش پقی زد زیر خنده_ددد مرگ چته مـیخندی دیوونـه شدی من دارم از درد مـیمـیرم اونوقت تو داری هر هر مـیخندی...در بیـار این شیشـه رو از پام...همونطور کـه مـیخندید و شیشـه رو بیرون مـیکشید گفت _ناتا خوشم مـیاد که تا اخرین لحظه همسان بودنمونو حفظ کردیم ..ببین بلند شد وایساد ...نگاهی بـه سر که تا پاش انداختم ،اونم عین من نـه کلاگیس داشت نـه کت و نـه کفش ، دامنشم مثل مال من بسته بود دور کمرش ... نیوشا_شدیم عین زن تارزان یـه نیم چه لباس ، موهای پریشون ، ناخن داراز وای وای وای ،اگه بابا تیمسارمون با این سر و وضع ببینتمون حتما کلاشو بزاره بالاتر ...دوباره هرهر زد زیر خنده ...منم خندم گرفت . صدایی خندمونو قطع کردبه ما هم بگین بخندیم . سرهنگ بود کـه با لبخند ایستاده بود .نیوواسه اولین بار با دست پاچگی گفت_ ااا نـه چیز مـهمـی نبود ..بعد سرشو انداخت پایین و سریع گره دامنشو باز کرد دنباله لباس افتاد رو پاهای سفید و خوشکلش . جانم نیوشا و خجالت ؟ داشتم شاخ درون مـیاوردم . سرهنگ_اگه چیز مـهمـی نیست بعد بریم .نیو هم عین خر سرشو انداخت پایین و همراش رفت . داشتم دور شدنشونو نگاه مـیکردم کـه یـهو یـاد پای زخمـیم افتادم ._ااا نیو وایسا ..با تو ام ... وایسا کمکم کن ..نیوشا نـه خیر انگار گوشش کر شده بود_ ای بگم خدا چیکارت کنـه حالا من با این پا چطوری بیـا که تا ماشین ؟گره دامنو با عصبانیت باز کردم اروم بلند شدم وایسادم که تا اولین قدمو برداشتم از درد دلم تو هم شد _وای ...ای توف بـه ذاتت نیوشا ...حالا چیکار کنم.یـهو یکی گرفتم تو بغلم و از زمـین بلندم کرد ...جیغ بلندی کشیدم _ بهت نمـیاد ادای ای ترسو رو درون بیـاری خدای من هاکان بود . یـهو ضربان قلبم رفت رو هزار،عطر تنش ،گرمـی اغوشش داشت دوباره دیوونم مـیکرد . اما نباید خودمو مـیباختم .با عصبانیت گفتم بـه شمام نمـیاد این قدر مـهربون باشید .یکتای ابروشو انداخت بالا_خوبه باز جسور شدی. از این ناتاشا بیشتر خوشم مـیاد .داشتم بیقرار مـیشدم تقلا کردم و با خشم گفتم _بزارینم زمـین خودم مـیام ..اما اون توجهی بـه من نکرد . با داد _مگه نمـیگم بزارم زمـین .یـهو دستاشو از زیرم برداشت بین زمـین و اسمون معلق شدم ، الانـه بود کـه استخونام خرد بشن ،از ترس چشامو بستمو جیغ زدم.اما چند ثانیـه گذشت، نیفتادم.هنوزم معلق بودم،گوشـه چشممو باز کردم هاکان داشت با پوزخند نگام مـیکرد . هاکان_یـه بار دیگه داد بزنی ستوان از همـین بالا ولت مـیکنم بخوری زمـین .اونقدر جدی این حرف و زد کـه جرات نکردم چیز دیگه ای بگم .اروم تو بغل گرمش موندم که تا منو ببره تو ماشین. درون ماشین باز بود منو گذاشت روهمون صندلی کنار درو خودش رفت داخل . ماشینم حرکت کرد . سردار کنار نیوشا و سرهنگ اونطرف نشسته بود . هاکان از زیر یکی از صندلی ها جعبه کمک های اولیـه رو درون اورد چند بسته گاز استریل و بتادین ازدر اورد باز رفته بود تو فاز هاکان مـهربون.به این مـیگن یـه مافوق جلتنمن ...داشتم با لبخند ژیکوندم نگاش مـیکردم کـه یـهو جعبه رو بـه سمتم پرت کرد _بیـا زخمتو پانسمان کن که تا بیشتر از این ازت خون نرفته .غافل گیر شدم اما گرفتمش .رفت کنار سردار نشست و با گاز استریل و بتادین شروع کرد زخماشو شستشو داد ن.به قول نیوشا درون حد المپیک خیط شدم ...خاک تو سر روانی،نـه بـه اینکه بـه زور بغلم مـیکنـه نـه بـه الان کـه اینجوری حالمو مـیگیره ...با حرص و عصبانیت پای زخمـیمو اوردم بالا و خواستم تمـیزش کنم کـه دستی بتادین و گاز و ازم گرفت .نیوشا بود ، پسش زدم _برو گم شو همونجا ، نیوشابا خنده_ باز سگ شدی عزیزم ، پاچه اونی کـه حالتو گرفته بگیر نـه من کـه تم _ ؟ اون موقع کـه صدات مـیکرم کجا بودی ، عین الاغ سرتو انداختی پایین و دنبال سرهنگ جونت راه افتادی....نیوشا_خاک تو سر نفهمت کنن الاغ جون،خواستم بهت لطف کنم با سردار جون تنـها بزارم ..._ غلطت کردی دیگه از این لطفا بـه من نکن لطفا ...نیوشا _برو من ،ما عمریـه زغال فروشیم ، حداقل بـه یکی بگو کـه همسانت نباشـه _اگه تو ول نمـیکردی بری الان منم مجبور نبودم قیـافه نحسشو تحمل کنم .نیوشا_پس اون ام بود تو بغل سردار جون کـه از خر کیفی نیشش که تا بنا گوش باز بودو لپاش گل انداخته بود هان؟ ...آی ی ی ی یواشتر هاکان جون ،دردم اومد .صدای سردار بود کـه هاکان جلوش زانو زده بود داشت زخم روی پاهای کشیده و خوشتراشش رو پانسمان مـیکرد .هاکان _ببخش ونوس جون ،الان تموم مـیشـه نیوشا _ بیـا خاک تو سرت، ببین یـاد بگیر اینجوری پسر طور مـیکنن ، نـه با سه پلنگ انداختن (لگد پرونی)... داشتم ازحرص مـیترکیدم . بعد اسمش ونوس بود ...نفسام تند شده بود ببن چه نازی واسش مـیومد ه الدنگ .نیوشا_ خاک تو گورت اینجوری نگاشون نکن ، الان مـیفهمن داری عقده مـیکنی..._خفه شو نیو حوصلتو ندارم . نیوشا_اصلا بـه من چه ،اینقدر نگاشون کن که تا بترکی....دل مرده سرمو انداختم پایین ،و مشغول پانسمان پام شدم اصلا من چه حقی داشتم عصبانی بشم .اخه شوهرم بود یـا نامزدم ؟ حالا اگه یـه پیشنـهادم داده بود یـه چیزی ...اما اخه رفتاراش؟ناتاشا اون یـه زن بازه با همـه همـینجوره ببین،حالا خوبه از زنا خوشش نمـیاد و این کارا رو مـیکنـه اگه خوشش مـیومد دیگه چی؟؟؟نیوشا_د وا کن اون سگرمـه هاتو وگرنـه مـیرم گیسای گلابتونشو مـیگیرم دور ویلاشون دورش مـیدما ...یـهو از فکر کار نیوشا لبخند ی رو لبم نشست ... نیوشا_ انگار خوشت اومد اره ؟ خوب زوتر مـیگفتی ناتا جونم بزار پامون برسه ویلاشون یـه حال اساسی ازش بگیرم کـه دیگه هوس نکنـه عشق ناتای منو دودره کنـه.نگاهی بـه چهره اش کـه شیطنت ازش مـیبارید انداختم ،واقعا چه خوب بود کـه یـه شر و شیطون داشتم اونم درست مثل خودم...نیوشا_آی چشمای هیزتو درویش کن بی صاحاب من صاحاب دارم ؟ خنده بلندی کردم کـه همشون برگشتن سمت ما و خیره نگامون سرهنگ _باز تنـها تنـها واسه خودتون جوک گفتین و خندید بـه ما هم بگین خوب...نیوشا_شرمنده کم پهنا بود بـه شما نرسید ایشالله سری بعد ...رو بـه من گفت_افرین ناتا جونم بخند کـه فکر نکنـه تونسته حالتو بگیره . ببین چطور نگات کرد . بزار بریم خونـه سردار اونجا یـه حال اساسی ازش مـیگیریم._خونـه سردار؟نیوشا_اره بابا ،مگه خبر نداری بخاطرتشکر از ما واسه نجات ونوس جون تحفه اش یـه جشن گرفته بـه چه بزرگی ._ با این سرو وضع؟ نیوشا_ خودش واسمون لباس و این چیزا تدارک دیده نمـیخواد نگران باشی..._ وای نـه ،دارم از خستگی مـیمـیرم .دلم مـیخواد یـه هفته تخت بگیرم بخوابم .. چهار شبه کـه درست نخوابیدم نیوشا_ امشبو تخت مـیخوابیم فردا شبم واسه خودمون حال مـیکنیم . مـیدونی چند ساله حتی یـه جشنم نرفتیم؟ دلم لک زده واسه یـه باحال ،این زن زولا کـه امشب داشتن مـییدن و دیدم ،مـیخواستم دق کنم . آی قرم گرفته بود ..._نـه بابا م بلدی تو؟ کی یـاد گرفتی کـه ما نفهمـیدیم؟نیوشا_همون شباایی کـه جناب عالی هفت و پادشا رو خواب مـیدیدن من و عشقم تانگو مـییدیم کلی حال مـیکردیم.._تو با عشقت؟ عشقت کدوم خریـه؟ نیوشا_ بی ادب، باز چشاتو چپ کردی مگه من چند که تا عشق خیـالی دارم خوب علی جونو مـیگم دیگه ..._ حالا دیگه سرهنگ شد علی جون؟ مثل خجالتیـا گفت_ با اجازتون تو خلوتم مـیکنم علی جووون.از لحنش خندم گرفت _نیوشا ؟نیوشا_ هان؟ _هان ومرض ، مـیگم اونم تو رو مـیخواد؟ نیوشا اهی کشید _ ای تف بـه ذات هر چی مرد بد ذاته ..اونم عین این سردار هی با دست بعد مـیزنـه با پا پیش . نمـیدونی تو ماموریت از بس از خدا خواستم ، اوس کریمم یـه فاز رمانتیک واسمون جور کرد ، که تا چشاش خمار شد خواست منو ببوسه واز خودش احساست درون کنـه ، هاکان عین خر جفتک انداخت تو روحمون...اونم رفت کـه رفت..حالا بزار فردا شب مـیخوام یـه حال اساسی ازش بگیرم کـه کیف کنـه ...._چیکارش مـیخوای ی؟نیوشا لبخند مرموزی زد _فردا شب مـیبینی ماشین ایستاد انگار بـه ویلا رسیده بودیم .هاکان زودتر پیـاده شد ،دست ونوسم گرفت و با احتیـاط پیـادش کرد .منم با تکیـه بـه نیوشا اومدم پایین. سرهنگم پشت سرمون .سردار با چشمای اشکالود اغوششو واسه ش باز کرده بود .ونوسم با عشووه ای خاص خودشو تو بغل پدرش جا داد ونوس_بابایی _کم ، اگر یک تار از مویت کم مـیشد فقط یک تار........ونوس_بابا جونمنیوشا زیر_ بیـا مردم بابا دارن من و تو هم بابا ._نیوشا باز شروع نکن.نیوشا_ بابا؟ واقعا واسم یـه واژه عجیب و غریبه... بابا ...نگاش کردم انگار ذهنش اینجا نبود ،حق داشت پدرم هیچ وقت اجازه نداد بغلش کنیم یـا بابا صداش کنیم فقط تیمسار ... بله تیمسار ، نـه قربان ،درست مثل تو پادگان نظامـی ،موندم مادر بیچارم چطور با این اخلاق خشک شوهرش کنار اومده خدا مـیدونست...سردار کـه تازه انگار ما رو مـیدید_بچه ها نمـیدانم با چه زبانی از شما تشکر نمایم .هاکان _اختیـار دارید سردار کاری نکردیم همش وظیفه بود . سرهنگ _ بله سردار هاکان درست مـیگن.سردار _به هر حال من از شما و این دو بانوی زیبا بسیـار سپاس گذارم (سلام نظامـی بهمون داد ).ما هم بـه نشان قدردانی سلام نظامـیشو جواب دادیم .همونطور کـه ونوسشو درون اغوش داشت ما رو بـه داخل ویلا راهنمایی کرد.عجب جایی سرامـیکای سالنش از تمـیزی با ادم حرف مـیزد . پله های مارپیچ ،مجسمـه های عجیب غریب وای کـه ادم از زیبایی اونجا سرش گیج مـیرفت.نیوشا_ اوس کریم بـه ما کـه تو این دنیـاش ندادی حداقل یـه این مدلیشو اون دنیـا بهمون عطا کن ... _دیوونـه یـه جور مـیگی انگار تو خرابه زندگی مـیکردیم.نیوشا_ والا قصر بابا تیمسارمون درون مقابل اینجا خرابه ای بیش نیست .._ خیلی ناشکری بخدا نیوشا_بابا باز شروع نکن ، غلط کردم.._اا باشـه بابا چرا مـیزنی من کـه چیزی نگفتم..نیوشا_ ببخشید سردار مـیشـه بـه خدمتکارتون بگید بـه ما یـه جفت دمپایی بدن اخه کفش پامون نبوده حسابی کف پامون چرک و چپله مـیترسم سالن بـه این تمـیزی لک بیفته ...سردار با لبخند_من افتخار مـیکنم جای پای پای شما روی سرامـیک سالن خانـه ام بنشیند .نیوشا زیرگفت _اره جون خودت ببینم اگه قرار بود خودت اینجا رو بساوی که تا اینجوری برق بزنـه همـین قدر افتخار مـیکردیسردار _چیزی گفتید؟نیوشا_مـیگم شرمنده مـیکنید .ولی اگه زحمتی نیست با دمپایی راحت تریم .سردار _ حتما الان مـیگویم برایتان بیـاورند .ونوس وهاکان دست تو دست بدون توجه بـه ما همراه سردار بـه سمت سالن دیگه رفتند.سرهنگ _ ما مـیریم تو سالن بغلی اگه خواستید بیـاید اگه نـه برید استراحت کنید ._ممنون سرهنگ من کـه خیلی خستم مـیرم استراحت کنم ، نیوشا رو نمـیدونم .نیوشا درون حالی کـه سعی مـیکرد بـه سرهنگ نگاه نکنـه گفت_منم خستم ،فقط بگید کجا مـیتونیم استراحت کنیم.سرهنگ_الان بـه سردار مـیگم خدمتکارشوبفرسته راهنماییتون کنـه ._ممنون سرهنگ_پس فعلا.بعد از چند دقیقه ی ریز نقش برامون دمپایی اورد و ما رو برد طبقه بالا و در اتاقی رو باز کر . _بفرمایید اسراحت کنید .اگر بـه چیزی احتیـاجپیدا کردید بالای تخت زنگی هست بزنید من سریع مـی ایم...نیوشا_ممنون ._عجب اتاقی نیوشا، پنجره اش رو بـه باغه ،خوبه تختشم دو نفراست سرویس بهداشتیشم کـه کامل ...نیوشا پکر گفت_ اره اتاق باحالیـه._ نبینم نیو نیو بی حال باشـه.چته گلم؟نیوشا _مـیخوام برم مـیای؟ بیـا یکم ماساژم بده تنم له و لوردست.نمـیدونم چش شده، بد حالش گرفته بود _اره بریم منم عضله هام حسابی گرفتهبعد از دو سه ساعت از حموم اومدیم بیرون .نیوشا_اخی روحمون تازه شد،حالا اگه گفتی چی مـیچسبه._چی؟نیوشا_یـه سینی پر غذا _اره منم دارم ضعف مـیکنم بزار زنگ ب این ه بیـاد .ه اومد ،وقتی بهش گفتیم گفت مـیز شام امادست تازه مـیخواسته بیـاد صدامون کنـه._وای نـه من اصلا حوصله پایین رفتن ندارم .نیوشا_منم ._مـیشـه یـه لطفی کنی ،از طرف ما از بقیـه عذر خواهی کن و غذامونو بیـار همـینجا بخوریم. کمـی من من کرد نیوشا_خواهش ببین ما تازه از اومدیم لباسم نداریم توقع کـه نداری با این حوله ها بریم سر مـیز ... _چه دوست دارید برایتان بیـاورم .نیوشا_ هر چی مـیخواد باشـه فقط سیر بشیم. رفت ربع ساعت بعد با سینی پر از مرغ و ماهی و خلاصه چند مدل خوراک دیگه برگشت. _چیز دیگری نمـیخواهید ؟_نـه عزیزمدر اتاق باز شد دیگه ای اومد داخل همراش یـه چوب لباسی ریلی پر از لباس راحتی و مجلسی بود . _اینـها را سردار فرستادند . نیوشا_دست شون درد نکنـه از طرف ما تشکر کنید . با رفتن ا عین قحطی زده ها شروع کردیم بـه خوردن که تا اونجا کـه دیگه نفسمون بالا نمـیومد . _وای دیگه نا ندارم ،نیو جون من یـه لباس بده بپوشم ،بخوابمنیوشا _زرنگی ،منم مثل تو نا ندارم . تو برو_نیو نیوشا _ناتا _نیو ،نیونیوشا _ناتا،ناتا اخر خودم مجبور شدم بلند شم . اوه ببین چه لباسایی هم واسمون فرستاده .لباس خوابا روو،یـه لباس خواب توری بـه رنگ سرخابی پوشیدمواسه نیوشام یـه ابی زنگاریشو پرت کردم.نیوشا_چه خوش سلیقه هم هست این سردارا ..خاک تو سرت ناتاشا مـیگم بیـا قید این هاکان وعلی بیخاصیتو بزنیم این سردار شیم. هم جای شوهرمون مـیشـه هم بابای بی عاطفمون...بالشت رو تخت باخنده پرت کردم سمتش_گم شو دیوونـه ..نیوشا_خاک تو گورت لیـاقت نداری _ارزونی خودت نیوشا _باشـه خودم تنـها اش مـیشم ،ولی بعد پشیمون نشی ..._بگیر بکپ کـه دارم از خواب مـیمـیرم ...اینقدر خسته بودیم کـه تا سرمون گذاشتیم رو بالشت خوابمون برد .

فصل 3:

_ناتاشا، ناتا، ااااا بلند شودیگه چقدر مـیخوابی غروب شد .
_هان، چته ، بابا بزار بخوابم ،خستم بـه خدا نیوشا_بابا الان مـهمونی شروع مـیشـه بلند شو کلی کار داریم . دددپاشو دیگه پتو رو از سرم کشید ،سرمو کردم زیر بالشتم ، یـهو شروع کرد بـه قلقلک دادن...نیوشا_پامـیشی یـا نـه؟_وای نـه ،نیو ،وللم کن ، خواهش ، الان پا مـیشم ،ببین بلند شدم .دستمو کشید برد تو وبی هوا انداختم تو وان _وااااااااااااییییییییییی ، چیکار مـیکنی دیوونـهنیوشا_خواب از سرت پرید؟ حالا زود دوش بگیر بیـا یـه چیزی کوفت کن ،تا بیـام موهاتو درست کنم. وقت نداریم خیلی خوابم مـیومد ،اما با هر جون کندنی بود دوش گرفتم و اومدم بیرون .از بس دیشب پر خوری کرده بودیم ،هنوزم سیر بودم .نیوشا جلو اینـه نشسته بود ،خانم نسبتا پیری داشت موهاشو درست مـیکرد .خدای من خیلی ناز شده بود . موهای خرمایشو فر کرده بـه صورت کج از بغل صورت ابشار گون ،رها کرده بود . غنچه های گل مریم طرف دیگه موهاش مانند تاجی جلوه ای خاص بـه اون بخشیده ، ارایش صورتشم خیلی ملیح خواستنی بود .نیوشا_ قربون دستت زلیخا خانم مم عین خودم درست کن .کپی ، کپی .. زلیخا_روی دو که تا تخم چشمانم خانم جان.نیوشا_ناتا بجب کـه کلی کار داریم . رفت سمت لباسا.منم زیر دست زلیخا.معلوم بود ارایشگر ماهریـه . از تو اینـه دیدم نیوشا لباس شبی بـه رنگ زمرد بـه تن کرد .یکم لباسش باز بود، روی شونـه های ظریف و سفیدش دو بند نازک لباس خود نمایی مـیکرد.یقه لباس با سگک نگین دار بزرگی روی اش جمع شده بود لباس از زیر نیمـه کلوش مـیشد و تا رو زمـین ادامـه داشت . باورم نمـیشد این فرشته خواستنی نیوشای من باشـه.کارم کـه تموم شد نیوشا عین همون لباس و داد دستم گفت بپوش._اا نیو باز مثل هم بپوشیم.نیوشا_ امشب و حتما حتما عین هم بپوشیم. حتما همـه نظرا بـه سمتمون جلب بشـه ..اون شب تو ماموریت کـه اصلای ما رو ندید . امشب حتما تلافی کنیم..تو ایینـه بـه خودمون نگاهی انداختیم اصلا نمـیشد از هم تشخیصمون داد . نیوشا_خیلی خواستنی شدی عزیزم _تو هم گلم.صندلای پاشنـه بلند زمردی رو بـه پا کردیم و شالای حریر رو انداختیم رو شونـه هامون ودست تو دست هم از اتاق بیرون اومدیم._نیوشا من مـیترسم ..اگه یکی ما رو با این سر و وضع بشناسه چی؟اگه بـه بابامون بگن اتونو فلان جا با وضع فلان جور دیدیم چی؟نیوشا _اخه کی ما رو مـیشناسه اینجا بعدم برن بگن . مثلا بابا مـیخواد چیکارمون کنـه . فعلا کـه دستش از ما کوتاهه...فکر الکی نکن بیـا بریم ، الان مـیبینی اینقدر پختی اینجا هست کـه ما باحجابش حساب مـیایم ..._اوه ببین چه خبره ، کی وقت این همـه ادمو دعوت کنن.نیوشا_ عزیزم ، عصر تکنولوژیـه با فشار یـه دکمـه دنیـا رو مـیتونی منفجر کنی ،دعوت گیری کـه سهله._اوکی خانم فیلسوف . حالا نگفتی بالاخره نقشـه ات واسه امشب چیـه؟نیوشا باز لبخند مرموزی زد _اولین قدم رو برداشتیم_کی برداشتیم؟ نیوشا چپکی نگام کرد_ همـین سر و وضع خوشگلمون اولین قدم بود ._اهان، حالا گرفتم ،خوب قدم بعدی چیـه؟نیوشا_ وقتی دیدیشون ،وانمود مـیکنی چی ؟ندیدیشون._واسه چی؟نیوشا _ ناتا واقعا اسکل شدی یـا بودی من خبر نداشتم ._ خفه باز پرو شدی؟ اصلا برو گمشو نمـیخواد نقشـه مسخرتو بگی...نیوشا_ خوب خره سوال الکی مـیپرسی .تو هنوز نمـیدونی وقتی مـیخوای مردی رو جذب خودت کنی حتما نسبت بهش بیتفاوت باشی؟_خوب اینو از اول بگو . نیوشا_ خوب بعد خدا رو شکر گرفتی چی شد ؟_اره ،بریمتا اومدیم از پله ها بیـایم پایین ،کنار عده ای ونوسو دیدم کـه دست انداخته بود دور بازوی هاکان و با صدای بلند قهقه مـیزد . لباس نیم وجبی از حریر سفید پوشیده بود کـه حتی خط شرتشممعلوم بود . اما صورتش با اون چشمای ابی و موی بور و بلند دل هر مردی رو مـیلرزوند .چندتا پله کـه اومدیم پایین تمام نگاه ها بـه سمتمون جلب شد .داشتم همـینطور نگاشون مـیکردم و همراه نیو پایین مـیومدم کـه نگاه هاکان غافلگیرم کرد . سرم و به نشونـه سلام کمـی پایین اوردم اما هاکان بی تفاوت صورتش و ازم برگردوند .نیوشا_ مثلا قرار شد محل سگ بهش نزاری، خاک تو سرت کنف شدی؟از عصبانیت اخمام رفت تو هم .نیوشا_ بازکن اون سگرمـه هاتو نذار بفهمـه حالتو گرفته . سرتو بگیر بالا محکم بیتفاوت همرام بیـا.سعی کردم حرف نیو شا رو گوش کنم . سرهنگم کنار دیگه ای ایستاده و خوش و بش مـیگرد . اصلا حواسش بـه ما نبود ._اینو ، از سرهنگ دیگه توقع نداشتم .نیوشا_ اونم اب گیرش نیومده بود وگرنـه شنا گر قهاریـه عزیزم .نیوشا دستمو کشید و با خودش بـه سمت یـه عده از پسرا کـه الحق چیزی از هاکان و سرهنگ کم نداشتند برد . یکی از پسرا که تا ما رو دست یکی دیگه رو گرفت با لبخند بـه سمتمون اومد رو بـه بقیـه گفت _ بـه به ببینید کیـا دارن مـیان؛ دوقلوهای افسانـه ای تیمسار نادری.اینو گفت من چشام چهار که تا شد .رو بـه نیوشا گفتم این دیگه کیـه ؟ از کجا ما رو مـیشناسه.نیوشا_نمـیدونم ،اما هر کی هست خوب موقعی اومده. ببین هاکان چطور زوم کرده رومون.پسرا دستاشو بـه نشانـه ادب جلو اوردند سر هنگ فرزام بهاری هستم .منم سرهنگ پرهام بهاری هستمفرزام _ ما پسر عمو هستیم مدت 5 ساله از ایران اومدیم اینجا واسه عملیـاتای چریکی...دستاشونو با اکراه فشردیم _ ناتاشا هستمنیوشا_ منم نیوشافرزام _ خیلی خوشحالم از نزدیک مـیبینیمتون.نیوشا_ از کجا اینقدر مطمئن گفتید ما ای تیمسار نادری هستیم؟پرهام _از اونجا کـه ارتش ایران فقط یـه جفت دوقلو اعزام کرده افغانستان اونم شمایید. _مگه تو ا فغانستان دو قلو پیدا نمـیشـه؟شاید ماای دیگه بودیم.فرزام لبخندی زد_ چرا پیدا مـیشـه اما نـه از نوع ستوانش و نـه اینقدر زیبا و شبیـه بـه هم ...نیوشا با لبخند_ نظر لطفتونـه چه زبونی مـیریخت این فرزام . پرهام _در ظمن ما تو عملیـات نجات بودیم و شما رو دیدم ،واقعا افتخار مـیکنیم کـه در رکاب افراد زبده وماهری مثل شما داریم انجام وظیفه مـیکنیم._ اا چه جالب کجا ما رو دیدید؟فرزام _من همون گارسونی بودم کـه بهتون تعارف کرد. ...البته نمـیدونم کدومتون بودید ولی خیلی باحال خودتونو بـه مستی زدید . حتما بگم الحق تو بازیگری هم استادید..._اااا اون شما بودید . دیگه دارید با تعریفاتون خجالت زدمون مـیکنید .فرزام _پس شما بودید ناتاشا خانم .من اهل تعارف نیستم حقیقت و مـیگم .اهنگ ملایمـی فضای سالن و در بر گرفت چراغا کم نور شدند . سردار و زنش و هاکان و ونوس ...وچند تای دیگه دو بـه دو شروع بـه د .پرهام رو بـه نیوشا_ بـه بنده افتخار یـه دور مـیدید؟ نیوشاهمونطور کـه دست پرهامو مـیگرفت نگاهی بـه سمت سرهنگ انداخت کـه هنوز مشغول صحبت بود و گفت_فکر نمـیکردم مردای ارتشی ما هم از این کارا بلد باشند .فرزام_اختیـار دارید ما از نسلای متعادل امروزیم نـه خشک مذهبای دیروز ناتاشا خانم شمام بـه بنده افتخار مـیدید. _والا چی بگم من اصلا از این جور ا بلد نیستم. برعنیوشا.نگاهم بـه سمت نیوشا وپرهام کـه خیلی هماهنگ و زیبا مـییدن کشیده شد .فرزام _ کاری نداره کـه دستتونو بدید بـه من هر کاری گفتم انجام بدید . نگاهم بـه نگاه هاکان کـه داشت با ونوس مـیچرخید گره خورد. یکی از دستامو بـه دستش دادم ، دست دیگه اشو پشت کمرم گذاشت .فرزام_ حاضرید_ بهتره از خیرش بگذرید مـیترسم اشتباه کنم ابروتون بره.فرزام لبخندی زد طوری کـه دندونای ردیف و سفیدش نمایـان شد ._ ابروی من فدای سرتون شما یـاد بگیر چه راحت و خودمونی شده بود این فرزام نگاه دقیق تری بهش انداختم .پسر جذابی بود چشم و ابروی مشکی ،پوست افتاب سوخته کـه جذابترش کرده بود ،موهای شم با هر حرکت رشونی کشیده اش مـیریخت ..فرزام_ حاضرید ؟با سر جواب دادمفرزام_ هر کدوم از پاهامو بردم عقب شما همون پا رو بیـار جلو خوب ببینید ریتمش اینجوریـه یک ،دو، سه.... یک ،دو، سه....اهان ،افرین معلومـه استعداد م دارید حالا همراه من بچرخید .. اومد بچرخه یـهو پاشو لگد کردم ._ وای ببخشید .فرزام_ اشکالی نداره دوباره امتحان کن ..نترس ...خلاصه بعد از چند که تا دور و لگد پای فرزام بدبخت ریتم اومد تو دستم ...فرزام_ دیدی کاری نداشت؟بالبخند گفتم_ استاد ماهری داشتم .وگرنـه زیـادم اسون نبود ...فرزام _ اختیـار دارید نیوشا از دور چشمکی برام فرستاد و به سمتی اشاره کرد تو چرخ زدن بودیم کـه چشمم افتاد بـه هاکان کـه گوشـه ای ایستاده ،لیوانی تو دستش بود و با حال عجیبی نگام مـیکرد ... از هولم باز پای فرزامو له کردم _وای معذرت فرزام_ اشکالی نداره ناتاشا جان ...فرزام_مـیشـه یـه سوال بپرسم؟_ البته خواهش مـیکنمفرزام_ چند سالتونـه؟ البته اگه دوست ندارید جوابمو ندید.مـیدونم خانوما رو سن حساسن . _نـه مشکلی نیست ، من 25 سالمـه ،شما چی؟فرزام _منم 32 سال . نامزد یـا دوست پسری چیزی ؟..._نـه اصلا، آخه کدوم پسر عاقلی مـیاد سمت ای ارتشی...فرزام_ دلشونم بخواد ...ولی خوشم مـیاد خیلی رک و راست صحبت مـیکند من واقعا از ایی کـه طاقچه بالا مـیزارن بدم مـیاد همونطور کـه مـیچرخیدیم یـهو خوردم بـه یکی برگشتم ، هاکان با چشمای عصبی ایستاده بود .هاکان_ خوبید سرهنگ بهاری ؟ فرزام _ بله شما چی سردار هاکان؟هاکان_ منم خوبم ،اگه اجازه بدید مـیخواستم ستوانمو ازتون قرض بگیرم .فرزام ناراضی دستمو ول مـیکرد گفت_ بله ،حتما .ستوان نادری خیلی از اشناییتون خوشحال شدم _ منم سرهنگ فرزام .سرخورده بـه سمت بیرون ویلا رفت . سریع نگاهی بـه اطراف انداختم ؛ بلکه نیوشا رو ببینم .هاکان_ ستوان نادری مـیشـه مارو هم از این تن و بدن مستفیض کنید . باز مـیخواست منو عصبانی کنـه .با ارامش گفتم_ فکر کنم بـه اندازه کافی از تن و بدن ونوس جون مستفیض شدید .هاکان _نترس من مثل اون فرزام نیستم اونقدرظرفیتم بالاست کـه صد که تا جوجه پنبه ای مثل تو رو یـه جا قورت مـیدم . _ مواظب باشید شاید بعضی از این جوجه ها تیغ داشته باشندو تو گلوتون گیر کنن.نیوشا رو دیدم کـه کنار سرهنگ و پرهام بود اما با قیـافه بیتفاوت دست تو دست پرهام رفت بیرون ویلا ، اومدم برم سمشون کـه یـهو هاکان دستمو گرفت و طوری کشید کـه یـه دور ،دور خودم چرخیدمو افتادم تو بغلش،هاکان _ مواظب تیغ هاتم هستم جوجه تیغی. بی معطلی شروع کرد بـه چرخ زدن ، منو بـه سمت خلوت سالن کشوند ..._ ولم کنید . دلم نمـیخواد با ادمـی مثل شما همکلام بشم چه برسه بـه یدن... چنان منو بـه خودش چسبوند و به دستم فشار اورد کـه صدای خرد شدن استخونام تو گوشم پیچید ..._آییییییـهاکان_ چطور دوست داشتی با اون مردک زبون باز قر بدی،چی مـیگفت درون گوشت کـه یـه لحظه هم نیشت بسته نمـیشد؟با صدایی کـه از درد مـیلرزید گفتم_به شما هیچ ربطی نداره.شما چیکاره من مـیشید؟ بـه چه حقی از من باز خواست مـیکنید ؟هاکان_ من مافوقتم وهمـه کاره_فکر نکنم اینجا پادگان باشـه، بعد الانم زیر دستتون نیستم کـه هر جور دوست دارید باهام رفتار کنید.دستمو ول کنید بزارید برم.هاکان_ همـه جا واسه من مثل پادگان مـیمونـه الانم من مافوقتم تو هم ستوان زیر دستم بعد هر چی مـیگم بی چون وچرا حتما اجرا کنی._ توهم زدی، ولم کن وگرنـه ..وگرنـه...._ ولت نکنم چیکار مـیکنی جوجه ؟ با تیغای نداشتت جیزم مـیکنی؟ نفسم داشت بند مـیومد دستش رو کمرم عین کوره داشت تنمو ذوب مـیکرد ،گرمـی نفساش رو صورت و گردنم کلافم کرده بود ...نـه ناتاشا نباید تسلیم شی . هرگز . ...وگرنـه براش مـیشی مثل بقیـه ...پاشنـه کفشمو گذاشتم روانگشتای پاشو با همـه قدرتم فشار دادم . خودت خواستی ..._ اینم از تیغ یـه جوجه تیغی نوش جونتون ...صورتش از درد فشرده و دستش از کمرم شل شد سریع از تو بغلش اومدم بیرون اما هنوز دستم تو دستش بود هاکان _ زورت همـین قدر بود جوجه . چنگ انداختم رو دستش طوری کـه کنده شدن پوستش رو زیر ناخنام حس کردم با خشم دستمو بعد زد و گفت_ وحشییییی از چشاش اتیش مـیبارید _ اخی دردت گرفت سردار جون؟ نوش جونت . هاکان _ خودم یکی یکی تیغاتو مـیکنم ..._ واییی ترسیدم ...تو این هین و وین صدای ونوس و شنیدم_ااا هاکان جون اینجایی؟ همـه جا رو دنبالت گشتم ... بیـا بریم بـه دوستم معرفیت کنم اومده ،همونی کـه دربارش ازم پرسیدی عزیزم ...موندن دیگه جایز نیود با پوزخند نگاهی بهش انداختم وسریع بـه سمت بیرون رفتم که تا نیوشا رو پیدا کنم ...هوای خنک بیرون کمـی از التهاب و خشمم کم کرد . باز . حالا دیگه مطمئن شدم خاک تو سر من کـه عاشق همچین مردی شدم...نیوشا رو گوشـه ای خلوت درون کنار پرهام دیدم.وای خاک بـه گورت نیو نگاه نگاه...گذاشت پرهام گونـه اشو ببوسه ...رفتم طرفش کـه یـه چیزی بهش بگم .نمـیدونم یـهو سرهنگ از کجا پیداش شد با خشم و غضب پرهامو هل داد عقب و دست نیوشا رو گرفت و کشون کشون همراه خودش برد سمت پشت ویلا ..پرهام عین ماست وایساده بود بقیـه هم انگار نـه انگار ،دوییدم پشت سرشون ،ترسیده بودم ،تا حالا هیچ وقت سرهنگ و اینطورعصبانی ندیده بودم ... نکنـه بلایی سر نیوشا بیـاره...اااااه با این صندلا هم کـه نمـیشد مثل ادم دویید ...وایسادم ببینم کدوم طرفی رفتناهان اوناهاشون...داشت نیو شا رو بـه سمت درختای بلند ته ویلا مـیبرد ،یـهو تو تاریکی محو شدند ...کجا داشت مـیبردش صندل واز پام درون اوردم و به سرعت دوییدم ...خدای من سرهنگ چنان کشیده ای زد تو صورت نیو کـه صداش تو سکوت اونجا پیچید . دست رو من بلند مـیکنی الان بـه حسابت مـیرسم..تا اومدم برم سمتشون یـهو نیوشارو کـه به حالت قهر داشت برمـیگشت و محکم تو اغوشش گرفت و چنان لباشوگذاشت رو لبای نیوشا ومحکم ازشگرفت کـه دلم ضعف رفت و پاهام سست شد همونجا نشستم رو زمـین ...اونقدر لبها و گردن اونو بوسید کـه نیو هم تنش داغ شد و اروم اروم اونو همراهی کرد .همونطور کـه عاشقانـه همو مـیبوسیدن سرهنگ کتشو درون اورد ،نیوشا شالش رو زمـین افتاد ....خدای من تمام تنم داشت اتیش مـیگرفت چشمامو بستم و سریع از اونجا دور شدم ...سرم پایین بود و با قدمای تند رو چمنای مرطوب راه مـیرفتم کـه محکم خوردم بـه چیزی وافتادم رو زمـین ...  اخ سرم این چی بود دیگه .؟سرمو بلند کردم دیدم تیر چراغ برق وسط چمناست .اااه که تا این تیرکم مـیخواد حال منو بگیره .بلند شدم حتما یـه جوری عطشمو خاموش مـیکردم...چشمم افتاد بـه مـیز وسط محوطه کـه روش پر از نوشیدنی بود .رفتم سمتش دیدم گارسون از همون نوشیدنی کـه من تو ماموریت خوردم داره مـیریزه تو گیلاسا.بی توجه بهش بطری نوشیدنی و گیلاسی برداشتم و به سمت حوضچه پر اب اونطرف ویلا رفتم .لبه حوض نشستم ،دامنم رو زدم بالا و پاهای گر گرفتمو بـه دست اب خنک حوضچه سپردم .بطری رو برداشتمو جرعه جرعه شربتو دادم بالا اونقدر شیرین وگوارا بود کـه نفهمـیدم چطور نصفشو خالی کردم یـه حال عجیبی شده بودم سرم سنگین بود ، اروم نوشیدنیمو مـیخوردم دیدم اشکام خود بـه خود از چشمام سرازیر شدن .نمـیدونم چه مرگم شده بود دلم مـیخواست از ته دل زار ب ._ ناتاشا خانم، حالتون خوبه؟ چرا گریـه مـیکنید ؟سرمو بالا اوردم فرزام بود . چه قیـافش خواستنی شده بود .بی اختیـار لبخند رو لبام نشست ._ بـه سس لا م سرهههنگ ، دوستت کججججاست؟فرزام_ پرهامو مـیگید؟_اره دیییگه ،ازززززززز طرففف منننن ،بهششش بگگووو خیلیییی بی غییرتتی.خواااههرمممموو بببوووسس مـیکنننیییی بعد کـه بباایید اازشش دفاااععع کنی ،ععییین ماااستتت وااا مـیدییییییی._ پرهام همـه چیو برام گفت. نیوشا خانم حالش خوبه ؟ کجاست؟ سرهنگ کـه ...؟_ ااره ه خوبه اازززززززز منن بههتره.اروم کنارم اومد و بطری نوشیدنی رو از دستم گرفت.فرزام _ چیکار کردی با خودت ؟ این همـه و خودت تنـهایی خوردی؟_ مشششررووب؟ بابا ایییین شرببته.بخوور ببییین شیرییییینننـه.فرزام_ عزیزم اینم یـه نوع ه بهش مـیگن شامپاین. _حالا ههرچی امااااا خخخییللییی خوش ططععم. بده مـییخوام باااززم.بازومو گرفت و سعی کرد بلندم کنـه.فرزام_ بلند شو خوب بیـا بیریم یـه اب بـه سرو روت بزن که تا مستی از سرت بپره...بازومو از دستش کشیدم_وللللمممم کننن .منننن ممسسست نیستم. فرزام _ باشـه حالا بلند شو سرما مـیخوریـا ._ دلم مـیخخخخخخخواد سرررررما بخخورم . راحتتم بزار ._ چی شده ؟ فرزام_ سردار هاکان، راستش انگار ستوان نادری یکم مست ._ااا هاکان ججججججججون ،سردااااار بزرررگ خااانم بااازی. تو کـه الان حتما پییش ونووووس ججوووون و دوستتش باشششی .هاکان _ شما مـیتونید برید سرهنگ ،ما هم دیگه حتما برگردیم پایگاه.فرزام_ مـیخواین کمک کنم ببرینش ؟_منننن ههههههههییییج جا نممممـییـام .هاکان _ شما برید من خودم مـیبرمش.فرزام_ بعد خدا نگهدار . مراقبش باشید.هاکان _ حتما ،خدا نگهدار .چشمام چند تایی مـیدید . بلند شدم وایسادم لبه حوض و واسه فرزام بای بای کردم اما نمـیدونم چی شد افتادم تو اب._ وای خیس اب شدم.هاکان با خنده _ بهت نمـیومد بلد باشی از این غلطا ی اخه جوجه تو رو چه بـه خوردن؟سعی کرد دستم بگیره بلندم کنـه .با عصبانیت دستم و پس کشیدم _به سرداااار بزرررگ ارررتشم نمـیووومد خاااانم باز باشـه اما هست. زن ن ن باز عوضضیـهاکان خندشو خورد و با غضب گفت_ چه غلطی کردی؟ جرات داری یـه بار دیگه بگو_ههممـین کـه شنیدی ، خااانم باز عوو.....سیلی محکمـی کـه به صورتم خورد مات و مبهوتم کرد .با یـه حرکت دستشو انداخت دور کمرمو از حوض بیرونم اورد . انگار فلج شده بودم . همونطور رو دستاش منو بـه سمت ماشینای پارک شده گوشـه ویلا برد درون ماشین شاسی بلندی رو باز کرد و منو پرت کرد رو صندلی.سریع ماشین و روشن کرد و از ویلا خارج شد.گرمـی اشک روی گونـه هام تازه منو بـه خودم اورد . اما خسته تر از اونی بودم کـه بخوام حتی کلمـه ای بـه زبون بیـارم... فضای بیرون تاریک بود نمـیدونستم داره منو کجا مـیبره . بـه زور چشمامو باز نگه داشته بودم . اما بعد از چند ساعت با حرکت اروم ماشین پلکام سنگین شد و روی هم افتاد .بین خواب و بیداری بودم کـه حس کردم ماشین ایستاد . بوی عطر تنش هرلحظه بهم نزدیکتر مـیشد، اروم و با احتیـاط طوری کـه از خواب بیدار نشم بغلم کرد و راه افتاد .بازم اغوش گرمش بند بند وجودمو لرزوند،کاش این لحظه که تا ابد ادامـه داشت ،کاش هیچ وقت منو از خودش جدا نمـیکرد . مـیخواستمش حتی اگه پست ترین وکثیف ترین ادم روی زمـین باشـه.حس کردم درهایی رو پشت سر هم باز و بسته کرد .اروم منو روی تخت گذاشت ،طره ای از موهام کـه روی صورتم افتاده بود ،نوازش وار کنار زد . گرمـی انگشتاش رو گونـه ام شیرین و خواستنی بود .مـیخواست بره ،نـه نباید مـیذاشتم بره ،باید که تا ابد مال من مـیشد ، با همون چشمای بسته دستشو گرفتم _نرو خواهش مـیکنم ،نرو گرمـی تنشو کنارم حس کردم. دستای قوی و مردونش اروم دور کمر باریکم پیچید و منو بـه خلسه شیرینی فرو برد کنار گوشم صدای بم و مردونش طنین انداخت _اروم بخواب جوجوی کوچولو من پیشتم ... با بوسه ی نرم لباش رو شونـه هام ، رو گونـه هام رو گردنم ،اروم گرفتم و راحت خودمو بـه دست خواب سپردم. خواب شیرینی کـه پر از بوسه ها و نجواهای عاشقانـه هاکان بود . مـیدونم کـه فقط یـه خوابه اما دلم مـیخواست هیچ وقت از این توهم شیرین بیدار نشم .... _ ناتاشااااا ،ناتا، خوابی عزیزکم، ملوسکم بیدار شو اهسته پلکامو باز کردم نور خورشید ازپنجره مستقیم بـه چشمام خورد و باعث شد دوباره چشمامو ببندم.کجا بودم ؟ من ،هاکان، یعنی همش یـه خواب بود . نـه خیلی واقعی تر از یـه رویـا مـیمونست .پس الان کجا بود ._بزغاله بلند شو دیگه بزار ببینم دیشب کـه مست و پاتیل تو تخت این هاکان ولو بودی بلا ملا سرت نیـاورده باشـه؟ با این حرف نیو عین برق گرفته ها سیخ نشستم رو تخت . _ تو چی گفتی؟نیو_ گفتم بزار معاینت.._نـه ..گفتی تخت کی؟نیوشا_ تخته مردشور خونـه ،خاک تو سر مستت یعنی نفهمـیدی کـه اوردتت خونش . خوابوندتت رو تخت سلطنتیش. وووو؟به خودم یـه نگاه انداختم ،همون لباسای شب قبل تنم بود ،رو تخت چوبی تراش خورده دو نفره نشسته بودم .اطراف و با ناباوری نگاه کردم .منو اورده بود خونش؟_هوووویییییییی کجایی تو ؟ اره اینجا اتاقشـه . الانم رو تخت مبارکشی خودشم پایین عین برج زهر مار تمرگیده دارهبا علی جون من نـهار کوفت مـیکنـه . با چشمای گرد شده بـه اطراف نگاهی انداختم .قاب عبزرگی از هاکان وخانوادش زینتبخش دیوار سفید روبروم بود . توی عپسری کنار هاکان ایستاده بود ،که شباهت عجیبی بـه اون داشت اما کم سن و سال تر از او بـه نظر مـیرسی. مادر و پدرش...نیوشا_ دامنتو بزن بالا یـه معاینـه فنیت کنم ببینم ناخنکت نزده باشـه این یـالغوز.دست کرد طرف دامنم._ااا گمشو اونور نیو یـه چیزی بهت مـیگما .نیوشا_ خاک تو گورت بخاطر خودت مـیگم،مـیخوام ببینم اگه بلا ملا سرت اورده زود یـه عاقد بیـارم همـینجا ببندمت بـه ریش نداشتش. که تا بیشتر از این نترشیدی._نمـیخواد بـه فکر ترشیدگی من باشی .نیوشا_ این یعنی چی؟ درست بگو تکلیفمو بدونم ._خجالت بکش نیوشا .نیوشا_ د چلمنگ تو کـه اون موقع مست و پاتیل بودی چیزی یـادت نیست. _خفه...اونقدرام دیگه مست نبودم کـه ندونم دارم چه غلطی مـیکنم .حالا از کجا فهمـیدی من اینجام؟.نیوشا_جونم برات بگه کـه دیشب من بودمو و علی جونم ، تو یـه جای رومانتیک مشغول لاو ترکوندن کـه یـهوباز این خرمگس پرید وسط معاشقه ما درون واقع زنگ زد رو موبایل علی و گفت چه نشستین بیـاید ببینید کـه ستوان ارتشتون مست و ویلون داره مـیچرخه منم واسه اینکه بیشتر ابرو ریزی نکنـه دارم مـیبرمش خونم . هر موقع تونستین بیـاین جمعش کنین ببرینش. هیچی دیگه من بدبختم از زور نگرانی اولین شب عاشقانم زهر مارم شد . همش تو فکر این بودم این یـالغوز انگشتت نکنـه._ مرض تو هم با این حرف زدنت ،یعنی همـینجوری با همـین لحن این حرفا رو زد یـا از خودت درون اوردی؟_ نـه بـه مرگ تو عین گفتهاشو واست نقل کردم .خیر سرش مثلا زنگ زده بود من نگرانت نشم.بمـیرین شما دو که تا ،که نمـیزارین این علی درست و حسابی حرف دلشو بهم بزنـه.حالم بد جور گرفته شد با حرص گفتم _اره جون خودت خوبه خودم دیدم داشتینـهمو جر مـیدادین از زور عشق....نیوشا _ ای هیز بی ادب تعقیبمون کردی؟ که تا کجا دیدی؟ نکنـه....؟_گمشو مگه من مثل تو هم. که تا دیدم دارین وسط درختا مـیشین ول کردم رفتم.نیوشا_بگو بـه جان خودت؟_به مرگ تو، حالا اگه راست مـیگی تو دامنتو بزن بالا من معاینت کنم یـهو این سرهنگ انگشتت نکرده باشـهنیوشا_ نـه جونم هنوز نیوشاتو خوب نشناختی بردمشچشمـه اما تشنـه برش گردوندم . حالا حالاها حتما دنبالم بدوه که تا دستش بـه عسل برسه..._ااا گمشو حالمو بـه هم زدی .. نیوشا_ جون من ناتا ، این تن بمـیره دیشب چیکارا کردین؟ بگو دیگه ...بگو که تا منم واست بگما..._خفه ...با باز شدن درون اتاق حرفم نصفه موند . هاکان با قیـافه سرد وبیتفاوت همـیشگی وارد شد ،نیم نگاهی بـه من انداخت لباس ارتشی کـه دستش بود رو پرت کرد رو تخت و رو بـه نیوشا گفت_ ستوان نادری ببین اگه مستی از سرقلت پریده این لباسا رو تنش کن بیـاید پایین سرهنگ امـینی منتظره.باید سریع بریم پایگاه بغض راه گلومو بسته بود .چرا با من اینجوری مـیکرد . دیشب اینقدر عاشقانـه اما الان ...باورم نمـیشد این همون هاکان دیشبی باشـه . بعد اتفاقای دیشب همش یـه توهم بوده و بس .یوشا_ بابا بـه این خر و الاغام کـه بار مـیبرن یـه مدت استراحت مـیدن خستگیشون درون بره . هنوز از این عملیـان نیومدیم حتما بریم یکی دیگه . تازه مـیگن این طرفی کـه باید بریم دنبالش از اوناشـه ها ،یـه کارایی مـیکنـه عتیغه .مـیگن واسه خنده و سرگرمـی دینامـیت مـیکنـه تو این شترای بدبخت و اونا رو منفجر مـیکنـه . بنظرت طرف روانی نیست؟ با حرف نیو بـه خودم اومدم هاکان رفته بود ._ هان اره حق با توه..نیوشا_ چی چی رو حق با منـه اصلا فهمـیدی من چی گفتم؟باز رفته بودی تو عالم هپروت . پاشو زود عوض کن بریم حوصله نیش و کنایـه ندارم.بی درنگ لباس عوض کردم _بریم. من امادم.دلم نمـیخواست لحظه ای دیگه تو اون خونـه بمونم حتی سرمو بالا نکردم ببینم خونش چه شکلیـه. پشت سر نیوشا راه افتادم.سرهنگ_سلام ستوان نادری.خواستم جواب سلام سرهنگ و بدم کـه دیدم هاکانم کنارشـه.با صدایی کـه انگار از ته چاه بیرون مـیومد _سلام سرهنگسرهنگ_ ناتاشا خانم حالت خوبه مشکلی نداری؟مـیتونیم بریم؟_ بریم.نیوشا_حالش خوبه بریم سوار ماشین شدیم .خودش ماشینو مـیروند. تو ماشین مدام نیوشا زر مـیزد مخم داشت مـیترکید . هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس مـیکردم اما با خودم عهد کرده بودم نـه نگاش کنم نـه همکلامش بشم. از کوچه وبازار گذشیم که تا به پایگاه شـهری رسیدیم.سرهنگ _بچه ها برید سوار کامـییون بشین که تا منو سردارم بیـایم.نیوشا_چشم قربان.بی توجه بـه اونا پیـاده شدم و سوار کامـیون ارتشی کـه چند که تا از ای گروهمونمبودن شدم.اااا ناتاشا خانم شما یید؟ بـه سمت صدا برگشتم .سرهنگ فرزام بود .بی اختیـار لبخندی بـه لبم نشست_سلام سرهنگ بهاری فرزام_ چه سعادتی انگار باز قرااره درون رکاب شما بریم بـه نبرد تن بـه تن._ اختیـار دارید شما...نیوشا_ اا سرهنگ بهاری نمـیدونستم شما هم تو این عملیـات شرکت دارین.فرزام_ راستش قرار نبود من بیـام اما سرهنگ قله قانی مشکلی براش پیش اومد این شد کـه منو اعزام د. نیوشا_ خوبه ،مـیگن عملیـات سختیـه راست مـیگن؟فرزام_ اره ،این چهل و دومـین عملیـاتیـه کـه واسه دستگیری این ادم انجام مـیدیم اما هر بار با کلی تلفات دوجانبه شکست مـیخوریم. _ یعنی اینقدر این ادم قدرتمنده؟فرزام_ از لحاظ تجهیزات نظامـی حتما بگم حرف اول و مـیزنـه اخه پشتیبانشون یـه اسراییلیـه . هر سلاحی کـه فکر کنی اینا دارند . نیوشا _ اوه بعد فاتحه مون خوندست بابا من هنوز ارزو دارما نمـیخوان ناکام از این دنیـا برم . _ حالا مـیدونن ما داریم مـیریم طرفشون؟نیوشا_ ناتا عزیزم باز مـیخوای ضریب هوشی پایینتو نشون بدی؟د اخه اگه مـیدونستن ما داریم مـیریم بگیریمشون مثل ماست سر جاشون وا مـیستند ؟فرزام_ خبر طرف کوپایـه جنگلی با یـه عده گروگان اطراق و بخاطر پیروزی دو شب پیششون تو یـه بمب گذاری جشن گرفتند قراره بشون شبیـه خون بزنیم. _ سرهنگ فرزام هاکان بود کـه با صدای خشرد اونو صدا زد.فرزام_ بله قربان؟هاکان_این عملیـات بـه عهده من گذاشته شده شما مـیتونید پستتونو تحویل بدید . گفتن نقشـه کوهپایـه دست شماست بدید بـه من .فرزام _ بله قربان اینجاست بفرمایید .ممکنـه اجازه بدید منم همراهیتون کنم . سرهنگ هم بالا اومد با یـه اشاره اون کامـیون حرکت کرد. هاکان _ اگه خیلی مایلی خودتو بـه کشتن بدی چرا کـه نـه ..فرزام_ ممنون از لطفتون . کامـیونـها پشت سر هم بـه راه افتادند.هاکان و سرهنگ ها درست روبروی ما نشسته بودند و داشتند نقشـه رو بررسی مـید . نیوشا درون گوشم اروم گفت_ چه حالی مـیده با سه که تا جیگر بری ماموریتا نـه؟_ نـه نیوشا_ خاک تو مول بی ذوقت. _زر زیـادی نزن نیو حوصله ندارم.نیوشا_ چه مرگته ،تو از وقتی هاکان اومد تو اتاق اینجوری شدی. ببینم دیشب اتفاقی بینتون افتاده امروز اصلا تیکه ننداختین بـه هم . مشکوک مـیزنین ._ ننننننننننننننـههههههههه چند بار بگم . ولم کن نیوشا_ خوب بابا سگ نشو حالا.فرزام _ افراد این اسلحه ها رو بگیرید . الانم سردار براتون نقشـه رو توضیح مـیدند .اصلا دلم نمـیخواست حتی صداشو بشنوم . هاکان_ اونجا هیچ که تا من نگفتم شلیک نمـیکنـه ، کار سر از خود انجام نمـیده . با علامت من با تاکتیک 9 از 6 غافلگیرانـه بـه سمتشون یورش مـیبریم ...حتی صداش با این لحن محکم و خشن خواستنی بود . هوووو ناتاشا باز کـه خر شدی.هاکان_ همـه متوجه شدید . دیگه تکرار نکنم.با این حرف مستقیم بـه من چشم دوخت .همـه بـه جز من یک صدا _ بله قربان. هاکان_ ستوان نادرینیوشا_بله قربانـهاکان_با اون قلت بودم، ستوان نادری هنوزم سرم پایین بود و محلش نمـیذاشتم نیوشا اروم با ارنج زد بـه پهلوم.با چشمایی کـه خشمموج مـیزد سرمو اوردم بالاو زل زدم تو چشای زیتونیش و زیرگفتم_بله هاکان یکتای ابروشو داد بالا-بله چی؟ _.....هاکان اینبار با فریـاد_بله چی ستوان؟با بیتفاوتی نگاهی بهش انداختم _ بله قققققققققر بانـهاکان با خشمـی کـه سعی مـیکرد مـهارش کنـه_اهان حالا شد. کاملا متوجه نقشـه شدید؟_ بله ...قربانبلا فاصله سرمو بـه سمت بیرون کج کردم که تا قیـافه نحسشو نبیم . گردنم داشت مـیشکست کـه کامـیون ایستاد . سرهنگ_ بچه ها از اینجا حتما پیـاده بریم . منطقه جنگلیـه مراقب باشید.بچه ها یکی یکی پیـاده شدند فرزام جلوی من بود و هاکان پشت سرم.حرم نفساشو پشت سرم حس مـیکردم بی توجه بهش پ پایین و دنبال فرزام راه افتادم.فرزام_ ستوان مراقب باشید._ شما هم قربان.فرزام_ پشت سرم حرکت کنید .هاکان_ سرهنگ فرزام فرزام_ بله قربان.هاکان _برو قسمت مـیانی رو پوشش بده.فرزام با دلخوری نگاهی بـه من و بعد بـه هاکان انداخت_بله قربانرفت.قدمـهامو تند کردم که تا فاصلمو ازش زیـاد کنم کـه دستمو گرفت و کشید. فاصله مون با بقیـه زیـاد شد._ اگه بخوای باز واسه این مردک عشوه خرکی بیـای همـینجا گردنتو خورد مـیکنم فهمـیدی .بازومو با غیض از تو دستش کشیدم بیرون و با نفرت تف گنده ای رو پوتینش انداختم.خیز برداشت بازومو بگیره جاخالی دادمو با دو خودمو رسوندم بـه گروه فرزام.فرزام که تا منو دید لبش بـه خنده باز شد. _ از کنارم جم نخور ستوان.منم واسه اینکه حرص هاکانو بیشتر درون بیـارم چسبیده بـه فرزام حرکت کردم...نیوشا وسرهنگ گروه اول بودند ما هم پشت سر اونا . ازچند ساعتی بود کـه از لابلای درختا رد مـیشدیم . تقربیـا غروب بود و هوا تاریک شده بود کـه اطراق کردیم.هرازخستگی گوشـه ای نشسته و مشغول باز کنسروش بود .منم کنار فرزام رو کنده ای نشسته بودم .هاکان طرف چپ من با فاصله بـه درختی تکیـه داده بود و با عصبانیت منو نگاه مـیکرد.. نیوشا هم قربونش برم انگار نـه انگار ی هم داره چسبیده بود ور دل سرهنگ .فرزام_ ستوان کنسروتونو بدید اینو بگیرید براتون باز کردم._ ممنون سرهنگ خودم باز مـیکردم. فرزام رفت طرف سرهنگ و نیوشا.هاکان با داد_زود غذاتونو بخورید حتما سریع حرکت کنیم. وقت نداریم صدای پچ پچ ی پشت سرم مـیومد_خدا بده شانس دیدی واسش کنسرو باز کرد. دوتا ی خوب قاپ این سرهنگا رو دزدیدن. نمـیدونم چی تو این دوتا دیدن ._ نمـیبینی چه پیشونی بلندی دارن عزیزم که تا فرق سرشون مـیرسه.یـهو صدای نیوشا اومد_شما سربازای آش خورداشتین چه گهی مـیخوردید؟ ا_آی.. آییییی .. ستوان گوشممون ...دارید گوشمونو مـیکنید. تو رو خدا غلط کردیم ستوان ...نیوشا_ خفه ، یـه بار دیگه بشنوم از این غلطای زیـادی کردین گوشتونو از جا مـیکنم مـیندازم جلو سگا ،فهمـیدین؟ا کـه حسابی ترسیده بودند یک صدا گفتن _بله قربان.نیوشا_ حالا برید جای زر زیـادی کنسروتونو کوفت کنید . گم شید ...ا دوتا پا داشتن دوتای دیگه قرض الفرار.داشتم با خنده کنسرومو مـیخوردم.نیوشا_ حال کردی جذبه رو ._اره . ...یـهو صدای شلیک از همـه طرف بـه گوش رسید .نیوشا سریع منو گرفت و با هم خوابیدیم رو زمـین.هاکان_ پناه بگیرید لو رفتیم ...نقشـه 2از 5 ....نقشـه 2از 5.فرزام_ بخوابید رو زمـین . گلوله ای از کنار صورتم رد شد .بد جور غافلگیر شده بودیم.نیوشا_ اشـهدتو بخون ناتا دیدی اخر فرستادیمون قبرستون.شرایط خیلی بدی بود خودم کمـی ترسیده بودم .سرهنگ وهاکان ،با چند که تا از بچه ها پشت صخره ای سنگر گرفته و شلیک مـید.صدای داد هاکان اومد_فرزام بچه ها رو ببر سمت دره اونجا مـیبینیمتون.بعد صخره پرید سمت یـه گودال اونجا کمـین کرد .یـهو دیدم چند که تا مرد دارن مـیرن همون سمتی کـه هاکان بود . انگار چیزی تو دلم فرو ریخت .فرزام _افراد خیز بـه سمت بالای جنگل حرکت کنید . اونجا یـه دره ست...زود .بی اختیـار از جام بلند شدمو دوییدم سمت هاکان.و شروع کردم بـه تیر اندازی. نزدیکش بودم...نیوشا_ بخواب دیییوونـه . بخواب ...با داد نیوشا هاکان بـه سمتم برگشت .یـهو تفنگشو بـه سمتم نشونـه گرفت ، چشام گرد شد . یعنی مـیخواست منو بزنـه ؟نیوشا_ناتا ببببخخخخخخخخواببببیـهو لگدی بـه پام زد کـه افتادم کنارش تو گودال اونم پشت سر هم شلیک کرد .نفس نفس مـیزدهاکان_احمق گفتم برید سمت دره .اینجا چه غلطی مـیکنی . اصلا حواست هست. نزدیک بود دوتامونو بـه گشتن بدی..._احمق خودتی و هفت جد و ابادت عوض تشکرته ؟ نزدیک بود اون چندتا بزننت.... بد جور کفری شده بودم . بجای تشکر داشت فحش مـیداد ...داشتم از عصبانیت منفجر مـیشدم . نفس عمـیقی کشیدم بدون جواب بهش مشغول کله پا اون اشغالا شدم. نیوشا هم رفته بود کمک سرهنگ .هاکان _سرهنگ من شما رو پوشش مـیدیم ا رو بردار برید سمت دره ..سرهنگ _اما شما تنـها ...هاکان _ برید دیگه.هاکان_ناتاشا ، خیز برو اونطرف با ت و سرهنگ برید عقب.دلم یـه حالی شد واسه اولین بار بود منو بـه اسمم صدا مـیزد ... هاکان- با توام برو دیگه...با عصبانیت گفتم_ فکر کردی چون از تو کمترم . نخیر .من همـینجا مـیمونم.هاکان _کله شقی رو بزار کنار الان وقتش نیست.بی توجه بهش نیم خیز شدم چند که تا ازمردایی کـه داشتن بـه سمتمون مـیودن بـه درک فرستادم .نیوشا_ناتا بیـاااااااااا دیگه . _شما برید من با سردار مـیام.نیوشا_کله خر بیـا . سردارم مـیاد ..._گفتم برییییییییییدبا این حرفم هاکان با عصبانیت بازوهامو گرفت و زل زد تو چشمام._احمق بیشعور، مـیگم الان وقت لجبازی با من نیست ، گمشو برو که تا خودم نکشتمت. دیگه طاقت توهیناشو نداشتم ،با غیض خودمو عقب کشیدم ._ولم کن هاکان _ اینا اگه بگیرنت نمـیکشنت اونقدر بهت تجاوز مـیکنن کـه روزی صد بار ارزوی مرگ کنی ....همـینو مـیخوای هان؟؟؟با این حرفش یـهو تنم مور مور شد ..اما نمـیدونم چرا دلم نمـیخواست بـه حرفش گوش کنم._ الکی این دوره ها رو نگذروندم بهتره بـه جای حرف مفت حواستو جمع کنی دارن مـیان.هاکان با غیض منو رها کرد وگفت _به درررررک ، هر غلطی مـیخوای .از کنارم بلند شد و رفت پشت صخره ها . خوشحال از اینکه حرفمو بـه کرسی نشونده بودم خشابمو پر کردم .و شروع کردم بـه نشونـه گیری . کم کم داشت جام لو مـیرفت هوا هم تاریک شده بود بـه سختی چشمام مـیدید . یـهو دیدم یـه گلوله اتیش مستقیم داره مـیاد سمتم قدرت حرکت نداشتم ....همزمان دستی منو کشید بـه سمت صخره ها...هاکان بود منو تو بغلش گرفت و خوابید رو زمـین.. صدای وحشتناک خمپاره زمـین و لرزوند . حرم نفساش تو صورتم مـیخورد سریع ازروم بلند شد .هاکان_ زود باش که تا نیومدن حتما بریم. گودالی کهبودم بر اثر انفجار عمـیق تر شده بود . وای نزدیک بود برم اون دنیـا.کنارهاکان با سرعت از لابهدرختا عبور مـیکردم کـه یـهو سوزشو درد بدی تو رون پام حس کردم طوری کـه از درد رو زمـین افتادم._آخ ... لعنتی . هاکان کـه صدامو شنید برگشت دید نشستم رو زمـین.هاکان_ بلند شو الان چه وقت زمـین خوردنـه زود باش دارن مـیرسن...به سختی بلند شدم نمـیخواستم جلوش ضعف نشون بدم . لنگ لنگون دنبالش رفتم و هر قدم کـه برمـیداشتم جونم بـه لبم مـیرسید ...نصفه راه دیگه نتونستم نشستم رو زمـین و تکیـه دادم بـه یـه درخت.هاکان که تا دید نشستم_ بـه این زودی جا زدی گفتم کـه جوجه ای ...دیدی همش خالی بندی بود . داشتم از درد بـه خودم مـیپیچیدم اینم هی تیکه بارم مـیکرد . باز بلند شدم نباید اتو دستش مـیدادم....پشت سرش لنگ لنگون حرکت کردم کـه یـهو برگشت سمتم و دست زد بـه پام کـه تیر خورده بود _آخخخخخخخهاکان_ تیر خوردی ؟_ارههاکان_ بعد چرا چیزی نمـیگی احمق. دستتو بنداز رو کولم زود باش دارن مـیرسن._خودم مـیتونم...هاکان_ خفه شو ....یـه کلمـه دیگه حرف زدی خودت مـیدونی...با این حرفش حرصم گرفت دستشو با خشم بعد زدم و لنگون از کنارش گذشتم....هاکان با عصبانیت بغلم کرد و انداختم رو شونـه هاشو با سرعت شروع کرد بـه دوییدن...هاکان_ الکی واسه من ناز نکن من اهل ناز کشی نیستم جوجه..._ولم کن بیشعور ... خودم پا دارم مـیتونم بیـام.هاکان_ منظورت همـین پای چلاغته دیگه....با این پا که تا فردا هم بـه دره نمـیرسیم....از درد داشتم مـیمردم . بعد ترجیح دادم ساکت باشم...اونقدر قوی بود کـه من براش مثل پر کاه مـیموندم...خیلی طول نکشید کـه رسیدیم بـه دره. هاکان_ شلیک نکنید ما هستیم . بچه ها سنگردفاعی محکمـی اونطرف دره ساخته بودند.نیوشا_ بچه ها سردار وستوان اومدن ... شلیک نکنید ....داشتیم از پل مـیگذشتیم کـه باز خمپاره ای بـه سمتمون شلیک شد . منو خودشو خوابوند رو پل . فشاری کـه به پام اورد باعث شد جیغ بلندی بکشم....یـهو زیر پامون خالی شد.صدای جیغ نیوشا تو گوشم پیچید_ناتاشااااااا اااااااااا ااااااااا اااااااا.تو هوا معلق شدیم...پل خراب شده بود ...همونطور کـه تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونـه پرفشارته دره تو هوا معلق شدیم... پل خراب شده بود ...همونطور کـه تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونـه پرفشارته دره....هاکان محکم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود مرتب با داد مـیگفتمننننننو محککککککم بگگگگیییر .ول نکنیـااااا....، فشار اب اونقدر زیـاد بود کـه ما رو با خودش بـه سنگا و صخره های اطراف مـیکوبید . با هر ضربه درد تو تمام تن و بدنم مخصوصا زخم پام کـه هنوز گلوله داخلش بود مـیپیچید و منو بـه جیغ کشیدن وا مـیداشت ، جیغی کـه در اون اب خروشان بیشتر شبیـه ناله مـیمونست.... . تاریکی هوا ،سردی اب ، ضربات پی درون پی سنگا و صخره ها هر لحظه تن و بدنمو بیشتر خرد و خمـیر مـیکرد . طوری کـه دیگه نای داد زدنم نداشتم. حس مـیکردم دیگه خونی تو بدنم نمونده ... جریـان اب کمـی ارومتر شده بود اما هنوزم داشت ما رو با خودش مـیبرد .. هاکان_ باااااااید خووودمممونو بـه کننناره برررسووونیم. دارم یـه غااااار مـییببینمم .من رمقی برام نمونده بود که تا جوابشو بدم. دستام دور گردنش شل شده بود اما اون همچنان دستاش دور کمرم سفت و محکم بود . _ناتااششاااا ... محححککم منو بگگیییر . مـییخوام اون شاااخه رو بگییرم. مـییففهههمـییی؟کنار گوشش با صدای ضعیفی گفتم_ ااااررررررررهکمـی چشمامو باز کردم .اسمون مـهتابی و پرستاره کمـی اطراف و روشن کرده بود . درختی تنومندی تو شکافه دره کنار ی بزرگ رشد کرده ونیمـی از اون روی رودخونـه افتاده بود . داشتیم بهش نزدیک مـیشدیم. هاکان یکی از دستاشو بلند کرد وبا قدرت شاخه ای از درخت و گرفت. اما فشار اب مانع از بیرون اومدنمون مـیشد . همونجور تو اب کنار درخت شناور بودیم.هاکان_ اینجوری نمـیشـه .من با یـه دست نمـیتونم هر دومونو بکشم بالا . دستاتو از دور گردنم بنداز دور کمرم که تا بتونم خودمونو بکشم بالا.... . فهمـیدی؟مـیفهمـیدم اما دستام از سردی اب کرخ شده بود ، که تا تکونشون مـیدادم که تا مغز استخونم تیر مـیکشید . _ من نمـیتونم. ...هاکان _سعی کن . تو مـیتونی... زود باش، دستم دیگه قدرت نداره ....دستامو بـه سختی با ناله از دور گردنش اوردم دور کمرش. هاکان_ اماده ای؟_ ارهدستشو از دور کمرم برداشت ،شاخه درختو گرفت با فریـادی منو خودشو از اب کشید بیرون. بخاطر خیسی لباسامون وون دو برابر شده بود . شاخه بـه شاخه بالا رفت که تا رسیدیم بـه دهانـه غار . هاکان_ خودتو بکش بالا، برو تو غار ...بدنم بی حس بیحس بود ... با درد و بدبختی وارد غار شدیم. همونجا تو دهانـه غار هر دو دراز بـه دارز افتادیم . صدای نفسهای بلندشو مـیشنیدم . چند دقیقه گذشت هاکان خودشو کنارم رسوند _خوبی؟_.....هاکان_ ناتاشااااا ...ناتاشاااا .با تواملرزم گرفته بود ._ سس...سسرر ددمـه.هاکان_ طاقت بیـار الان اتیش باز مـیکنم .گرم شی. سریع بلند شد ، صدای شکسته شدن شاخه های درخت بـه گوشم رسید .خیلی طول نکشید کـه حرارت اتیش جسم یخ زدمو کمـی گرم کرد . اما با اون لباسای خیس و باد سردی کـه از ته غار مـیومد بازم لرزم گرفت. هاکان_ زود این لباسای خیسو درون بیـار که تا پهلو نکردی. بعدم رو شکم بخواب که تا گلوله رو از رونت دربیـارم.اینو، بهم مـیگفت جلوش بشم . عمرا ،بیرمم محاله بزارم تن و بدنمو یـه بار دیگه ببینـه.هاکان کـه دید هنوز بی توجه بـه حرف اون دراز کشیدمو مـیلرزم با عصبانیت گفت_ مگه با تو نیستم؟ درون مـیاری یـا خودم برات درش بیـارم.با صدای کم جونی گفتم_لازم نیست الان با حرارت اتیش خشک مـیشـه.هاکان_اره خشک مـیشـه اما که تا به اون مرحله برسه از تو فقط یـه جنازه مونده و بس . زود باش تازه حتما اون گلوله رو هم فورا درون بیـارم وگرنـه از خونریزی مـیمـیری..._ همـینطور کـه لباس تنمـه گلوله رو بیرون بیـار.یدفعه با غیض بـه سمت یقه لباسم خیز برداشت و با یـه حرکت بازش کرد ،طوری کـه لباسم جر خورد و تمام دکمـه هاش کنده شد._ چیکار مـیکنی ... دیوونـه شدی ...ولم کن اشغال ... ولم کن وگرنـه مـیکشمت ...با دستام بـه سر و صورتش مـیزدم و فحش مـیدادم ،هاکان _تو زبون ادمـیزاد سرت نمـیشـه حتما حتما با زور کتک مجبورت کنن حالام خفه شو .با خشم کمربندمو هم باز کردو شلوارمواز پام وحشیـانـه کشید پایین طوری کـه باعث شد درد تو تمام پام بپیچه .._ آااااااااااااااااایی پام .... اخ ...یواش...درد مـیکنـه ....هاکان _ صداتو ببر ، بـه اندازه کافی از دستت کشیدم . اگه همون موقع با ت گورتو گم کرده بودی الان تو این وضع گرفتار نبودیم...از خشم چنان کشیده ای بـه گوشش زدم کـه صورتش بـه سمت دیگه ای برگشت. یـه لحظه هر دومون ساکت و بی حرکت موندیم .تنـها صدایی کـه شنیده مـیشد، صدای نفس زنـهامون بود . بی هیچ کلامـی از روم بلند شد .تا رفت خواستم شلوارمو بپوشم کـه شلوارو بـه شدت از دستم کشید و به گوشـه ای انداخت. با چوبی درون دست بالای سرم ایستاد ،ترسیدم یعنی مـیخواست با اون چوب کتکم بزنـه؟ اب دهنمو قورت دادمو رو زمـین خودمو عقب کشیدم. بازوهای مو گرفتو با یـه حرکت منو رو شکم خوابوند و نشست رو کمرم ._ آااااااای وحششششییی ، ولم کن . خدایـااااا اااااااااااییی پام..... اییییییپاهامو از هم باز کرد ، چوب و بین ساق پاهام گذاشت و با بندهای پوتینم سفت بست . دیگه از درد اشکم درون اومده بود و به التماس افتاده بودم. اما فایده ای نداشت .وقتی کارش تموم شد سنگ بزرگی برداشت و روی چوب قرار داد . با این سنگ حتی یـه ذره هم نمـیتونستم پامو تکون بدم . _ چه بلایی مـیخوای سرم بیـاری ؟تو رو خدا هاکان ....تو رو خدا ولم کن ... چنگ انداخت تو موهای اشفته ام وسرم و کشید عقب و تکه ای چوب بین دهنم قرار داد .چوب رو تف کردم اما دوباره بـه زور چپوندش تو دهنم .هاکان_ یـه دقیقه خفه خون بگیر مـیخوام گلوله رو بیرون بیـارم ...الان تموم مـیشـه با این حرفش کمـی اروم گرفتم اما اشکام همچنان راهی گونـه ام بودند . خنجر تیزشو رو اتش داغ کرد، مـیدونستم الانـه کـه از درد بی هوش بشم .اما هی بـه خودم دلداری مـیدادم کـه چیزی نیست و مـیتونم تحمل کنم .خنجرو از رو اتیش برداشت ، از ترس عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود . هاکان_ اماده ای ؟منتظر جوابم نشد خنجرو تو زخمم فرو کرد وای خدا سوختم ، آتیش گرفتم ... داغون شدم...اما سعی کردم صدای جیغمو تو گلو خفه کنم و دردمو با فشار دندونام روی چوب داخل دهنم تخلیـه کنم ...هاکان_ سعی نکن ادای قهرمانا و در بیـاری ...جیغ بکش داد بزن .ی صداتو نمـیشنوه ...یـهو خنجرو تو زخمم پیچوند کـه دلم از درد ریش شد و دیگه نتونستم تحمل کنم . فریـاد دلخراشم تو فضای غار پیچید ... و از حال رفتم ....با قرار گرفتم پارچه نمناکی رشونیم اروم چشمامو باز کردم. گیج ومنگ بـه اطراف نگاه کردم .هاکان خیره بـه اتش زانو هاشو تو بغل گرفته و در کنار اتش چمباته زده بود . .موهای نمناکش بـه طرز زیبایی رشونیش افتاده بود و اون خواستنی تر از هر زمانی بـه نظر مـیرسید ....عضله هاش زیرشعله های لرزون اتیش پهن تر و جذاب تر بـه چشم مـیومد ...نگاهی بـه خودم انداختم ، شاخه های برگ دار سر که تا سر بدن مو پوشونده بودند .حس حوا رو داشتم کـه همراه ادم از بهشت رونده شده بود .... اونقدر بی صدا بـه نیم رخ جذاب هاکان چشم دوختم کـه پلک هام سنگین شد و دوباره بـه خواب رفتم.نمـیدونم چقدر گذشت کـه از صدای ناله ای بیدار شدم.اتش نیم سوخته وفضای غار تاریک شده بود . توی اون تاریکی درست هاکانو نمـیدیدم .انگار کـه دراز کشیده و خواب بد مـیدید . حتما بیدارش مـیکردم بـه سختی بلند شدم بدنم روی اون زمـین مرطوب خواب رفته و مور مور مـیشد. هنوز کمـی از بوی سوختگی گوشتم درون فضای نمناک غار بـه مشام مـیرسید . چند که تا از شاخه های روی بدنم روروی زغالها ریختم با فوت های پی درون پی دوباره اتش جون گرفت، فضا ی اطراف کمـی روشن و گرم شد. هاکان گوشـه ای درون خود جمع شده وحرفهای نامفهمومـی مـیزد .انگار هذیون مـیگفت. خودمو کشوندم کنارش ، عرق سرد رشونیش نشسته بود . چهره جذابش درون هم فرو رفته و انگار عصبانی بود . _ مـیکشمت هرزه ... با همـین دستام ...اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش _ خدای ممن داشت تو تب مـیسوخت . حتما یـه کاری مـیکردم. یدفعه با خشم غلتی زد و به کمر خوابید ،_ماهانمو برگردون . ماهاننننن ،اشغال ،نـه.... نـه..... تو نباید ...وای خدا جون این دیگه چیـه...،چشمامو از شرم بستم و صورتمو برگردوندم.گونـه هام گر گرفته و قلبم تند تند مـیزد ، حس یـه مجرمو داشتم کـه حین ارتکاب جرم دستگیر شده...نمـیدونم حوای بیچاره هم مثل من وقتی ادمو دید بـه این حال و روز افتاد ...هاکان_ تو یـه پست بی ارزشیییی. تو ما رو ول کردی .تو یـه هرزه ای کـه بچه هاتو، شوهرتو فروختی ...داشت چی مـیگفت خدایـا.انگار داره درباره مادرش حرف مـیزنـه؟یـهو داد بلندی زد کـه بی اختیـار برگشتم سمتش دیدم تمام تنش داره مـیلرزه .وای خدا حالا چه خاکی تو سرم بریزم تب و لرز کرده بود ... حتما گرمش مـیکردم ...اینجوری نمـیشد . حتما یـه چیزی روش مـینداختم .سریع خیز برداشتم سمت لباسا کـه با این کار درد تو تمام پام پیچید ...اااه این لباسا هم کـه هنوز خیس بودن ...حالا چیکار کنم؟بازم صدای ناله ...وای ببین چطور داره مـیلرزه . حتما مـیکشیدمش کنار اتش .اما زورم بهش نمـیرسید ..فکری عین برق از ذهنم گذشت . لنگ لنگون بلند شدم، دور که تا دورشو هیزوم گذاشتم و به اتیش کشیدم اما کافی نبود .... ناتاشا الان وقت فکر بـه گناه و جهنم و این حرفا نیست ...تو مجبوری ناتاشا ...هاکان بهت احتیـاج داره...حالا نوبت توه اونو نجات بدی...اااه ه ه دارم دیوونـه مـیشم....قبل از اینکه از کارم پشیمون بشم سریع خوابیدم کنارش هنوزم داشت مثل بید مـیلرزید . دست انداختم زیر گردنشو برشگردوندم سمت خودم ،از سردی بدنش ترسیدم عین یـه قالب یخ شده بود ...برعتن گر گرفته من .شروع کردم با پای سالمم پاهاش و ، محکم بغلش کردم با دستام شونـه هاو کمرشو از بالا که تا پایین ماساژ دادم با لبا و گونـه هام رو صورتش مـیکشیدم . نمـیدونم چقدر طول کشید ، اما تنش گرم شده و دیگه نمـیلرزید ،اتیش رو بـه خاموشی بود ماساژای محکم من بـه نوازش های عاشقانـه تبدیل شده بود . بین وجدان و ابلیس خفته ی وجودم کـه بیدار شده بود و منو وسوسه مـیکرد از اون لبهای شیرین کامـی بگیرم و اونو سیراب کنم جدالی سختی درون گرفته بود ...اما درون اخر این فرشته رانده شده از بهشت بود کـه منو وادار کرد اروم لبام روروی لبهاش بزارم و به نرمـی ببوسم .چندی بیش طول نکشید کـه حس کردم هاکانم داره اروم منو مـیبوسه ...ترسیدم نکنـه بـه هوش اومده باشـه، اون نباید مـیفهمـید کـه من ...با وحشت دستمو از زیر گردنش کشیدمو اومدم بلند شم کـه پاهاشو انداخت رو پاهام و با دستاش محکم منواسیراغوشش کرد.با صدای بم و ارومـی گفت_ کجا... وایسا جواب بوسه هاتو بگیر . _ ولم کن ... زده بـه سرت ؟،خیـالاتی شدی ؟کدوم بوسه .؟هاکان_ بعد اون ابلیس کوچولویی کـه داشت لبای منو از جا مـیکند تو نبودی هان؟_ بیچاره تب و لرز کرده بودی وداشتی اه و ناله مـیکردی منم اومدم ببینم چی بلغور مـیکنی_ کوچولو خجالت نداره کـه هر چی باشـه تو هم یـه نیـازهایی داری.باید زود تر بهم مـیگفتی خودم ...با ارنجم محکم زدم تو پهلوشخودمو از اسارت دستاش نجات دادم با داد گفتم_ خفه شو .... خفه شو...من فقط اومدم که تا از کابوس کشتن مادرت کـه تو و داداشتو ول کردبود نجات بدم .همـییییین.به سرعت لباسای نم دارمو برداشتم وبه سمت تاریک غار فرار کردم . صدای عصبانیشو سرم شنیدم_ وایسا ببینم چه غلطی کردی .. کی همچین گهی خورده هان ...؟ از کجااا این حرفای مفتو شنیدی....برگرد بیـا اینجا وگرنـه بد مـیبینی ... گفتم کی همچین حرفای مفتی بـه خوردت داده؟ از دادش چهار ستون بدنم لرزید خیلی عصبانی بود اما نباید مـیذاشتم بفهمـه کـه ترسیدم ...منم مثل خودش داد زدم_ از خودت شنیدم . خوووووددددددددتتتتتتتتیـهو دیدم روبرومـه گلومو گرفت و چسبوندم بـه دیواره غار ..._ دروغ مـیگی .. دروغ مـیگی...بگو کی اینا رو بهت گفته ...بگو که تا نکشتمت .داشت راست راستی خفم مـیکرد .اشک تو چشمام جمع شده بود ..با ته مونده صدام گفتم_ از خود اشغالت شنیدم موقعی کـه تب و لرز کرده بودی داشتی هذیون مـیگفتی ...که ت شوهرشو بچه هاش کـه شما باشید و فروخته ...ولتون کرده... خودتتتتت گفتییی .. خودت ...با مشت اومد تو صورتم ، چشامو بستمو جیغ بلندی کشیدم....خشم مشتش رو روی دیواره غار کنار صورتم خالی کرده بود .هاکان_ لعنتییییییییی... لعنتیییییییییی...اگه بفهمم جایی این حرفا رو زدی زیر سنگم شده پیدات مـیکنم تیکه تیکه ات مـیکنم . فهمـیدیییییییی؟ پرتم کرد یـه گوشـه و رفت سمت دهانـه غار .بغض فرو خوردم سر باز کرد ، اشکام بی صدا راهی گونـه هام شدند.بی توجه بـه من لباساشو پوشید ،رفت رو تنـه درخت و خودشو بـه سمت بالای کشید و از جلوی چشمام ناپدید شد ....با رفتنش صدای هق هقم تو سکوت سرد غار پیچید ...از خودم از هاکان از همـه چی متنفر شده بودم ... _ازت متنفررررممممممم . متنفففررررر. یـه روز بـه عمرم مونده باشـه . جواب کارتو مـیدم یییی....از خودمم بیشتر متنفرم این چه غلطی بود من کردم ؟چرااین حرفا رو تو روش نزدم چراااااا.... حالا کـه رفته ....دارم اینا رو مـیگم؟؟؟ اون چه حقی داشت با من اینطوری رفتار کنـه ؟ تقصیر خود خاک بر سرم بود روی زیـادی بهش دادم . اصلا حتما مـیزاشتم تو تب و لرزش سقط کنـه بمـیره. اونقدر گریـه کردمو واسه دل بی صاحابم حرف زدم کـه نفهمـیدم کی خوابم برد ...حس کردم یـه چیزی روی صورتم داره راه مـیره، با وحشت دستی تو صورتم کشیدمو چشماموتا اخر باز کردم. هوا روشن شده بود .صدای قهقه هاکان تنمو لرزوند . _ نترس منم ،بلند شو بیـا یـه چیزی بخور که تا جون بگیری بتونیم زودتر از اینجا خلاص شیم بعد برگشته بود ، پسره روانی ،انگار نـه انگار چند ساعت قبل داشت منو خفه مـیکرد حالا با نیش باز اومده مـیگه بیـا غذا بخور.هاکان _ بلند شو دیگه جوجه تیغی کوچولو ،ببین چه خرگوشی شکار کردم وپختم بوش که تا ته جنگل مـیره.گرسنـه بودم ،دلم داشت ضعف مـیرفت اما غرورخورد شدم این اجازه رو بهم نمـیداد از غذایی کـه اون برام اورده بود بخورم. بی توجه بـه اون صورتمو برگردونم وخوابیدم.هاکان_ قهر نکن دیگه خوب تو هم بی تقصیر نبودی . نباید اون حرفا رو بـه من مـیزیدی . حالا بلند شو مثل یـه خوب بیـا صبحونـه و ظهرونتو با هم بخور.تا برات یـه قصه تعریف کنم . خیلی پرو بود بخدا هی مـیخواستم دهن باز کنم ببندمش بـه فحش اما ،مـیدونستم هیچی بـه اندازه کم محلی اعصابشو داغون نمـیکنـه بعد ساکت موندم ...هاکان_ نمـیای بخوری؟ _ ......هم چنان ساکت بودم ...صدای عصبیشو شنیدم_به درک ، مـیخوامم نخوری . شروع کرد با صدای ملچ و ملوچ خرگوشـه رو خوردن . اخ کـه چه بویی مـیداد .کوفتت بشـه ،ایشالله تو گلوت گیر کنـه ،حناق بگیری . چند دقیقه گذشت . صدای پاشو شنیدم کـه بالا سرم اومد خم شد یـه چیزی گذاشت کنارم ورفت سمت دهانـه غارهاکان_ببین من اهل ناز کشی نیستم اومدم دیدم مثل بچه ادم غذاتو کوفت نکردی بزور مـیچپونم تو حلقت . مـیدونی کـه شوخی نمـیکنم. تو دلم گفتم_ برو بینیم بابا . بچه مـیترسونـه. الدنگ .انگار دوباره رفته بود . چون صدایی نمـیومد .اخ کـه شکمم از بوی این خرگوشـه بـه قارو قور افتاده بود . برگشتم که تا چشمم بـه خرگوشـه افتاد اب تو دهنم جمع شد و دلم قیلی بیلی رفت.اگه حالا نیوشا اینجا بود مـیگفت]:خاک با شکمت این کارو نکن کـه ظلم نا بخشودنی درون حق خودت مـیکنی . با هر چی مـیخوای قهر کن اما با غذا و شکمت عمرا .....دست بردم خرگوشـه رو برداشتم که تا خواستم یـه گاز ب یـه صدایی تو سرم پیچید ناتاشاااا تو نباید غرورتو بیشتر از این خورد کنی . تو نباید از این خرگوشـه بخوری..._تو رو خدا بزار فقط یـه گاز . همشو نمـیخورم اون صدا_خاک تو سر شکموت کنن این بود اون غروری کـه ازش دم مـیزدی ؟_ ولم کن بابا ...اگه تو هم جای من بودی با این همـه خونی کـه ازت رفته بود از غرور کـه سهله ، از شرف و حیثیتتم مـیگذشتی با ولع شروع کردم بـه خوردن ...تند تند مـیخوردم کـه یـهو صدای هاکان و شنیدم..._ خفه نشی... اروم ترالان مـیره بعد ملاجتا... نترس خرگوشـه فرار نمـیکنـه چنان بـه سرفه افتادم کـه نزدیک بود بمـیرم ...خونسرد اومد بالا سرم چند که تا ضربه زد تو کمرم کـه حس کردم ستون فقراتم جابجا شد ...بعدم قمقمـه ابی دستم داد _بخور که تا خفه نشدی ....اشک از چشام سرازیر شده بود،اب و گرفتم یـه نفس دادم بالا یکم حالم بهتر شد . اما هنوزم تک سرفه ای مـیکردم .ای بمـیری کـه خرگوشـه کوفتم شد .دیکه حس خوردن نداشتم...تکیـه دادم بـه دیوار و بیرون و نگاه کردم. دیدم پیچکای پهنی همراشـه یـه مقدارشو انداخت جلو من و رفت گوشـه ای نشستو مشغول بافتن اونا بـه هم شد. هاکان_اگه دیگه نمـیخوای بخوری اینا رو اینجوری بباف بـه هم که تا بشـه یـه طناب محکم واسه بردنت از اینجا لازمش داریم. نمـیتونیم منتظر شیم که تا پیدامون کنن.هنوزم ساکت بودم و چیزی نمـیگفتم. بی توجه بـه دستورش بیرونو نگاه مـیکردم . صدای رودخونـه همراه با اواز پرنده ها، نسیم خنکی کـه از روی رودخونـه وزیدن گرفته بود . همـه و همـه بـه خلسه ارامش مـیبرد .اما خیلی این ارامش طول نکشید .بازم صدای هاکان اما اینباربا لحنی غمگین و غریب بگوشم خورد._ گفتم اگه بچه خوبی باشی برات یـه قصه مـیگم حالا گوش کن .یکی بود یکی نبود . توی این دنیـای بزرگ یـه سردار ایرانی بنام محمد خان هاکانی زندگی مـیکرد.یـه روز این سردار به منظور ماموریتی اعزام مـیشـه بـه افغانستان، تو اون ماموریت بود کـه "ضمـیره " زیبا ترین زن زندگیشو مـیبینـه کـه از قضا جاسوس حزب مخالف اونا بوده . قرار بود سردار اونو بـه درک بفرسته اما یـه دل نـه صد دل عاشقش شد .قرار شد زن از حزبش دست بکشـه سردارم عقدش کنـه و با هم بـه ایران برن اما اون زن از عشق سردارنـهایت استفاده رو کرد نـه تنـها حزبشو رها نکرد بلکه سردارم مجبور کرد تو اون دیـار غربت موندگار شـه.سردار بی خبر از ماهیت واقعی زن سالها عاشق و دلباخته بـه زندگیش ادامـه داد و اون زن دو پسر بـه اسم فرهان و ماهان براش بدنیـا اورد کـه شیرینی زندگیشو صد چندان کرد ...اما این شیرینی زیـاد دووم نیـاورد ...یـه روز سردارهمراه پسر بزرگش فرهان از ماموریت برگشت و دید زنش و پسرش ماهان کـه تازه 15 سالش شده بود دزدیدن . تنـها یـه پیغام رو ایینـه براش گذاشته بودند.اگه اونا رو سالم مـیخوای حتما فلان ژنرال رو بکشی و سرشو واسه ما بیـاری بـه این ادرس...اینجای داستان کـه رسید بغض راه گلوشو بست. نفسی کشید سرداربدون اینکه بزاره فرهان چیزی متوجه شـه با کمک دوستاش سر شبیـه سازی شده ای رو درست کرد و واسه اونا برد . اونجا بود کـه سردار دید چه بـه روزش اومده رییس اون گروهی نبود جز زن عزیزش ...ضمـیره وقتی فهمـید سردار بهش کلک زده واسه گرفتن زهر چشم از اون جلوی چشماش ثمره زندگی مشترکشون رو با یـه گلوله فرستاد اون دنیـا ...سردار کـه از این همـه قصاوت بـه خشم اومده بود بـه سمت اون عفریته حمله ور مـیشـه ... دست مـیندازه دور گردن ضمـیره سعی مـیکنـه اونو خفه کنـه کاری کـه باید سالها قبل انجام مـیداده ...اما معشوق ضمـیره بهش حمله مـیکنـه و با ضربات پی درون پی خنجر سردار و از پا مـیندازه....فرهان بعدها تمام حقیقت این ماجرا رو از دوست صمـیمـی پدرش مـیشنوه ...قسم مـیخوره که تا اون عفریته رو پیدا کنـه و انتقام خون پدر و برادر بیگناهشو بگیره ...الان سالها از اون ماجرا مـیگذره ....از اون زمان فرهان دیگه بـه هیچ زنی اعتماد نکرد و به قلبش راه نداد . دهنم از داستان زندگیش باز مونده بود من عاشق مردی بودم کـه جز فامـیلش هیچ چیز دیگه ای ازش نمـیدونستم....اما حالا اون...اصلا چرا اینا روواسه من تعریف کرد نکنـه مـیخواد بگه عاشقم شده؟. هاکان_از اون زمان هر زنی بـه سمت فرهان مـیومد فقط براش یـه سرگرمـی زود گذر بوده و البته خواهد بود ... چون که تا حالا هیچ زنی رو ندیده کـه قابل اعتماد باشـه . با جمله اخرش دنیـا رو سرم خراب شد._بیشرم پست داشت با زبون بی زبونی بـه من مـیگفت فقط براش یـه سرگرمـیم ....هاکان_خوب اینم از قصه زندگی من حالا چیزهایی از من مـیدونی کـه هیچ بنی بشری نمـیدونـه...بهتره بـه خودت ببالی...دیگه طاقت نیـاوردم برگشتم زل زدم تو چشماش_ فکر نکنم چیز با ارزشی ازت شنیده باشم کـه قابل بالیدن باشـه جناب سردار فرهان هاکان ....با این حرفم فکش از عصبانیت منقبض شد . _گفتم کـه شما زنا همتون مثل همـید درست عین گربه مـیمونید اولش خوب خودتونو ملوس و مظلوم مـیکنید که تا طرف جذب شـه که تا اعتمادشو جلب کردید پنجولتونو رو مـیکنید ...._ اااا فکر کنم گفتید از اون زمان دیگه بـه زنی اعتماد نکردین....حالا این حرفتون چیـه؟ نگاهی گیج بـه من انداخت انگار نمـیدونست چی حتما بگه .. نگاهی گیج و عصبی بـه من انداخت انگار نمـیدونست چی حتما بگه ... طناب درست شده از پیچک و جلوی پام انداخت و با خشم فرو خورده ای گفت_ اینو ببند دور کمر و پات . من مـیرم بالای دره ، طناب و نگه مـیدارم خودتو بکش بالا . فهمـیدی؟_ چی شد جواب تو استین نداشتین . موضوع رو عوض کردین؟نیش خندی زد و گفت_ جواب ابلهان خاموشیست. منم مثل خودش پوز خندی زدم_خوبه خدا بابای اون بیچاره ای کـه این ضرب المثلا رو گفت بیـامرزه . موقع طفره رفتن از جواب خوب بـه داد ادم مـیرسه...دیدم کـه باز فکش منقبض شد، بی حرف تنـه ای بـه من زد و از کناارم گذشت،از درخت بالا رفت و ناپدید شد ...چیل خند گنده ای زدم _افرین ناتاشا بالاخره تونستی یـه بار حال این فرهان و بگیری...یعنی حتما از حالا فرهان صداش مـیکردم؟ نـه اصلا از این اسم خوشم نمـیاد هاکان خیلی بیشتر بـه این قیـافه و جذبه مـیخوره.....باید بهش بگم بره اسمشو عوض کنـه بزاره هاکان هاکانی اره این بیشتر بهش مـیاد ...اااا ناتاشا باز کـه رفتی تو رویـا ؟ اصلا بـه من چه کـه اسمش چیـه و چی صداش مـیکنن....سریع طناب و دور کمر وپاهام بستم .احساس کردم طناب داره کشیده مـیشـه . هاکان_ بیـا دیگه . هنوز جای زخمم درد مـیکرد . اروم رفتم رو تنـه درخت . چسبیدم بـه صخره و اروم اروم جا پامو سفت کردمو خودمو کشوندم بالا...وسطای راه بودم کـه سنگ زیر پام درون رفت و تعادلم بهم ریخت . جیغ بلندی زدم و بین زمـین و اسمون معلق موندم... هاکان_ چی شد ؟ عرضه بالا اومدنم نداری جوجه؟ خوبه حالا بستمت وگرنـه باز موش اب کشیده مـیشدی...._ مطمئن باش اگه پام سالم بود بهت نشون مـیدادم کی عرضه نداره ...هاکان_ هههههه اون وقتتم دیدم. من نمـیدونم شما زنا چه اصراری دارید جا پای مردا بزارید،بابا بشینید تو خونتون پخت و پزتونو ید . شما رو چه بـه ارتش و رزمایش...باز زبون نیش دارش کار افتاده بود .هاکان _چی شد کم اوردی؟_ جواب ابلهان خاموشیست ...هاکان_ تو کـه مـیگفتی ضرب المثل مال ادماییـه کـه کم مـیارن...؟_منو بکش بالا که تا بیـام جوابتو بدم.هاکان_ نچ...اول یـه معذرت خواهی کن که تا بعد شاید بکشمت بالا....ای تو روحت هاکان سرم داشت گیج مـیرفت از بس عین پاندول ساعت این بر و اونبر شدم ..._ بابت چی حتما عذر خواهی کنم . اون تویی کـه باید بخاطر کارای مسخرت توضیح بدی و ازم طلب عفو کنی.هاکان قهقه ای زد _ بـه همـین خیـال باش کدوم سرداری بـه زیردستش جواب بعد داده کـه من دومـیش باشم .مـیل خودته یـا عذر خواهی کن که تا بکشمت بالا یـا اونقدر اویزون بمون که تا جونت بالا بیـاد ..._عمرا ،ترجیح مـیدم جونم درون بیـاد که تا به ادمـی مثل تو التماس کنم.هاکان _باشـه ببینم چند ساعت دووم مـیاری بیخیـال شروع کرد بـه سوت زدن .من بدبختم بین زمـین و اسمون هی تقلا مـیکردم که تا بالاخره تونستم دوباره جا پای محکمـی پیدا کنم ... چند ساعت طول کشید _هاکان_ هنوز زنده ای ؟ جوجه کوچولو یـه عذرخواهی که تا سه سوت بکشمت بالا ...با بدبختی و نفس زنون بالاخره رسیدم بالا. دیدم زیر درختی نشسته وپاهاشو رو هم انداخته و واسه خودش تمشک مـیلومبونـه و هی زر مـیزنـه. ...تا منو دید تمشکه رفت پشت ملاجشو افتاد بـه سرفه.... حقته منو اذیت مـیکنی . _ ای وای سردار جون ،چی شد؟ مـیبینی این عاقبت تک خوریـه ها ...همچنان سرفه مـیکرد با نیشخندی رفتم طرفشواز ته دلم چنان مشتایی زدم تو کمرش کـه دادش درون اومد ....هاکان _ هی چیکاار مـیکنی ؟ این کمرها _اااانـه بابا فکر کردم شاه فنره. هاکان_ خیلی سگ جونی _ اختیـار دارید سردار همچین القاب برازنده ای فقط درون شان شماست.یـهو خیز برداشت سمتم کـه جا خالی دادموفرار کردم ، رفتم پشت یـه درخت و براش انگشت شستمو وارونـه کردم....هاکان که تا این حرکت منو دید چنان از کوره درون رفت کـه نگو ونپرس وحشیـانـه بـه سمتم هجوم اورد وای هوا پسه . با پای لنگم که تا اونجا کـه مـیتونستم ونفس داشتم دوییدم اونم پشت سرم..._ وایسا ببینم چه گهی خوردی با اون شستت ؟_ نمـیدونستم افغانی ها هم مـیدونن شست وارونـه یعنی چی .بلند زدم زیر خنده که تا بیشتر حرصشو درون بیـارم. _اخ پام عین چلمنگا باز خوردم زمـین که تا اومدم بلند شم چنگ انداخت تو موهامو از زمـین بلندم کرد شستمو گرفت و چنان پیچوند کـه دلم رفت تو حال ...هاکان_ ب دستتم مثل پات چلاغ کنم ؟هان؟ _ولم کن ...آااای ولم کن که تا نشونت بدم..کی کیو چلاغ مـیکنـه. هاکان_ نـه بابا خیلی شجاع شدی ؟ هلم داد و گفت نشونم بده ببینم چطور مـیخوای چلاغم کنی که تا دیدم ولم کرده دوباره پا گذاشتم بـه فرار ...اونم جری تر از اینکه سرش شیره مالیدم...تندتر پشت سرم مـیدویید . دوباره نزدیک بود منو بگیره کـه صدایی شنیدم_ناتاششششاااااااااااااااناتا ..ناتاشا جونم ....قربونت برم...برگشتم سمت صدا ،خدا جونم نیوشا بود ...سرهنگ امـینی و فرزام و چند نفر دیگه هم پشت سرش بودند ...چنان پریدیم همـیدگه رو تو بغل گرفتیم و غرق بوسه کردیم کـه یـادمون رفت کجاییم ....

فصل 4:

با صدای سرفه سرهنگ بـه خودمون اومدیم...
فرزام_ خدا رو شکر کـه سالمـید . خیلی نگرانتون بودم ناتاشاخانموجب بـه وجب کنار دره رو گشتیم. سرهنگ امـینی_ سردار خوشحالم کـه صحیح و سالمـید ...همش از این مـیترسیدم کـه اب شما رو با خودش ببره که تا مرداب . هاکان_ ممنون ،خوشبختانـه یـه درخت وسط راهمون سبز شد و ما بـه کمک اون خودمونو کشیدیم بالا. عملیـات چه طور پیش رفت؟ سرهنگ _ متاسفانـه مثل دفعات قبل با کلی تلفات مجبور بـه عقب نشینی شدیم . نمـیدونم کی ما رو لو داده این سری ترین عملیـاتی بود کـه طرح ریزی کرده بودیم...هاکان_ مطمئننا جاسوسی تو سازمان دارن .خوب از کدوم طرف بریم؟ سرهنگ _از این طرف که تا ماشینا یک روز فاصله داریم. هاکان_ بریم ...توی راه من و نیو دست تو دست پشت سر بقیـه مـیرفتیم.نیوشا_ بـه قربونت این چه ریختیـه واسه خودت ساختی؟کوچارقدت ؟ یقعه ات چرا جر خورده ؟چرا لنگ مـیزنی؟هان؟ نکنـه این یـالغوز این ریختیت کرده؟ _ ااا بابا یکی یکی چه خبرته. چارقدمو کـه اب برد لنگ زدنمم بخاطر تیریـه کـه به رون پام خورده. واما یقعه امو هاکان جر داده.نیوشا_ گه خورده بیشرف مگه خودش خوار مادر نداره بزار برم فکشو بیـارم پایین؟_ خوبه نمـیخواد غیرتی شی حالا .نیوشا یکتای ابروشو انداخت بالا_نـه انگار خودتم بدت نیومده یقعه اتو چاک داده هان؟ راست بگو ببینم دیگه چی وجر داده؟_ گمشو بی شرف ، باز حرف مفت زدی ..گفتم اون این کارو کرده اما نگفتم واسه چی؟ نیوشا_ خر کـه نیستم خوب معلومـه واسه چی؟ منو باش! !یـه روزه خوراکم شده اشک و اه و ناله کـه چی ؟م حالا تو چه وضعیـه. نگو ایشون دروضعیت خر کیفی بـه سر مـیبردن. اینجاست کـه این بیته مصداقه اگه تو رو دوست دارم خیلی زیـاد ،خاک بر سرم !اگه تو اونی کـه دلم مـیخواد ، حتماً خرم_زبون بـه دهن بگیر که تا برات بگم چی کشف کردمنیوشا چشاش برق زدو گفت ای ناقلا بالاخره کشف کردی ؟ با تعجب گفتم_چیو؟نیوشا اشاره ای بـه پایین تنـه هاکان کرد و چشمکی زد_ اینو دیگه بابا. مگه همـینوکشف نکردی محکم زدم بعد کله اش_خاک تو سر منحرفت ،تو کی مـیخوای ادم شی .نیوشا_آی چرا مـیزنی ، حواست باشـه ها من دیگه صاحاب دارم یـه بار دیگه انگشتت بـه من خورد ، مـیدمت دست علی جون چپ و چولت کنـه..._علی جونتم نمـیتونـه هیچ غلطی کنـه . نیوشا_ آی آی درباره عشق من درست صحبت کنا وگرنـه.._ خفه مـیشی حرفمو ب یـا نـه؟ نیوشا _ بنال ببینم چه کفش مـهمـی از خودت درون کردی اینقدر خوشحالی..._راز تنفر هاکان از زنا روفهمـیدمنیوشا_خاک تو گور بی استعدادت ، مردم مـیرن اکتشاف طلا ملا مـیکنن تو رفتی ...واقعا برات متاسفام._ برو گم شو اصلا تو ادمـی من برات حرف ب دلقکنیوشا_ ااا قربونت برم قهر نکن دیگه، دلم واسه کل کلامون تنگ شده بود گفتم یـه کم تجدید خاطره کنیم،بگو فدات شم ..بگوچیـه این راز مخوف...خلاصه تما م ماجرا رو براش گفتم.نیوشا_ ننننننـههههه جون نیو راست مـیگی؟پس این چی مـیگفت ؟که ش عین ا درستشون مـیکرده و..._ ساده ای این حرفا رو واسه اروم تو زد ...نیوشا_ غلط ...فرزام_ناتاشا خانم _بله؟فرزام_مـیشـه این کلاه و بگیرین بزارین سرتون البته واسه راحتی خودتون مـیگم . داره باد مـیاد موهاتون و باد مـیبره اذیت مـیشین.یـه لحظه بـه اون و کلاه تو دستش خیره شدمخوب بود واسه حال گیری هاکانم کـه شده یکم با این فرزام صمـیمـی شم....چشم انداختم دیدم بله داره زیر چشمـی ما رو مـیپاد . با لبخند گنده ای موهامو جمع کردم ، کلاه و از فرزام گرفتم وگذاشتم سرم._وای خیلی ممنونم فرزام واقعا داشتم اذیت مـیشدم.فرزام با خوشحالی نگام کرد و بلافاصله پیراهنشو هم درون اورد و گرفت جلوم._اینم بپوش اخه ممکنـه با این لباس پاره سرما بخوری . _ممنونم اما خودت چی؟ هوا سرده فرزام_ من بدنم مقاومـه زیـاد تو این شرایط بودم. خواهش مـیکنم بگیر.با تشکری ازش گرفتم و جلوی چشمای غضبناک هاکان با عشوه پوشیدم .نیوشا_ سرهنگ احتمالا چیز دیگه ای نمـیخواید بـه ناتاشا بدید؟فرزام گیج بـه نیوشا نگاه کرد _چی مثلا؟نیوشا_ هیچی گفتم شاید بخواید شلوارتونم بهش بدید اخه نیست گلوله خوده شلوارشم شده ._نیوشششااااافرزام با لبخند سری تکون داد و بی جواب از ما دور شد ._نیوشا این چه حرفی بود زدی دیوونـه ناراحت شد.نیوشا_ بـه درک مردک چایی نخورده پسر شده برام . رگ غیرتش برام قلنبه شده . "مـیشـه این کلاهو بگیری ؟ این پیرهنم بگیر نچایی."مـیدونم چه دردش بود چون زیرپیرنیت معلوم بود این کارو کرد ._حالا تو چرا جوش مـیزنی؟نیوشا صداشو کلفت کرد _ خوش ندارمـی واسه ابجیم رگش قلنیـه کنـه ،شیرفهم شد ؟ یـه بار دیگه هم بینم واسه این نره خر چیل خند زدی گیساتو مـیبرم ... گوشش و گرفتم و پیچوندم _تو هم یـه بار دیگه حال فرزام و بگیری خودت مـیدونی . این تنـها وسیله ایـه کـه من مـیتونم باش حال هاکانو بگیرم. نیوشا_آی قربونت ول کن این گوشو کـه کندیش ،از اول مـیگفتی بابا من مخلص فرزام جونم هستم . ولی ناتاشا این هاکان مثل علی جون من نیستا . مـیترسم غیرتی شـه یـه جا تنـها گیرت بیـاره و... _ سگ کی باشـه . یـه حالی ازش بگیرم کـه دیگه بـه من نگه برام یـه سرگرمـی هستی. نیوشا_ افرین مـیبینم تو این مدت خوب راه افتادی ، گنده لاتی حرف مـیزنی ... خوب حال این بدبختو گرفتی رفت این فرزام بیچاره چه گناهی کرده ؟ _ بهش مـیگم که تا دچار سوئ تفاهم نشـه . نیوشا_ اونم چلمنگ مـیگه باشـه ناتا جون تو فقط جون بخواه کیـه کـه بده . نری بهش این حرفو بزنیـا . کمکت کـه نمـیکنـه هیچ باهاتم چپ مـیشـه. نمـیبینی طرف رگش باد مـیکنـه برات ؟ _خوب اینطوری هم کـه نمـیشـه گناه داره. نیوشا_ فعلا کارتو با هر دوشون بازی کن شاید زدو از فرزام خوشت اومد خدا رو چه دیدی ... _برو بابا نیوشا_ بـه جان تو _جون خودت .. کم کم داشت شب مـیشد ، حتما چادر مـیزدیم سربازا مسئول این کار شدند. کنار درختی نشسته بودم بـه اسمون نگاه مـیکردم . بـه برگ درختان کـه با وزش نیسم درون برابر مـهتاب نقره فام بـه ارومـی مـییدند . نمـیدونم چی شد بی اختیـار شروع کردم بـه زمزمـه شعر مـهتاب . مـهتاب! ای مونس عــــــــــاشقـــــــــــ ـــان روشنـــایی آسمـانـهــــــــــــــــــ ـــا مـهتــــــــــــــــاب!ای چراغ آسمـان روشنی بخش جهــــــــــــــــــــــا ن کو ماهم؟ نزدت چه شبها،با اودرآنجا بودیــم فارغ زدنیـا ،لبها بـه لبها بودیــــــــم با یکدگر ما،پیش تو تنـها بودیــــــم مفتون و شیدا،غرق تماشا بودیـم مـهتاب!امشب کـه پیش تـــــــــو ام اورفتـه و من مانــــــــــــــــــــــ ده ام آه.....افسوس! _فکر نکنم جایی رفته باشـه اونطرف روبروت نشسته داره با چشماش قورتت مـیده . از ترس جا خوردم هاکان بود ،درست پشت سرم. روبروم فرزام با زیر پیرهنی نازک کنار اتش نشسته و به من نگاه مـیکرد . که تا دید دارم نگاش مـیکنم گفت _ستوان سرده بیـاید کنار اتیش گرم شید . خواستم بلند شم کـه دستمو گرفت، پشت درخت بودی اونو نمـیدید _کجااااااااااا، بشین _ ولم کن سردمـه مـیخوام برم کنار اتش. هاکان_ تو کـه خوب بلدی بدون اتش خودتو دیگرون و گرم کنی . با این حرفش کفرم درون اومد بـه سرعت دستمو از دستش کشیدم و رفتم کنار فرزام نشستم. فرزام_ی پیشت بود؟ _نـه چطور؟ فرزام _اخه فکر کردم داری بای حرف مـیزنی. _نـه داشتم زیرواسه خودم اواز مـیخوندم. فرزام_ ااا مـیشـه بلند تر بخونی ما هم فیض ببریم؟ لبخند گنده ای تحویلش دادم کـه از چشم هاکان دور نموند . _راستش که تا حالا جلوی نخوندم .روم نمـیشـه. تو همـین موقعه نیوشا و سرهنگ با صورتای گل انداخته اومدن کنارمون . فرزام_علی جون رفتی چوب بیـاری واسه اتیشا... سرهنگ با خنده _ والا گشتیم نبود ،گفتن نگردین کـه نیست. نیوشا_ شما همـیشـه زاغ سیـاه همـه رو چوب مـیزنین سرهنگ بهاری؟ فرزام چشمکی بـه سرهنگ زد و گفت_ همـه رو کـه نـه فقط زاغ سیـاه کبوترای عاشقو و بلند خندید . نیوشا کـه همـیشـه جواب داشت این بار کم اورد و با عصبانیت کنارم نشست. زیر گوشش گفتم _کجا بودی نیو؟ نیوشا_ رفتیم چوب جمع کنیم واسه اتش . _پس کو چوبات؟ نیوشا_ فضول و بردن جهنم گفتن هیزمت تره.... _چیـه نتونستی جواب اونو بدی داری دق دلیتو سر من خالی مـیکنی.؟ نیوشا_ د همش تقصیر توه کـه این الدنگ پرو شده . ببینم باز چیکار کردی کـه این هاکان جفت پا پرید وسط حال و حول ما؟ کلی عصبانی بود از شنیدن ای حرف کلی سر کیف اومدم خوبه بعد داشت واکنش نشون مـیداد . فرزام_ ناتاشا نمـیخوای واسمون بخونی . غریبه کـه تو جمعمون نیست. نیوشا_ جان؟ چه خودمونی شده این . اه کـه دلم مـیخواد فکشو بیـارم پایین. _ گفتم کـه تا حالا تو جمع.. فرزام_ خوب ادم همـیشـه از یـه جایی شروع مـیکنـه دیگه . حالام افتخار بدین و بزارین ما اولین تماشا چیتون باشیم... _چی بخونم اخه ؟ فرزام _اهنگ "منو با یـه بوسه ببر که تا ستاره" رو بلدی؟ نیوشا با حرص_ نخیر ناتاشا از این اهنگای صحنـه دار بلد نیست. مگه نـه ناتا که تا دیدم هاکان داره بهمون نزدیک مـیشـه .زل زدم تو چشمای فرزام ،.نیوشا داشت چپ چپ نگام مـیکرد . شروع کردم بـه خوندن... منو با یـه بوسه ببر که تا ستارهبمون و یـه لحظه نگام کن دوبارهتو چشمای نازت یـه دنیـا امـیدهمنو با یـه بوسه ببر که تا سپیدهتو بودی کـه عشقو بـه قلبم سپردیمنو که تا به جشن شب و آینـه بردیتو کـه باشی دنیـا قشنگه همـیشـهدیگه حتا پرواز برام ساده مـیشـه که تا دیدم کـه هاکان با مشتای کره کرده بـه سمت تاریک جنگل رفت ساکت شدم و گفتم _ ببخشید بقیـه اش یـادم نیست . یدفعه صدای فرزام و شنیدم کـه خیلی گرم و گیرا ادامـه داد : منو با یـه بوسه ببر که تا ستارهیک شب زیر بارون صدام کن دوبارهبذار جون بگیرم از حرم نفسهاتطلوعی بـه پا کن با آتیش دستاتهنوز عطر موهات توی خونـه موندهنگاهت منو که تا به ابرها رسوندهتو همزاد نوری، یـه نور مقدسبه تو دل سپردن چه آسون و سادستکمک کن کـه از عشق ترانـه بسازمـهزار بار دیگه بـه تو دل ببازمغمت رو بـه دست فراموشی بسپربگو نازنینم کـه خوابی یـا بیدار واو عجب صدایی داشت . حتی نیوشا هم محو خوندنش شده بود . براش کف زدیم _خیلی عالی بود. فرزام_ بـه پای شما کـه نمـیرسم ناتاشا جان. _دیگه مسخرم نکنید . صدای من درون برابر شما عین قار قار کلاغ مـیمونست. _خوبه خودتم اعتراف کردی . هاکان بود کـه باز اومده بود بزنـه تو پر و بالم. فرزام_ دلتون مـیاد سردار صدای ناتاشا منو یـاد هایده خدا بیـامرز انداخت . هاکان پوزخندی زد و گفت_بیشتر بـه جیق جیقای حمـیرا مـیمونست ... با عصبانیت گفتم_ی از شما نظر نخواست سردار . اگه راست مـیگید و خیلی بلدین یـه دهن بخونین ببینیم شما چند مرده ... هاکان نیشخندی زد _خواهشا منو وارد بچه بازیـاتون نکنید . زودم برید بخوابید کـه باید کله سحر بلندشیم بریم... قبل از اینکه چیزی بهش بگم راهشو کشید و رفت داخل یـه چادر...... نیمـه های شب بود هر کاری مـیکردم خوابم نمـیبرد . نیوشا کـه همون سر شب خوابید . بلند شدم اروم از چادر اومدم بیرون . اتش رو بـه خاموشی بود .سرباز نگهبانم غرق خواب ... نمـیدونم هاکان درون چه حالی بود حتما که تا الان هفت پادشاه هو خواب دیده بود . پاورچین رفتم سمت چادری کـه هاکان خوابیده بود . چادرو کمـی کنار زدم خواستم سرک بکشم کـه دستی روی دهنم و گرفت ،کشون کشون منو با خودش برد. ترسیده بودم یعنی کی مـیتونست باشـه ...تقلا مـیکردم خودمو از دستای قوی و مردونش نجات بدم .اما فایده نداشت ... کمـی کـه از چادرها دور شدیم برم گردوند . چشام گرد شد هاکان بود ،اما نـه هاکانی کـه من مـیشناختم ،یـه حال عجیبی بود . _سلام جوجوی ناز و خوشگله من،اومده بودی منو ببینی جیگرم؟ اومدی منو با بوسه هات ببری که تا اون بالا بالاها،تا ستاره ها؟ حالش اصلا طبیعی نبود ،چشاش خمار و خوابالود بود اما جذاب تر از همـیشـه. یـهو محکم بغلم کرد ولباشو گذاشت رو لبام . ..طمع تلخ لباش حالمو بـه هم زد... من اعتراف عشقشو مـیخواستم نـه این کاریـاشو ...هلش دادم عقب و سیلی محکمـی خوابوندم درون گوشش. _ولم کن احمق بیشعور ،تو مستی . حالم از ادمای مست بـه هم مـیخوره ... برگشتم سمت چادرها کـه قهقه خنده اش بلند شد _یعنی اگه مست نبودم منم مثل اون فرزام با بوسه هات که تا ستاره ها مـیبردی؟ برگشتم سمتشوگفتم _فکر کنم گفتی اهل اعتماد وعشق بـه زنا نیستی یـهو با خشم خیز برداشت سمتمو موهامو گرفت تو چنگش و با دندونای بهم فشرده گفت _الانم مـیگم اما از اینکه یـه بچه ریقو بازیچه و سرگرمـیمو ازم بدزده متنفرم. تو هم اگه مـیخوای بلایی سرت نیـارم، دور اون اشغالو خط بکش...وگرنـه خونت پای خودته جوجو... تفی تو صورتش انداختمو گفتم هیچ غلطی نمـیتونی ی . با غیض هلم داد عقب ،طوری کـه پهن شدم رو زمـین. _فعلا گم شو حوصله ندارم بعد بـه حسابت مـیرسم ... پشتشو کرد بـه من و رفت ... غرورم با هر قدم کـه ازم دور مـیشد شکسته تر و داغون تر مـیشد ... با خشم بلند شدم ، با همـه قدرتم پ چنان لگدی بـه پشت گردنش زدم کـه اخی گفت و نقش زمـین شد. با درد بدی کـه تو پام پیچید تازه فهمـیدم چه غلطی کردم . جای زخمم شکافته وشلوارم غرق خون شده بود. افتادم رو زمـین نمـیتونستم از درد جم بخورم... داشتم ناله مـیدادمو پامو مـیمالیدم ،هاکانم همچنان رو زمـین ولو بود کـه حس کردمـی پشت سرمـه ، که تا برگشتم دستمالی روی دهنم گذاشته شد بوی الکل که تا ته مغزم رسوب کرد چشمام داشت روی هم مـی افتاد کـه با نگاه تارم فرزامو دیدم ........ کجا بودم ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟ فرزام ....یعنی چشمام درست دیده بود اون خود فرزام بود ؟ اما افراد دشمن کنارش... خدایـا یعنی فرزام جاسوس اونا بوده؟ حالا چرا منو دزدیدند؟ اخه واسه چی. اخه من بـه چه دردشون مـیخوردم . اه خدایـا سرم چقدر درد مـیکرد .دستام و پاهام محکم بسته شده بود. انگار تو یـه ماشین درون حال حرکتم . چشمامو باز کردم همـه جا تاریک بود . چشمام کم کم بـه تاریکی عادت کرد . تو یـه ماشین محافظتی زندانی شده بودم . سعی کردم بشینم . تقلا کردم یـهو پام خورد بهی انگار اونم مثل من بیـهوش بود . حتما بیدارش مـیکردم. بـه سختی نشستم . بازم اون درد لعنتی توی پام پیچید . اروم با پاهای بسته ام طرفو تکون دادم. _هی تو ، بیدار شو . بلند شو ما رو دزدیدند . صدای ناله ای ازش بلند شد . بعد یـه مرد بود . _ اقا ، بیدار شو . حتما کمک کنی از اینجا فرار کنیم ... مرد_ چی شده ؟ خدای من این کـه صدای هاکان بود . _هاکان خودتی؟ هاکان_ ناتاشا؟اخ...گردنم ... داری چه غلطی مـیکنی؟ منو کجا داری مـیبری ؟ چرا دستو پاهامو بستی هان؟ _هاکان ما رو دزدیدند ... هاکان_ کیـا؟ که تا اونجا کـه من یـادمـه تو با اون ثم هات چنان لگدی بـه من زدی کـه هنوز حس مـیکنم گردنم یـه بریـه... با عصبانیت گفتم _ثم؟ اونو کـه تو داری و هفت ... هاکان_خوب حالا، درست بگو ببینم چی شده؟ _ هاکان ...فرزام .... هاکان_ فرزام چی؟ _فرزام... جاسوسه هاکان_ لعنتی، حتما حدس مـیزدم.... حالا مـیفهمم چرا اسرار داشت همرامون بیـاد . بعد خود نامردش اونا رو خبر کرده بود . .... با ترس گفتم_حالا حتما چیکار کنیم؟ هاکان_ هیچی ؛فاتحه اتو بخون جوجو _یعنی چی؟ هاکان_ مـیخوای با این دستو پاهای بسته تو این ماشین محافظتی چه غلطی کنیم؟ _خوب خودمونو ازاد مـیکنیم بعدم وقتی ماشین ایستاد و اومدن درو باز فرار مـیکنیم.. هاکان_ افرین ، فکر نمـیکردم این قدر باهوش باشی...خودت تنـهایی این نقشـه رو کشیدی؟ با عصبانیت گفتم _جای اینکه منو مسخره کنی بـه فکر یـه راه حل باش... هاکان جدی شد _چه راه حلی؟ اگه اون لگد خرکیتو جای من نثار اون فرزام کرده بودی الان وضعمون این نبود . _اگه تو هم با اون حرفای احمقانت منو عصبی نمـیکردی ،اون لگد قوی رو نوش جون نکرده بودی...حالام اینجا نبودیم... هاکان_ خوبه تاریکی و وضعیت من بلبل زبونت کرده . اگه دستام بسته نبود ... _مثلا دستات بسته نبود چی ؟ هان؟ بـه تو هم مـیگن فرمانده ؟ اگه همـه مثل تو بودن کـه تا اسیر مـیشن تسلیم شن کـه فاتحه ارتش خونده بود . .نمـیدونم چطور پاشو بالا اورد و حلقه کرد دور گردنم و چنان فشار داد کـه گفتم الان گردنم دونصف مـیشـه وای گردنم ...آخ.. هاکان_حالا تو جوجه پنبه ای مـیخوای بهم یـاد بدی چطور فرمانده ای کنم؟ بگو غلط زیـادی کردی ...بگو که تا خفه ات نکردم ... فشارش هر لحظه بیشتر مـیشد مـیخواست بـه التماس بیفتم ..اما منم بیدی نبودم کـه با این بادا بلرزم... _ اگه خیلی ادعای خر زوریت مـیشـه جای خفه م ،کمک کن نقشـه فرارمونو عملی کنم . وقتی دید از رو نمـیرم فشار پاهاش کم شد و با لگدی منو پرت کرد یـه گوشـه وگفت _فکر کردی الکیـه اونجایی کـه دارن مـیبرنمون اخر خطه . که تا جم بخوری تیر خلاص و تو مغزت فرو . _پس حتما قبل از اینکه بـه اونجا برسیم فرار کنیم . هاکان_ بفرما اگه مـیتونی فرار کن ... گیرم دست وپامونو باز کردیم زرنگ ،از این ماشین فولادی کـه هیچ پنجره ای هم نداره چطور مـیخوای درون بری؟ _تو کمکم کن که تا دست و پامونو باز کنیم به منظور اونجاشم یـه فکری مـیکنیم. بیـا اگه مـیتونی دست تو جیب پشتی شلوارم، یـه چاقو ضامن دار اونجاست کـه مـیتونیم باش طنابا رو ببریم. هاکان _ اینجوری کـه نمـیشـه حتما بخوابی رو زمـین منم بچسبم بهت که تا بتونم این کارو م. خوابیدم کنارش ،چسبید بهم ،تا دستش خورد بـه پشتم یـه حال غریبی شدم . یـادم افتاد بـه اتفاقای توی غار ... _ زود باش دیگه بـه سختی دستشو تو جیبم فرو کرده بود . هاکان_اااه بعد کجاست... اینجا کـه نیست... _یـه کم دیگه دستتو داخل ...پایین تره هاکان_ ببین کجا هم گذاشته .. البته من کـه برام مـهم نیست ولی .اخه کی چاقو رو مـیزاره پشتش، نمـیگی یـه دفعه ضامنش باز شـه کار دستت مـیده؟ _بجای حرف کارتو کن ... لازم نکرده شما نگران این چیزا باشید با شیطنت گفت _ نگران؟ اونم من؟ فعلا کـه دارم کیف مـیکنم جوجو . حرصم گرفت ، خواستم خودمو بکشم کنار کـه نذاشت هاکان_ صبر کن ..جوش نیـارحالا ... اهان گرفتمش... خوب دستتو بیـار نزدیکتر ..اهان دارم مـیبرمش...مواظب دستت باش ... طناب کـه پاره شد تازه درد تو دستم پیچید .. لامصبا اونقدر محکم بسته بودن کـه مچم زخم شده بود . چاقو رو از هاکان گرفتم دست اونم باز کردم نوبت پاهامون بود بـه سرعت اونا رم باز کردیم ... هاکان_ خوب نقشـه بعدی چیـه فرمانده؟ _اونقدر مـی بـه بدنـه که تا یکیشون بیـاد درو باز کنـه ... اونوقت تو حساب اونو مـیرسی بعدم دیگه ببینیم اوضاع چطوریـه فرار مـیکنیم دیگه . هاکان _من کـه مـیدونم وقت تلف ه اما دلتو نمـیشکونم... _ وقتمون تلف شـه بهتره از اینـه کـه دست رو دست بزاریم که تا بمـیریم.. اصلا معلوم نیست واسه چی دارن ما رو مـیبرن... هاکان- خوب معلومـه جوجو اونا منو مـیخوان ..تو رم اوردن کـه جلو من شکنجه کنن بلکه زبون من باز شـه بهشون اطلاعات بدم... از فکر اینکه شکنجم کنن تنم لرزید . چه بیخیـال داشت این حرفا رو مـیزد .. انگار نـه انگار کـه قراره این اتفاقا بیفته... با لگد و مشت افتادم بـه جون ماشین. کـه باز پام درد گرفت... _اخ ... لعنتی ...خوب تو هم پاشو یـه کاری کن نمـیبینی پام درد مـیکنـه...انگار بدت نمـیاد بـه دستشون بیفتیم...از شکنجه شدن نمـیترسی؟ هاکان با خنده اومد کنارمو دستشو انداخت دور گردنم ... _ترسیدی؟ _ بـه قول نیوشا پ ن پ دارم از خوشحالی ذوق مرگ مـیشم... با این حرفم قهقه اش بلند شد _ رو اب بخندی چته؟ نکنـه مخت تکون خورده سردار ،الان وقت خندیدنـه؟ بابا داریم هر لحظه بـه مقر اونا نزدیکتر مـیشیم ... هنوز داشت مـیخندید . با عصبانیت دستشو از رو شونم کنار زدم و بلند شدم دوباره با مشت و لگد بکوبم بـه ماشین کـه دست انداخت دور کمرمو دوباره منو کنار خودش نشوند . هاکان_ بیـا اینجا جوجو ... _ ولم کن از قدیم گفتن نخارد پشت من ... هاکان_ زودتر مـیگفتی .. پشتت مـیخاره ؟.. بزار بخارونم ... با مسخرگی شروع کرد کمرمو خاروندن... دیگه داشتم از عصبانیت منفجر مـیشدم داد زدم _هااااااااااکااان هاکان با خنده _جاااانم یـهو بی اختیـار زدم زیر گریـه ... _تو رو خدا دست از مسخره بازی بردارهاکان ... اگه گیرشون بیفتیم... من ..من مـیترسم ... نمـیخوام بی ابروم کنن ... نمـیخوام بمـیرم ..من ..من ... با دستاش دو طرف صورتمو گرفت . با جدیت زل زد تو چشمام _هییییس ...گریـه نکن .... یعنی تو فکر کردی من مـیزارم جوجوی کوچولوم بلایی سرش بیـاد؟الکی بـه این مقام سرداری کـه نرسیدم...؟ با گریـه گفتم_ چه ربطی داره .. هر چی مـیگم هی سرداریتو بـه رخم مـیکشی... هاکان_ ربطش بـه اینـه کـه من خودم این موقعیت و واسه فرزام ایجاد کردم که تا منو بدزده کـه البته تو دخالت کردی و این شد کـه با یـه تیر دو نشون زد هم منو گیر اورد هم اسباب بازی مورد علاقمو ... خدا جون چی مـیشنیدم.. _یعنی تو مـیدونستی فرزام جاسوسه؟ هاکان_ البته ما الان ماهاست کـه منتظر یـه فرصتیم که تا از طریق اون بتونیم مخفیگاه اصلی ضمـیره رو پیدا کنیم ... _گیرم مخفیگاهشونو پیدا کردیم منو توکه نمـیتونیم تنـهایی از پسشون بر بیـاییم ...؟ هاکان_ تو با این همـه هوش چرا نشدی خرگوش جوجو ... _ باز منو مسخره کردی. ولم کن .. هاکان _اخه حرف خنده دار مـیزنی ...فکر کردی تنـهایی مـیخواستم برم تو قلب دشمن ؟ سرهنگ امـینی و بقیـه دارن دنبالمون مـیان ... منتظر علامت منن که تا بریزن سرشون ... فعلا حتما اروم بشینیم سر جامون که تا برسیم اونجا ... حتما مطمئن شم باز از چنگمون فرار نمـیکنـه ... _کی؟ هاکان با فک منقبض شده _ضمـیره ... بعد مـیخوای بزاری ببرنمون داخل؟ هاکان_ چاره ای نیست _اما اگه بچه ها بـه موقع نرسن... هاکان با لبخند شیطنت باری _هیچی دیگه ..اون موقع من و تو بـه بهشت برین سفر مـیکنیم... _منو شاید ببرن بهشت اما مطمئن باش تو رو خود شیطون رجیم مـیاد مـیبره خونش کـه همون جهنم باشـه... با این حرفم بلند خندید . _مطمئن باش هر جا برم تو رو هم واسه سرگرم م مـیبرم... _مگه تو خواب ببینی... هاکان_ فعلا کـه تو بیداری دارم مـیبینم همـه جا با منی... یـهو ماشین ایستاد . _رسیدیم؟ هاکان_ اره انگاره . ببین خودتو ترسیده نشون بده حتما یکم گرد و خاک بلند کنیم ... زیـاد نـه ها کـه زخمـیت کنن .... درون باز شد همون نقشـه فرارتو اجرا مـیکنیم ،اما مـیزاریم دوباره بگیرنمون ...باشـه؟ اب دهنمو قورت دارم _باشـه... به منظور یـه لحظه گرمـی لباشورو لبم حس کردم... درماشین با صدا باز شد .. نور خورشید چشمامونو زد ... خودمونو زدیم بـه بیـهوشی .. زیر چشمـی دیدم ... مردی با سر و کله ی پوشیده درون پارچه ،تفنگ بـه دست اومد داخل . که تا بهمون نزدیک شد هاکان لگدی بـه پاش زد ،افتاد رو زمـین سریع تفنگشو ازش گرفتیم خواستیم بلند شیم کـه فرزام تفنگ بـه دست با چند تای دیگه رو برو مون ایستادند... هاکان_ فرزام....حدس مـیزدم تو جاسوس باشی...خائن پست>.. فرزام _مـیبینم کـه تونستین دست و پاتونو باز کنین... اما متاسفانـه حتما بگم راه فراری نیست بعد مثل بچه ادم اون تفنگو بزارید زمـین سردار دنبال من بیـاید.... با خشم تفی جلوی باش انداختم ... _ خائن،چطور تونستی بهمون خیـانت کنی؟ چطور تونستی؟ با خنده ای کـه دندونای سفید و ردیفش مشخص بود بهم نزدیک شد وگفت _جان .. من عاشق زنای عصبانیم ... خواست دستشو رو گونـه ام بکشـه کـه خودمو کشیدم عقب... _دست خر کوتاه ... اما جری تر اومد جلو چونمو گرفت کـه هاکان محکم زد زیر دستش ... _دستت و بکش کنار ... افرادفرزام تفنگاشونو بـه سمتومون نشونـه رفتن .... عقب رفت و با تحکم گفت _ ببریدشون ... از کنارش کـه رد مـیشدم گفت _ بعدا بـه حسابت مـیرسم خوشگله .بالاخره کـه تنـها مـیشیم .. هاکان _خفه شو اشغال . تو خواب ببینی دستت بهش برسه... بلند خندید . _حالا مـیبینیم... پیـاده شدیم . محوطه کاملا کوهستانی بود ... پایگاهی شبیـه قلعه بود دژهای بلند با نگهبانای فراوون یعنی بچه ها مـیتونستن بـه اینجا نفوذ کنن؟ فرزام_ خوب نگاه کنین این اخرین باره کـه دارین بـه اسمون ابی و خورشید خانم نگاه مـیکنید .... با این حرف یکی از افرادش ما رو هل داد داخل یـه راهرو زیر زمـینی ... ترس برم داشته بود اگه نقشـه هاکان درست پیش نمـیرفت اگه... صدای زمزمـه وار هاکان سرم اومد _ نترس جوجوی کوچولو ...اونا بـه موقع مـیان... اما بازم دلم شور مـیزد ... داخل اتاقی شدیم اوه خدای من انواع وسائل به منظور شکنجه اونجا بود ... تخت شکنجه با زنجیرهای کلفت وسط اتاق دلمو لرزوند . یـه چیزی بهم مـیگفت قراره من رو این تخت بخوابم ......از فکرشم تنم لرزید ... فرزام با قهقه مستانـه ای گفت _مـیبینید سردار تمام وسائلو واسه پزیرایی از شما وعزیز کردتون محیـاست.. البته ما مثل شما خشن نیستیم .مگه نـه جبار ... یـا خدااین چی بود دیگه . مردی با خنده کریـه درست عین گوریل زشت و درشت هیکل درون چهارچوب درون که که تا گردنش مـیرسید ظاهر شد .... حتی هاکانم درون مقابلش کم مـیاورد ... فرزام_ که تا ضمـیره بانو بیـاد جبار ازتون پزیرایی مـیکنـه . خوش بگذ ره... با نفرت بهش نگاه کردم _ اشغالای ، چی از جونمون مـیخواین ... جاسوس بی همـه چیز .. تف بـه غیرتت ... با این حرفم فرزام چنان لگد محکمـی تو شکمم زد کـه پرت شدم گوشـه دیوار ... داغون شدم ... همونجا بی صدا مچاله شدم ... رو بـه جبارگفت _ حواست باشـه تو صورتش نزنی لباشو سالم مـیخوام ... رفت طرف هاکان، افرادش اونو رو صندلی نشونده و با اسلحه بـه سمتش نشونـه گرفته بودند .. فرزام_سردار خودت کـه خوب مـیدونی چی مـیخوایم اگه بهمون دادی کـه هیچ وگرنـه جبار جلوی چشمات ستوان عزیزتو تیکه تیکه مـیکنـه .... خود دانی ... هاکان_ برو بگو بزرگترت بیـاد بچه . فرزام نگاهی خشمگین بـه هاکان کرد و رو بـه افرادش بریم نمـیخواد ببندینشون . جبار از پسشون بر مـیاد ... جبار، خوب که تا امشب ازشون پزیرایی کن ... رفت . خدای من یعنی که تا شب این ضمـیره نمـیومد ... این یعنی قرار بود شکنجه شیم . جبار با لبخند کریـه بـه سمت من کـه گوشـه دیوار چمباته زده بودم اومد خواست منو بگیره کـه هاکان صداش زد _هی غول بیـابونی خجالت بکش مـیخوای یـه زنو بزنی؟ جبار بی حرف بـه سمت هاکان خیز برداشت کـه هاکانم فرزتر از اون جاخالی داد و لگد محکمـی بـه پشت اون زد . اما این ضربه به منظور اون مثل این مـیمونست کـه پشـه ای فیلی رو لگد بزنـه ... اومد دوباره لگد بزنـه کـه پای هاکانو گرفت و پرتش کرد طرف دیوار ...محکم خورد بـه دیواره و افتاد رو زمـین ... آخ کـه تنش خرد و خاکشیر شد . جباردوباره هاکانو از زمـین بلند کرد و کوفتش رو صندلی .. سرش شکافت . خون قرمزش اروم راهی صورت قشنگش شد ... داشت عشقم جلوم پر پر مـیشد و من همـینطور وایساده بودم . حتما کاری مـیکردم . همونطور کـه داشت هاکانو زیر ضربه هاش له و لورده مـیکرد نگاهی بـه اطراف انداختم . یـه زنجیر کلفت کـه معلوم بود واسه شلاق زدنـه برداشتم و با یـه خیز عین ماده ببر زخمـی پ رو بدن نیم خیز شده جبار، سریع زنجیر و دور گردنش انداختمو چند دور پیچیدم بعد با همـه قدرتم بـه عقب کشیدم ... یـهو جبار با خشم بلند شد ازش اویزون بودم درست که تا نیمـه رون و زانوش مـیرسیدم ، خواست منو از خودش ه . اما من سفت بـه پشتش چسبیده و زنجیرو محکم تر فشار مـیدادم . هاکان داشت سعی مـیکرد روپاش بایسته یـهو جبار بـه شدت خودشو کوبوند بـه دیوار ... آخ کـه دل و رودم تو هم شد بین تن گنده اونو دیوار پرس شدم .. سست شدم اونم از فرصت استفاده کرد و با ارنجش کوبوند تو دنده هام کـه صدای خرد شدن چند که تا از دنده هام تو مغزم پیچید ... از شدت درد دستام ول شد و افتادم رو زمـین ... اومد با لگد دوباره بکوبه بـه دنده هام..چشمامو بستمو جیغ کشیدم... اما خبری از لگد نشد ...اروم چشم باز کردم دیده جبار غرق خون داره رو زمـین جون مـیکنـه ... هاکان رگ گردنشو با چاقوی ضامن دار من زده بود ... هاکان با تن خرد شده و زخمـی اومد کنارم ... _چرا اون کارو کردی ؟ نباید دخالت مـیکردی .. با حالتی از درد گفتم _ خیلی نمک نشناسی .. من بخاطر تو چند که تا از دنده هام شکسته اونوقت تو این حرفا رو مـیزنی ... هاکان_د منم واسه همـین مـیگم من کـه گفتم نمـیزارم اذیت کنن ...پس چرا عین نخود پریدی وسط اش با گریـه داد زدم _ برو گمشو ...باید مـیذاشتم اونقدر با لگد بزنـه تو دل و رودت که تا جونت درون بیـاد ...پرووووو داشتم با مشت مـی کوبیدم تو اش یـهو کشیدم تو بغلش و سعی کرد ارومم کنـه .. _ آخ دنده هام ..آخخخ...خدا هاکان _ ببینمت منو از خودش دور کرد پیرهنمو زد بالا ..و دست گذاشت رو دنده ام ... _ ااااااااااااااااااخخخخخخخ خخخخخ چیکار مـیکنی؟وای خدا هاکان _ نشکسته ..مو برداشته پیرهنشو درون اورد ، زیر پیرهنی سفیدشو با یـه حرکت از وسط جر داد . انداخت دور کمرم ... _ ااااخخخخخ ،یواششش که تا اومد ببنده دور دنده هام کـه در باز شد جباااااار.فرزام بود ، بهت زده نگاهی بـه ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ... فرزام بود ، بهت زده نگاهی بـه ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ... _ چرا اینا رو نبسته بودین؟ زنی حدودا 60 ساله با چهره ای کـه هنوز رد زیبایی درون اون هویدا بود ، چشمای مـیشی رنگ درست شبیـه هاکان ،چهار شونـه وقد بلند درون استانـه درکنار فرزام عصبانی ایستاده بود . هاکان ازبین دندونای کلید شده اش نالید _ضمـیره بعد خودش بود مادر هاکان ... صدای دادش تنمو لرزوند ... ضمـیره_ مگه با تو نیستم احمق مـیگم چرا اینا رو نبسته بودی ... ببین یکی از بهترین افرادمو کشتن ... فرزام_ ضمـیره بانو فکر نمـیکردم جبار از پسشون ... ضمـیره _ خفه شو ،خوبه کلی تاکید کردم کـه این پسر خطرناکه ... که تا اونا داشتن بحث مـی هاکان سریع دکمـه ساعتشو فشار داد . فکر کنم بـه سرهنگ خبر داد .... چند که تا مرد داخل اومدن وجسد جبار و کشون کشون با خودشون بردن... فرزام با عصبانیت تفنگ بـه دست بـه سمت من و هاکان کـه هنوز رو زمـین نشسته بودیم اومد.. فرزام_ بلند شو یـالا...بتمرگ رو این صندلی ... هاکان با خشم رو صندلی نشست . فرزام هم شروع کرد بـه بستن هاکان ... ضمـیره عین ماده سگ وحشی اومد و چنگ انداخت تو موهامو منو بلند کرد درد تو تمام تن و بدنم پیچید . ضمـیره_ بیـا این ج.. رو هم از مو اویزون کن ... لقبی کـه لایق خودش بود بـه من نسبت مـیداد ... فرزام با پوزخند بـه سمتم اومد .موهامو با یـه حرکت بـه زنجیری کـه از سقف اویزون بود گره داد و زنجیرو کشید . وای خدا جون تو عمرم همچین دردی رو تحمل نکرده بودم ...بین زمـین و اسمون از مو اویزون بودم . یـاد حرفهای اخوند ارتشمون افتادم .. کـه مـیگفت تو جهنم زنایی کـه موهاشونو نامحرم دیده از یـه نخ مو اویزون مـیکنن.. من بیچاره قبل از مردن داشتم عذاب جهنم و جلو چشمام مـیدیدم ... ضمـیره_ چطوری فرهان من ؟ هاکان_ خفه شو زنیکه اشغال اسم منو با اون دهن کثیفت نبر ... ضمـیره_ ااوووه یواشتر، پیـاده شو باهم بریم پسرم ... من هنوز مادرتم... هاکان تف گنده ای بـه صورت ضمـیره انداخت _ بـه خودت مـیگی مادر، سگ بهت شرف داره زنیکه هرزه ... حتی یـه حیوونم بچه اشو ول نمـیکنـه چه برسه بـه اینکه بکشـه ... ضمـیره بلند خندید شروع کرد بـه دست زدن _ببین پسر کوچولوم چقدر بزرگ شده ..واسه خودش مردی شده ... اونقدر مرد کـه جا پای پدر ش گذاشته ... ... سیلی محکمـی تو گوش هاکان زد کـه جای ناخن هاش رو صورت برنزه اون بـه خون نشست. ضمـیره_ ببین توله سگ من وقت زیـادی ندارم که تا با تو خاطرات گند گذشتمو مرور کنم . بگو رمز اون لیستا و تراشـه ها چیـه ؟ وگرنـه جلو چشمات این عروسک یتو تیکه تیکه مـیکنم... سرم بـه دوران افتاده بود . حس مـیکردم دونـه دونـه موهام دارن کنده مـیشن .. با عجز و ناله بـه چشمای هاکان چشم دوختم ... هاکان با پوزخندنگاهی بـه من انداخت _ اون بـه قول تو عروسک ارزشی برام نداره بکشش .. تیکه تیکش کن ...واسم مـهم نیست .. من نـه تنـها برا این بلکه واسه هیچ زن دیگه ای هم تره خوردنمـیکنم .. شما زنا همتون اشغالید .. یـه وسیله واسه تفریح همـین ... البته این طرز فکر و مدیون زن هرزه و اوباشی مثل تو هستم ... ضمـیره با خشم اومد سمت من زنجیر کلفتی برداشت _ حالا مـیبینم چقدر برات بی ارزشـه .. با زنجیرا چنان بـه دنده ها و پاهام مـیکوبید کـه لباسام تیکه تیکه شد ... گره موهام باز شد و پرت شدم رو زمـین ... صدام از بس جیغ کشیده بودم دورگه شده بود ... خدایـا بعد بچه ها کجا بودند .. دیگه تحمل نداشتم .. کاش حداقل بیـهوش مـیشدم که تا دیگه دردی حس نکنم ... فرزام بی خیـال با لبخند داشت زجر کشیدن منو مـیدید ... هاکان کاملا خونسرد رو صندلیش نشسته و منو نگاه مـیکرد ... انگار نـه انگار کـه دارم جلوش جون مـیدم ... پست بیشرف... اره خودش کـه بارها گفته بود من فقط براش یـه سرگرمـیمو بس ... حتی اگه الان این ضمـیره عین سگ منو تیکه پاره مـیکرد ککشم نمـیگزید ... ضمـیره وقتی دید هاکان عین خیـالشم نیست ... با خشم زنجیرو بـه طرفی انداخت و خیز برداشت سمت هاکان . موهای اونو تو چنگ گرفت سرشو بـه عقب کشید _رمزو بگو ... توله سگ ...اون پدر بی همـه چیزتم عین تو بود اما بـه حرفش اوردم ... تو هم توله همونی .. تورم بـه حرف مـیارم .. سگ پدر .... هاکان با شنیدن اسم پدرش فکش منقبض شد . خشم همـه وجوشو بـه لرزه انداخت ..یـهو دیدم دستاش ازاد شد و سریع انداخت دور گردن ضمـیره و چاقوی ضامن دار منو گذاشت رو شاهرگ اون و رو بـه فرزام .. _اگه مـیخوای این هرزه رو نکشم همـین الان تفنگتو بنداز زمـین ... ضمـیره کـه غافلگیر شده بود سعی داشت ترسشو پنـهون کنـه خونسرد گفت _ نترس این توله سگ هیچ غلطی نمـیتونـه ه .. بزنش... هاکان چاقو رو تو گوشت گردن ضمـیره فرو کرد . صدای اخش بلند شد .. رد خون از گوشـه تیز چاقو نمایـان شد ... فرزام با وحشت تفنگشو زمـین گذاشت ... هاکان_ ستوان نادری سریع تفنگشو بردار همراه من بیـا ... ببین چی مـیگفت .. من بدبخت حتی نمـیتونستم از رو زمـین بلند از بس کتک خورده بودم چه برسه بـه اون کار ... هاکان عصبی_ با توام بلند شو دیگه .. زود باش خوابت ... با درد نگاش کردم و تو دلم گفتم ای تو روحت ،اگه جای من بودی و تنت با این زنجیر، اش و لاش شده بود ببینم مـیتونستی یـه قدمم برداری کـه از من همچین توقعی داری ... درون همـین حین چند که تا مرد مسلح وارد اتاق شدند ... هاکان همونطور کـه ضمـیره رو گرفته بود اومد کنارم _ بـه افرادت بگو ماس ماسکاشونو بندازن زمـین .. وگرنـه شاهرگتو زدم... ضمـیره کـه دیده بود هاکان شوخی نمـیکنـه .. با اشاره بـه اونا فهموند کـه اسلحه هاشونو رو زمـین بزارن... هاکان_ منو بگیر وبلند شو ستوان ... نـه بابا انگار یکم دلت بـه رحم اومد ... هاکان_ زود باش بـه چی زل زدی . بلند شو دیگه ... فرزام خیز برداشت سمت هاکان ،تو یـه چشم بـه هم زدن هاکان کلت کمری ضمـیره رو از بغلش درون اورد پشت سر هم شلیک کرد ... فرزام با چشمای گشاد شده جلوی پای هاکان رو زمـین افتاد ... ضمـیره عصبی و خشمگین داد زد _فرزااااااامممم، پسرم ... توله سگ بـه حسابت مـیرسم ... فرزام .. عزیزم بلند شو ... فرزام .. من کـه بیحال رو زمـین افتاده بودم با حرفای ضمـیره سیخ نشستم ... خدای من چی مـیگفت ؟ فرزام پسرش بود ؟ یعنی فرزام برادر هاکان بود ؟ هاکان با خنده عصبی گفت _مـیبینی ؟ چه حالی داره جلو چشمت پسرتو بکشن ؟ .. همـین بلا روو سر بابام اوردی هرزه پست .. چطور دلت اومد .. ماهانم پسرت بود . منم پسرت بودم .. چرا ... اخه چراااااااااا؟ چرااااااااا چطور وقتی ماهانو کشتی زجه نزدی ؟ چطور تونستی با دستای خودت پسرتو بکشی ؟ چطورررر؟ ضمـیره نالید... خفه شو ..خفه شو....من .... من مادر ... هاکان با مشت کوبید تو دهنش و گفت حرف نزن ..اینجا نـه . هر چی مـیخوای بگی حتما سر قبر ماهان بگی که تا اونم بشنوه .. بعد خفه شو ... دهن ضمـیره پر خون بود ضجه مـیزد و فرزامشو صدا مـیکرد... هاکان رو بـه من داد زد _بلند شو دیگه لعنتی ... بلند شو دنبالم بیـا .. اون اسلحه رو هم بردار.... با این حرفش عین ادمای مسخ بلند شدم اسلحه فرزامو برداشتم ...دنبالش راه افتادم . ادمای ضمـیره جرات نزدیک شدن نداشتن .. بـه سختی کنار هاکان قدم برمـیداشتم ...از کنار ادمای ضمـیره عبور کردیم و راهرو ها رو پشت سر گذاشتیم .. از بیرون صدای تیر اندازی مـیومد . معلوم بود با نیروهای ما درگیرن.. حالا چطور از وسط این رگبارا رد شیم... هاکان_ درو باز کن ... بی رمق درون اهنی بزرگ و کنار زدم... چه خبر بود ... جسد بود کـه رو زمـین ولو شده بود ... هاکان سریع ضمـیره رو انداخت تو ماشینی کـه باهاش اورده بودنمون درم روش قفل کرد .. رو بـه من .. _خودت و برسون بـه بچه ها اوناهاشون ... مراقب خودتون باشید.. با حال طلبکارانـه گفتم_ _کجا .. بـه همـین خیـال باش بزارم تنـها بری ، اونم بعد اون همـه کتکی کـه بخاطر تو خوردم ... هاکان سریع سوار ماشین شد و گفت _ برو جوجو من کارم بااین زنیکه تموم شـه برمـیگردم . مطمئن باش کتکاتو جبران مـیکنم . اومد حرکت کنـه سریع درو باز کردم پ بالا ... هاکان عصبانی زد رو ترمز . _ گفتم برو پیش بچه ها ... پیـاده شو ..زود .. اونجایی کـه مـیرم جای تو نیست... _منم گفتم نمـیرم.. هاکان با خشم خم شد طرفم ترسیدم یـه ان فکر کردم مـیخواد بزنـه تو گوشم اما دیدم درون سمت منو باز کرد _بپر پایین که تا خودم با لگد نداختمت ... بغض راه گلومو بست اومدم بیـام پایین کـه به سمتمون شلیک شد . درست از بغل گوشم یـه فشنگ با صدای زوزه رد شد .. هاکان پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت از زیر رگبار مسلسل گذشت . درون ماشینم تو دور زدن بسته شد ...منم مسخ شده سر جام نشسته بودم ..هنوز تو شک اون تیری بودم کـه از بغل گوشم رد شده بود ... هاکان – لعنتیـا ... دارن دروازه رو مـیبندن ... یعنی بچه ها عقب کشیدن؟ قرار بود که تا ما بیرون نرفتیم انفجار راه نندازن... با این حرف بیشتر گاز داد . با حرص گفتم _انفجار ؟.. اونوقت تو مـیخواستی منو با این حال و روز اونجا ول کنی ... البته من کـه فقط یـه سرگرمـیم ..ارزشیم ندارم .. هاکان با تمسخر _خوبه خودتم مـیدونی . بعد دیگه چرا حرص مـیخوری؟ دلم مـیخواست تو اون لحظه فکشو بیـارم پایین ... از اون دژقلعه ای بیرون اومدیم درست پشتن سر ما بچه ها اونجا رو منفجر د.. صدای انفجار اونقدر زیـاد بود کـه شیشـه های ماشین ترک برداشت و من با ترس بازوی هاکانو چنگ زدم .... نگاهی پر تمسخر بـه من انداخت ولی چیزی نگفت ... دلم شور مـیزد . نمـیدونستم نیوشا الان درون چه حاله، سالمـه . ؟. زخمـی نشده ؟ از جاده کوهستانی بیرون اومده بودیم .. فضا اطراف سر سبز و ارامش بخش بود . انگار نـه انگار چند ساعت پیش از یـه مـهلکه خطر ناک جون سالم بـه در بردیم ... هر دو غرق درون سکوت بـه جاده چشم دوخته بودیم ... نگاهی بـه نیم رخ اخموش انداختم _ داریم مـیریم پایگاه؟ هاکان_ نـه _پس کجا داری مـیری مگه نباید ضمـیره رو تحویل بدی؟ هاکان- بـه تو ربطی نداره . حالام ساکت شو و برا خودت بگیر بشین... _اما اخه هاکان_ گفتم حرف نزن ... سرخورده نگاهمو بـه بیرون دوختم .. یعنی مـیخواست بره؟ نکنـه مـیخواد خودش اونو بکشـه ..اره من چه خلم ..خوب معلومـه کـه قصدش همـینـه ... با اکراه گفتم _تو کـه نمـیخوای دستتو بـه خون مادرت الوده کنی....هان؟ با خشم بـه سمتم برگشت _ دیگه کلمـه مادرو جلو من نبر فهمـیدی . اون لایق همچین اسمـی نیست... _بالاخره کـه چی . خون اون تو تو رگ ... هاکان_ خفه شو فقط یـه کلمـه دیگه بگی از ماشین پرتت مـیکنم بیرون ... باز بغض راه گلومو بست صورتمو ازش برگردوندم.. اصلا بـه من چه کـه اون مـیخواست ننـه اشو بکشـه .. اخه من سر پیـاز بودم پا تهش؟ بزار بکشـه .. اصلا این ضعیفه حقشـه بمـیره . کم ادم کشته .. حتی بـه بچه و شوهر خودشم رحم نکرده .... کم با اون زنجیرا زد تو تن و بدنم ... اخ کـه هنوز زخمتام مـیسوزه ... اما باز صدایی تو گوشم مـیپیچید نـه هاکان نباید دستشو. بـه خون مادرش الوده کنـه حتی اگه اون زن قاتل و ادم کش باشـه .. تو این فکرا بودم کـه ماشین و نگه داشت... پیـاده شد . منم اروم اومدم پایین درست بالای یـه دره بلند بودیم ... دو که تا تپه خاکی غرق گل و چمن زیر درخت بید مجنون تنومند بـه چشم مـیخورد ... حتما قبرپدر و برادر بود . صدای خشمگین هاکان بـه گوشم رسید... _کجا .. بیـا اینجا... بیـا اوردمت دیدن پدر و ماهان ...کسایی کـه با بیرحمـی کشتیشون.... ضمـیره با چشمای بـه خون نشسته اما سرد و بی روح تقلا مـیکرد خودشو از دست هاکان نجات بده .. اما هاکان محکم موهای اونو چنگ زدو بـه سمت قبرامـیکشید ...پرتش کرد روی قبرا... هاکان_ ببین ...این قبر پسرته .. اینم شوهرت... حالا بگو .. جلو خودشون بگو چطور تونستی با دستای خودت اونا رو بکشی؟ ضمـیره داد زد _مگه منو نیـاوردی اینجا کـه بکشی ؟ بعد بکش خلاصم کن ... هاکان خنده عصبی کرد _ فکر کردی بـه همـین راحتی خلاصت مـیکنم؟ نـه ،یـه بار مردن برات خیلی کمـه ... دوباره با خشم داد زد _ بگو کـه پشیمونی بهشون بگو ..ازشون طلب عفو کن ... از پدرم کـه این همـه سال عاشقانـه زندگیشو بـه پای زن پست و هرزه ای مثل تو حروم کرد ..طلب بخشش کن ضمـیره_هرگز.....اون بود کـه زندگی منو تباه کرد......ی کـه باید طلب بخشش کنـه اونـه نـه منننن.... هاکان سیلی محکمـی تو دهن ضمـیره کوبید... اون عاشقت بود ... ضمـیره_ منم عاشق بودم ... منم واسه زندگیم ارزو ها داشتم ...اما پدرت بـه زور منو از عشقم جدا کرد .. جلوی چشمای من عشقمو، روحمو، همـه زندگیمو کشت... بعدم مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم و شما توله سگا رو بعد بندازم... ازششششششش متنفففرم ...قسم خوردم ..جلوی خودش قسم خوردم کـه یـه روز مـیکشمش... خدا جون بعد بگو این زخم خورده بود ... هاکان با شنیدن این حرفها دیونـه شد با مشت ولگد افتاد بـه جون ضمـیره _ دروغ مـیگی ...دروغ مـیگی... از پدرم بدت مـیومد بعد ماهان چی چرا اونو کشتی ؟ ضمـیره- نمـیخواستم این کارو کنم یـه اتفاق بود ...باور کن .... هاکان چنگ انداخت تو موهای اونوسرشو بـه شدت عقب کشید ... _مثه سگ دروغ مـیگی ... ضمـیره _اره .. دروغ مـیگم ..پس بکش خلاصم کن..منوبککککککششششش.... خستم از این زندگی .. هاکان کلت کمری و به سمت ضمـیره نشونـه رفت _ معلومـه کـه مـیکشمت ... درست همونجور کـه اونا رو کشتی.... خواست شلیک کنـه... پ روش نباید مـیذاشتم این کا رو کنـه، تعادلش بـه هم خورد هر دو رو زمـین افتادیم ...تیر شلیک شد اما بـه جای نامعلومـی اثابت کرد ... هاکان منو با غضب هل داد عقب اما من عین کنـه بهش چسبیده بودم .. _ چیکار مـیکنی احمق .. گمشو کنار ... گمشو که تا یـه گوله حرومت نکردم... _تو نباید مادرتو بکشی.. بذار ببریمش پایگاه ..اونجا بـه حسابش مـیرسن.. خواهش مـیکنم... همچنان با هاکان درگیر بودم ... نمـیدونم این همـه زور و از کجا اورده بودم ... یـه لحظه چشمم افتاد بـه ضمـیره کـه خودشو انداخته بود رویکی ازقبرا و بلند زار مـیزد .. _منو ببخش ماهان ...مادرتو ببخش پسرم... هاکان از حواس پرتی من استفاده کرد هولم داد کنار ایستاد بـه سمت ضمـیره نشونـه رفت.. با لگد زیر دستش زدم تفنگ از دستش افتاد با خشم و نفرت خیز برداشت سمتم یقعه امو گرفت و از زمـین بلندم کرد چسبوندم بـه درخت و از بین دندونای کلید شده گفت _ دلت مـیخواد تو رم مثل اون ماده سگ سقط کنم ؟ هان ... صدای شلیک بلند شد . یـه لحظه منو هاکان بهت زده سر جامون خشک شدیم .... نالیدم_ هاکان هاکان اروم دستاش از لباسم شل شد و کنارش افتاد ،سرشو اروم بـه سمت ضمـیره گردوند ... نگاهشو وحشت زدشو دنبال کردم ... ضمـیره با سر شکافته ،غرق خون روی قبر ماهان افتاده بود ... چشمای زیتونی رنگش با نگاهی گنگ و مبهم بـه سمت خورشید بـه خون نشسته درون حال غروب بود ... هاکان با پاهای لرزون بـه سمتش رفت... اشک بیصدا از چشمای خوشرنگ زیتونیش بـه روی گونـه های برجسته اش سرازیر شد ... جسد خون الود ضمـیره رو تو اغوش گرفت با صدای خفته ای گفت _مادر.... انگار تازه از خواب بیدار شده بود .. چند دقیقه ای گذاشتم با مادرش وداع کنـه .. اروم بـه سمتش رفتم .دستمو گذاشتم رو شونـه اش.. _هاکان... هاکان... سرش و بلند کرد _ ممنونم ... مـیدونستم بخاطر اینکه نذاشتم دستش بـه خون مادرش الوده شـه این حرف زد ... بی هیچ حرفی کمکش کردم بلند شـه ... قبر ضمـیره رو با دستای خالی کنار قبر ماهان کندیم و اونو تو خونـه ابدیش گذاشتیم... خورشید کاملا غروب کرده بود کـه ما از اون جنگل و بیشـه زار بـه سمت پایگاه رفتیم... هر دو ساکت غرق درون افکار مبهم خود .... اونقدر درگیر اتفاقای جوروا جور شدیم کـه درد تن و بدن زخمـی و کوفتم یـادم رفته بود ..اما الان کـه تو ماشین اروم نشسته بودم کم کم دردام خودشونو نشون مـی... علاوه بر پای چلاغم ،دنده ها و پوست سفید تنم زیر ضربات اون ضمـیره از خدا بیخبر ، ببخشید منظورم همون خدا بیـامرزه کوفته و خراشیده شده بود . اروم دستمو روی خونای خشک شده زخمام کشیدم ،نـه دیگه این پوست واسه ما پوست نمـیشـه... _ درد داری؟ هاکان بود بدون اینکه بـه من نگاه کنـه مستقیم زل زده بود بـه جاده. _مـیگم درد داری؟ _ نـه بعد ازار دارم .. _ اونو کـه شکینیست جوجو ، تازه مـیدونم مرضم داری ... با حرص گفتم _ بار اخرتون باشـه منو با این لفظ مسخره صدا مـیزنین ... جوجو... انگار داره با بچه حرف مـیزنـه ... صدای خنده اش بلند شد _ وای چه جوجوی عصبانی هی ...مـیدونی جوجو وقتی عصبانی مـیشی خواستنی تر مـیشی.؟ کفرم درون اومده بود داد زدم ... _ گفتم منو با این اسم مسخره صدا نزن ،من اسم دارم اونم ستوان ناتاشا نادریـه ..نـه جوجو .. یـا هر کوفت و زهر مار دیگه ... خنده اش تبدیل بـه قهقه شد _دوست دارم ، دلم مـیخواد اسباب بازی خوشگلمو اینجوری صدا کنم ... جوجو ..جوجوی کوچولو... جوجه تیغی من ... باز هر هر خندید ... دیدی ناتاشای بدبخت ،این همـه واسش سگ دو زدی تن و بدن چاک دادی اما باز بهت مـیگه اسباب بازی .. سرگرمـی ... درون حد انفجار بودم ..حالا نشونت مـیدم . داد زدم.... _ خرووووس ، بزغاله ، اردک ،کلاغ خوبه ؟حال مـیکنی از این بـه بعد منم اینجوری صداتون مـیکنم ... یکتای ابروشو داد بالا و سوتی کشید _ ای جوجوی بی ادب . من دارم بهت لطف مـیکنم ،ارزوی هر یـه کـه لقب "جوجوی طلایی" رو از زبون من بشنوه .... _ لطفا ، لطف کنید ، ازاین لطفا بـه من نکنید . برید بـه همونا کـه محتاج لطفتونن ،از این لطفا ید ... بلند خندید _عجب جمله ای ... جان من 3 بار پشت سر هم اینو بگو .. خیلی با حال بود .. چپ چپ بهش نگاه کردم کـه باز گفت _باید از دوست ام بخوام این جمله رو پشت سر هم بگن ببینم کدومشون برنده مـیشـه . اونوقت لقب تو رو مـیدم بـه همون جوجو... ولی که تا اون موقع تو جوجوی من مـیمونی ... با نگاه غم زده ای صورتمو ازش برگردوندم بـه اسمون مـهتابی چشم دوختم ... خسته بودم از این همـه کل .. اخه منم ادمم، دلم محبت مـیخواست،یـه حرف قشنگ کـه خستگی این تن له شدم درون بره .. اما هاکان همش مسخرم مـیکرد و غرورمو جریـه دار ... بی اختیـار قطره اشکی از چشمام سرازیر شد ... _ جوجو ... جوجوی کوچولو... قهر نکن دیگه .. باشـه لقبتو بهی نمـیدم . جوجو... جوجو منو نگاه ... حتی نگاهشم نکردم ... بـه پایگاه رسیده بودیم . که تا ترمز کرد با عصبانیت خواستم از ماشین پیـاده شم . بازومو گرفت . محکم پسش زدم و پ پایین و به سرعت بـه طرف خوابگاه رفتم .. صداش سرم مـیومد _ستوان ... ستوان نادری ... با تو هستم ستوان.. بی اعتنا بهش داشتم داخل مـیشدم کـه دستی دور کمرم پیچیده شدو از زمـین بلندم کرد .. اخ کـه درد دنده هام، امونمو برید ... نفس حبس شدمو دادم بیرون _ چیکار مـیکنی احمق .. منو بزار پایین ... فشار دستشو زیـاد کرد از درد ناله ای کردم _آآاااای .. آی خدا جونم ... ولم کن ... چی از جونم مـیخوای ...؟ هاکان_ حتما زخماتو ببندم..پس الکی جیق جیق نکن .. این پاداش کتکایی کـه به خاطر من خوردی .. _من پاداش نخوام کیو حتما ببینم ...لازم نکرده خودم از پسش بر مـیام .نیوشا هم هست .. بزار برم الان یکی مـیبینـه... داشت منو با خودش بـه سمت ساختمون خودش مـیبرد .. هاکان_ عمرا ،همـین نیوشا جونتون تهدیدم کرده اگه یـه بار دیگه تو رو با سرو کله زخمـی ببینـه حسابمو مـیرسه.. _ تو رو خدا ؟ نـه کـه تو هم ازش خیلی حساب مـیبری و مـیترسی هاکان _معلومـه کـه مـیترسم ..نبودی کـه ببینی چطور چشاشو عین خودت خشن گرد کرده بود و انگشت خوشتراششو برام تکون مـیداد ... "اگه یـه بار دیگه ناتای منوسالم بردی ماموریت و زخمـی برش گردوندی مـیگم بابا تیمسارمون حالتو جا بیـاره."..شیر فهم شد سردار؟ اینا رو با حالت زنونـه درست مثل نیوشا گفت... خندم گرفته بود باورم نمـیشد یعنی نیوشا واقعا همچین چیزی گفته بود قربونش برم... خندمو خوردم باز اخمامو تو هم کردم نباید مـیذاشتم باز منو بـه بازی بگیره _ قول مـیدم کاری بهتون نداشته باشـه سردار ...حالا منو بزارین زمـین . خیلی داغونم هاکان_ د نـه دیگه مرد هو قولش .. عمرا زیر قولم ب جوجو ... باز گفت جوجو _جوجو و زهر مار ... بزغاله هاکان_ تکلیفتو با خودت معلوم کن جوجو _منظورتون چیـه؟ هاکان_ همـین دیگه یـا بگو تو و بی ادب حرف بزن . یـا بگو شما و با ادب باش _شرمنده ، این دیگه دست زبونمـه کـه تو اون لحظه چی نثارتون کنـه ... هاکان_ اا نمـیدونستم زبونت عقل داره .. _ حالا کـه دونستی .. بزار پایین منو ... هر چی تقلا مـیکردم راه بـه جایی نداشت ...فقط خودمو خسته تر مـیکردم ... وارد ساختمون شدیم ... یـه راست منو برد تو ونشوند تو وان ، زیر دوش یـهو شیر اب گرم و باز کرد ... _ وای ...چیکار مـیکنی دیوونـه ... چرا منو با لباس گذاشتی این تو .. یـهو از حرفی کـه زدم شکه شدم هاکان با خنده موزی گفت _ چشم ،الان اونم برات درون مـیارم .. دست برد طرف لباسم.. دستشو بعد زدم .. _غلط کردی ...دست بـه من زدین نزدینا... هاکان _ فکر کنم زبونت عقلش قات زده . بعدشم انگار یـادت رفته کـه قبلا همـه هیکل زیـارت کردم ... _ خیلی پستی .. اصلا بـه تو ربطی نداره .. برو بیرون ..غلط کردی منو دید زدی .. بلند خندید _ بزار زبونتو معاینـه کنم انگار واقعا سیماش قاطی کرده...آه کن ..افرین جوجو ... سرمو عقب کشیدم . که تا چونمو از دستش بیرون بکشم کـه سرم محکم خورد بـه دیواره . _ووواااااای سرم ... هاکان_ای جانم ... اینم جزای جوجوی بی ادب سرتق.... دیگه طاقتم تموم شده بود بلند شدم خواستم از وان بیـام بیرون کـه سر خوردم افتادم تو وان و محکمتر از قبل سرم خورد بـه لبه وان .. اشکم درون اومد .. هاکان عصبی دستمو از رو سرم بعد زد _ د بگیر بشین ،این مسخره بازیـاتم تموم کن که تا بیشتر از این خودتو اش و لاش نکردی .. .. هرچی بهش هیچی نمـیگم ... _مثلا چه غلطی مـیخوای ی .. هان؟ دستتو بکش .. برو دوست اتو کـه عقده دارن دست مالی کن . حالام برو بیرون یـا من مـیرم... هاکان _نترس مطمئن باش نـه من نـه هیچ مردی دیگه ای الان دلش نمـیخواد این هیکل پر خراش و کبود و ببینـه با عصبانیت بلند شدم _گمشو کنار بزار برم ... عصبی داد زد _ بگیر بشین ، دنداتو کـه جا انداختم هر غلطی خواستی ... عصبی بودم _دندم هیچیش نیست .. فقط یـه کوفتگی سادست ... هاکان_ ببخشید نمـیدونستم مدرک پزشکیتونو از هاروارد گرفتین .... _حالا بدون ... عصبی دستاشو رو شونـه هام گذاشتو فشار داد پایین طوری کـه تا گردن تو اب فرو رفتم... اخ بازم درد تو تمام قفسه ام پیچید ... نکنـه واقعا راست مـیگفت؟ خوب مرض نداره دروغ بگه کـه ... حتما راست مـیگفت دست از لجبازی برداشتم گذاشتم زودتر کارشو انجام بده ... اخمالو بی حرکت تو وان خوابیدم... دستشو برد زیر پیرهنم . یـه دستشم زیر کمرم گذاشت... از برخورد دستاش بـه بدنم یـه حالی شدم .. چشمامو بستم وبا دستام سفت لبه وان نگه داشتم ... اروم اروم داشت پهلومو مـی مالید .. از درد لبمو گاز گرفتم... هاکان_ خودتو شل کن ... شل کن اینجوری نمـیتونم جاش بندازم... هر چی مـیگفت فایده نداشت .. یـه ذره خودمو شل مـیکردم اما که تا مـیومد جاش بندازه از ترس درد زیـاد دوباره عضله هامو سفت مـیکردم... دوباره سعی کرد، دوباره خودمو سفت گرفتم یـهو لباشو رو لبم گذاشت ،محکم و پرحرارت بوسید .. از شک این بوسه تنم شل شد و وا رفتم کـه درد شدیدی تو دندهام پیچید، جیغ بلندی زدم کـه بخاطر لبای داغ هاکان صدام تو گلوم خفه شد ... چشام پر اشک شد . اروم لباشو برداشت .. و با اون نگاه زیتونیش زل زد بـه چشمام و با خنده مبهمـی گفت _خوب تموم شد .. حالا راحت دوش بگیربیـا بیرون که تا زخمای دیگه اتم پانسمان کنم ... _به چه جراتی منو بوسیدی ؟ هاکان_کی گفته من تو رو بوسیدم؟ _پس الان این چی بود؟ هاکان همونطور کـه با خنده بـه سمت درون مـیرفت _این فقط یـه تاکتیک خاص پزشکی درمورد افراد سرتق و لجباز بود ... با عصبانیت یـه مشت اب بـه سمتش پاشیدم کـه به درون بسته خورد ... لعنتی ... مسخ شده توی وان خوابیده بودم کـه صدای درون منو بـه خود اورد ... _ چیکار مـیکنی اون تو ؟ زنده ای ؟ حوله و لباسم واست گذاشتم پشت درون ... اروم از وان اومدم بیرون جلوی ایینـه قدری ایستادم...بدنم پر خراش و کبودی بود .. راست مـیگفت کدوم مردی رغبت مـیکرد بـه این هیکل درب و داغون نگاه کنـه؟ چشم از اینـه گرفتم . .لای درو باز کردم حوله و لباس و برداشتم ... خوبه لباس ارتشی زنونـه بود ..اصلا دلم نمـیخواست لباسای گلگشاد اونو بپوشم... بی صدا از اومدم بیرون و از ساختمون خارج شدم وبه سمت خوابگاه راه افتادم.... اونقدراز حرفاش افسرده بودم کـه دلم نمـیخواست دیگه حتی یـه بارم نگاهم بهش بیفته... هنوز بـه خوابگاه نرسیده بودم کـه صدای گریـه و ناله ای از زیر درخت چنار بـه گوشم خورد .. کنجکاو بـه اون سمت کشیده شدم... _ کجایی قربونت بشم .. ، دلم واست یـه ریزه شده ،نکنـه بلایی سرت اومده باشـه ،اخه جواب و چی بدم،بابا کـه دیگه جای خود دارد نمـیگه عرضه نداشتی مواظبش باشی ؟خدا قربون بزرگیت بشم صحیح و سالم برش گردون من قول مـیدم ادم شم ... اوس کریم تو رو بـه هرچی امامزاده و پیر و پیغمبره قسم مـیدم ... بخدا اگه یـه مو از سرت کم شده باشـه موهای اون یـالغوز بیشرف و نخ نخ مـیکنم ، کچلش مـیکنم ... نیونیوی خودم بود . فداش بشم ببین چطور عمنو گرفته داره واسم اشک مـیریزه... اروم پا ورچین رفتم کنارش دست گذاشتم رو چشاش یـه بالا پرید تو هوا _یـا جد بابا تیمسارم ... کیـه؟ خندیدم اما جوابشو ندادم ... نیوشا با ترس _ بسم الله الرحمن الرحیم فوت کرد تو هوا ... دد کیـه . برو دیگه مگه از بسم الله نمـیترسی ..؟ _خاک تو گورم عجب جن نترسیـه ها ...هی م مـیگفت نصف شبی زیر درخت مرخت نتمرگا جنی مـیشی کو گوش شنوا ...غلط کردم خدا اینو گفت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم بلند زدم زیر خنده ...صدامو شناخت _ای درد ، ای مرض ، ای حناق بگیری ، درد بی درمون بگیری تو کـه منو نصف عمر کردی .. ده سال پیرم کردی .. ای کـه خودکارت جوهرش تموم مـیشد و هیچ وقت زیر برگه اعزاممونو امضا نمـیکردی ... ای کـه .. دیدم افتاده رو بند چرت و پرت گفتن زدم بعد کلش _اوی چه خبرته همـین الان داشتی واسه دیدنم بال بال مـیزدی ، چی شد پس؟ نیوچپ چپ نگام کرد نیو _ من بـه گور تو و اون عشق گور بـه گوریت خندیدم .. کدوم زیر گلی بود که تا الان هان؟ نمـیگی یـه بدبخت تو این جهنم دره داری کـه چشم بـه راته؟ اوه چه توپش پر بود .. _ نـه انگار توهم بلدی دل نگران بشی ... نیو دهنشو کج کرد _ پ ن پ فقط تو بلدی ...دماغشو نزدیک موهام کرد و بو کشید ... با نگاه مچ گیرانـه بهم زل زد یـهو با اهنگ شروع کرد بـه حرف زدن اومدم تو پادگان، بـه شوق تو بـه خوابگامون یـه سر زدم اما نبودی... بگو بگو ... راستشو بگو با کی؟ کجا ؟ حموم رفته بودی ؟ اخ کـه چقدر دلم واسه این مسخره بازیـاش تنگ شده بود محکم گرفتمش تو بغلم و تند تند لپاشو ماچ کردم ... نیوشا_ ااا بسه دیگه ... فکر نکن با این ماچای تف دارت مـیتونی خرم کنیـا..زود بگو ببینم با کی ،کجا رفتی حموم ؟ چه شامپوی خوشبویی هم زده بـه سرش...اونوقت من بدبخت حتما با یـه قالب صابون گلنار سر کنم ....د بگو کجا رفتی... _ تو کـه باید خوب بدونی ... نیوشا_ نگو کـه خونـه اون مادرش پدرش را کشته بودی _تو کـه مـیدونی ،پس چرا دیگه مـیپرسی نیوشا_ ای چشم سفید ،اب و هوای این افغانستان خیلی رو شرم و حیـات اثر گذاشته .. حداقل یکم رنگ بـه رنگ شو بگم خجالت کشیدی... _واسه چی خجالت بکشم . درون ضمن این دسته گلی بوده کـه خودت اب دادی ... نیوشا_چرا دروغ مـیگی ،من یـه شاخه گلم اینجا ندیدم چه برسه بـه یـه دسته گل کـه بخوام ابش بدم ... _منظورم همون حرفایی کـه به هاکان زدی . نیوشا_ کدوم حرفا . بهتون بهم بسته بـه خدا .. _یعنی تو بهش نگفتی اگه یـه بار دیگه منو زخم و زیلی از ماموریت برگردونـه حسابشو مـیرسی؟ نیوشا_ اه اه پسره دهن لق .. بزار ببینمش ... بهش گفتم اگه بـه تو حرفی بزنـه پوست از کلش مـیکنما ....الان حالیش مـیکنم ... راه گرفت سمت ساختمون هاکان .. دستشو گرفتم و گفتم _کجااااااااا؟ نیوشا_ فکر کرده الکی مـیگم . بزار مـیخوام برم حالشو بگیرم ... _ حالا تو کوتاه بیـا گلم .. نیوشا_عمرا ، حرف مرد یکیـه . _ نـه کـه تو هم خیلی ریش و سیبل داری نیوشا_ دروره ریش و سیبیل گذشته الان اکثر مردا از من و تو هم ترگل ورگل ترن ... جدی شدم _نیوشا بسه دیگه حوصله ندارم .. خیلی خستم .. دلم نمـیخواد دیگه حتی یـه کلمـه راجع بـه هاکان بشنوم .. باشـه؟ نیوشا_ چی شده ؟ _گفتم کـه نمـیخوام دربارش حرفی بشنوم .. .نیوشا_بهت خیـانت کرده ؟ _... نیوشا_ انگشتت زده بعد زده زیرش؟ _ نیووووشششا نیوشا_ باشـه بابا ، چرا مـیزنی ... بـه سمت خوابگاه رفتیم .. مدتها بود مثل ادم نخوابیده بودم ..تا سرم رو گذاشتم رو بالشت بیـهوش شدم ... با صدای بیدار باش بلند شدیم . نیوشا_ خدا بـه خیر کنـه . باز این خاتون گلی اومده پایگاه . خدا جون 10 که تا صلوات نذرت این ترشیده امروز پاچه ما رو نگیره ... _ تو ادم باش اون کاریت نداره ... نیوشا _ مـیگی چیکار کنم خوب؟ ...خدا منو فرشته افرید .. _اره اما از نوع شیطونکاش ... نیوشا_ دلت مـیاد ناتاجونم... _پاشو که تا بهونـه دستش ندادیم .. واسه تنبیـه .. سریع رفتیم تو صف صبگاهی .... خاتون مثل همـیشـه با ابهت رو سکو ایستاده بود داشت سخنرانی مـیکرد .. از بچه ها بخاطر موفقیتشون درون ماموریتای پی درون پی تشکر و قدر دانی .. یدفعه نمـیدونم هاکان از کجا پیداش شد اومد کنارش درون گوشش یـه چیزی گفت .. خاتون نگاهی بـه من و نیوشا انداخت و گفت_ ستوانـهای نادری بیـایید جلو ... نیوشا_ یـا اوس کریم این باز چشمم مارو گرفت .. معلوم نیست این مارموز چی تو گوشش خوند ... با اکراه بـه سمت پلکان رفتیم ... خاتون با اخم های درون هم نگاهی بـه ما انداخت .. _خوشحال هستم کـه توانستیم شما را چنان تربیت نظامـی بدهیم کـه بتوانید درون چنین عملیـات سخت و دشواری بـه سردار شجاع ما سردار هاکانی کم رسانی کنید ." بـه خاطر این کمک وهمراهیتان درجه شما را از "ستوان تمام "به " سروان" ارتقاع مـیدهیم و یک هفته مرخصی تشویقی برایتان درون نظر گرفتیم ... اینو کـه گفت نیش هر دومون که تا بنا گوش باز شد .. نیوشا زیر_ نوکرتیم خدا جون .. دمت گرم رو بـه ژنرال سلام نظامـی داد و بلند گفت درور بر ژنرال .. .مرگ بر ... اروم زدم بـه پهلوش که تا خفه خون بگیره باز دسته گل اب نده .. منم سلام نظامـی رو بـه ژنرال انجام دادم و دست نیوشا رو گرفتم کشیدم بردم تو صف.. بخل و حسد تو چشم تک تک ا دیده مـیشد .. اما ما بی اعتنا سر جامون ایستادیم .. یـه وز وزایی کنار گوشمون شنیدم .. نیوشا اومد باز با هاشون دهن بـه دهن شـه نذاشتم .. دلم نمـیخواست این مرخصی از دستمون بپره ... خیلی بهش احتیـاج داشتم .. سنگینی نگاهی رو حس کردم . سرم و اوردم بالا هاکان با نگاهی عجیب بـه من خیره شده بود .. سریع و بیتفاوت نگاهمو ازش گرفتم .. دلم نمـیخواست دوباره دلم بـه بازی گرفته شـه ... صف کـه تموم شد . بـه سمت همون درخت دیشبی رفتیم... نیوشا_اخیش... یـادم باشـه هر وقت خواستیم این خاتونو ببینیم صلوات نذر کنم.. _واسه چی؟ نیوشا_ مگه ندیدی معجزه الهی امروزو سروان ناتاشا؟ ببین درجمونو، تو افتاب داره برق از کله این ا مـیپرونـه .. .بیـا بریم تو سایـه کـه الانست تیکه تیکه امون کنن و این ستاره های خوشگلو ازمون بدزدن ... ... وای ناتاشا مرخصی رو کـه دیگه عشق است.// فکر کن یـه هفته با علی چه صفاییی ... _نگاه چپکی بهش انداختم _ خیلی ولو شدی نیوشا _ اونو کـه بودم تو خبر نداشتی... _ خاک بـه سرت ... نیوشا_ خاک زیر این درخت و تمام کود و پهناشم تو سرتو .. خوب چیـه مـیخوام با نامزدم برم نامزد بازی ... _ از کی که تا حالا نامزد کردی کـه ما خبر نداریم.؟ نیوشا_ از وقتی کـه بابای علی از بابا تیمسارمون منو خواستگاری کرد. _ اونوقت بابا هم قبول کرد . بـه همـین راحتی ،تو گفتی و منم باور کردم. نیوشا_ بـه همـین راحتی کـه نـه بدبخت علی ده بار خودش با بابا حرف زده ده بارم باباشو فرستاد، اما فایده نداشت که تا اینکه گلی کـه الهی من فداش بشم نمـیدونم با چه ترفندی رفت رو مخ بابا تیمسار و سه سوت راضیش کرد ... با مشت زدم تو شونشو _خیلی نامردی اونوقت من حتما اخرین نفر باشم کـه خبر دار مـیشم؟ نیوشا_ نامرد اون عشقته کـه هر بار کـه من خواستم دو کلوم بات حرف ب با هم گم وگور شدین .. _ گفتم اسمشو نیـار . زبون ادمـیزاد حالیت نیست؟ _ ااا چه مرگته تو؟ خیر سرم خبر نامزدیمو بهت دادما . مثلا الان حتما خوشحال بشی منو بگیری تو بغل ماچم کنی بگی مبارکه نیو نیو جونم ... نـه اینطور عین مـیر غضب واسم قیـافه بگیری ... راست مـیگفت درسته حالم از دست هاکان گرفته بود اما نباید سر نیوشا خالی مـیکردم ... یـه لبخند مـهربون تحویلش دادم، ایشالله سالها با هم خوش و خرم زندگی کنید گرفتمش تو بغلم... تبریک مـیگم گلم . ... نیوشا_ اهان حالا شد .. حالا لپمو ببوس _بوسیدم نیوشا_ اینورم ببوس _بازم بوسیدم ... نیوشا_ پیشونیم _بوس یـهو لبشو اورد جلو ،زدم تو سرش _ گمشو برو اونور اینجا رم بده همون علی جونت ببوسه ... نیوشا_ هان چیـه دلتم بخوادبه این قلبه ای ای و باحالی .... حالا اگه اینـهاکان جونت بود کـه از جا کنده بودیش ... که تا اینو گفت پا گذاشت بـه فرار منم یـه سنگ از مـین برداشتم و پرت کردم سمتش کـه خورد تو کمرش ... نیوشا_ الهی دستت بره زیر تریلی ... کمرمو شیکوندی ... بزار علی بیـاد ،حسابتو مـیرسم ... _برو که تا دوباره نزدمت ....برو بـه نامزد بازیت برس کـه اصلا حوصلتو ندارم ... مـیخوام تنـها باشم...شایدم یـه چند روزی رفتم کنار ابشار ... نیوشا_ نـه بابا پیـاده شو با هم بریم .. چه غلطا ..مـیخوام تنـها باشم ... اونم کجا ؟تک وتنـها تو جنگل... بعدم یـه شیرگاو پلنگی بیـاد هاپولیت کنـه منو بی و بابا تیمسارو بی ناتاشا ؟.... تو خواب ببینی بزارم تنـها بری ... . تازه هنوز یـه روزم نشده سرو کلت پیدا شده ...باز مـیخوای گم گور شی .. عمرا .. هر جا بری منم مـیام... _ برو بـه نامزد بازیت برس برو بچه... منم مـیخوام یـه مدت واسه خودم خلوت کنم ...خیلی خستم...روح و روانم پاک ریخته بـه هم ... نیوشا_ روح و روانتم سر حال مـیارم عزیزم ... حالا بگو کی مـیخوای بریم؟. _ همـین الان ... نیوشا_ خوب بعد برو وسایلمونو جمع کن که تا منم از علی ماشین بگیرم . پیش بـه سوی زندگی عصر حجر ... _نگی بش کجا مـیریما ... بفهمـه نمـیزاره بریم...ممکنـه بـه هاکانم بگه... نیوشا_ این یـه قلمو شرمنده من قول دادم ابم خواستم بخورم بـه علی جونم بگم ... _خاک بر سر مرد ذلیلت... هر غلطی مـیخوای اما اگه بـه هاکان بگه من مـیدونم و تو .... راستش خودمم دلم نمـیخواست تنـها باشم .. فقط مـیخواستم یـه مدت از این محیط و از هاکان دور باشم .. اینـه کـه تا نیو گفت اونم مـیاد کلی قند تو دلم اب شد ولی بـه روم نیـاوردم.. چند ساعت بعد تمام وسایل و تو ماشین گذاشتیم و به سمت ابشار حرکت کردیم ... تقریبا غروب بود کـه به ابشار رسیدیم . از ماشین پیـاده شدیم . دستامو از دو طرف باز کردمو با همـه وجودم هوای پاک و مرطوب اونجا رو بـه ریـه هام فرستادم ... زمـین بوی خاک باران خورده مـیداد . درختان سرسبز که تا خود اسمون قد کشیده و فضایی رویـایی اطراف ابشاربه وجود اورده بودند . سکوت ارامش بخش جنگل را صدای اب ، چلچله گه گاه پرندگان همراه با دست نوازش گر باد کـه درختان را بـه ناز و کرشمـه وا مـیداشت شکسته وانجا را بـه خیـالی زیبا و رویـایی مبدل مـیساخت ... بی اختیـار شعر زیبای جنگل بر لبانم جاری شد .. سبز سبزم ریشـه دارم من درختی استوارم . هر چه هستم هر چه باشم چشمـه ام پاکم ،زلالم.... _ الووووووووووووو .هیییی ..با توام .. بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر و شاعری ... _ بر خرمگس معرکه لعنت . نیوشا_ بشمار ... _نیو همـین الان بهت بگما اگه هی بخوای بری رو اعصابم و چرت و پرت بگی راتو بگیر برگرد ... نیوشا_ واه واه ..چه خشن ... حتما با این هاکان بخت برگشته هم همـینجوری که تا کردی کـه رفته پشت سرشم نگاه نکرده دیگه.... یـه خیز برداشتم سمتش کـه در رفت ... _ بالاخره کـه مـیای اینجا ... نیوشا_ اگه قول بدی جیزم نکنی اره کـه مـیام ... _گمشو ... نیوشا_ راه خونمو بلدم گم نمـیشم ... _از دست زبون تو، موندم این علی عاشق چی تو شده ؟ نیوشا_ عزیزم عاشق همـین بلبل زبونیـام شده دیگه ... _ نـه بابا نیوشا_ اره بابا ... _ برو هیزم جمع کن کـه داره شب مـیشـه حتما اتیش باز کنیم... نیوشا_ خجالت نمـیکشی بـه سرگرد مملکت مـیگی بره چوغ جمع کنـه؟ _ چوغ و کوفت .. چوغ و مرض .. مـیخوامم نری .. ببینم مـیتونی این چند روزو قشنگ زهر مارم کنی .. نیوشا_ شک داری .. خوب من واسه همـین اینجام ... با حرص گفتم _ حداقل که تا برمـیگردم این چادرو علم کن .. نیوشا_ ای بـه چشششششششم سرگرد . _ چشمت کور ... رفتم اطراف ابشار،کلی شاخ و برگ رو زمـین ریخته بود ... یک ساعت نشده تل بزرگی از هیزوم درست کردم زدم پشت کمرم و رفتم سراغ نیوشا ... نـه انگار جز مسخره بازی کارای دیگم بلد بود ... چادر و علم کرده و وسایل و مرتب چیده بود . اتیش کوچکی هم راه انداخته وکتری چای رو هم اماده گذاشته بود ،اما خبری از خودش نبود ... یعنی کجا رفته بود .. هیزما رو گذاشتم و خسته و کوفته نشستم رو سنگ کنار اتیش ... یـه چایی دبش واسه خودم ریختم داشتم کوفت مـیکردم کـه یـهو دستی محکم بـه کمرم خورد . _حالا دیگه تنـها تنـها جوجو ، مـیای عشق و صفا ... از شنیدن صداش چایی و حبه قند باهم ...جست تو گلوم ... افتادم بـه سرفه محکم کوبید تو کمرم کـه بدتر باعث سرفه ام شد ... نمـیتونستم نفس بکشم داشتم خفه مـیشدم کـه سریع دستشو حلقه کرد دور کمرم و بغلم کرد و با فشارای محکم و منظمـی کـه به و شکمم مـیاورد حبه قند از تو دهنم افتاد بیرون و من تونستم نفس بکشم ... چشام پر اشک شده بود با اخرین حد عصبانیتم برگشتم سمتش و سیلی محکمـی زدم تو گوشش _ اینجا چه غلطی مـیکنی ، چرا دست از سرم بر نمـیداری ؟ من بازیچه ات نیستم . من جوجو و هیچ کوفت زهر مار دیگه ای نمـیخوام باشم ... از زندگیم گمشو بیرون .... چشمامو بسته بودم داشتم بلند بلند این حرفا رو مـیزدم .. دیدم هیچ حرفی نمـیزنـه اروم چشم باز کردم ... هیچکی نبود ... نیوشا سراسیمـه یـه درخت اومد سمتم.. _ چته؟ چه مرگت شده اینجوری هوار مـیکشی؟ یقه نیو رو با عصبانیت چسبیدم .. _ چرا بـه هاکان خبر دادی . چرا بهش گفتی بیـاد اینجا ؟ نیوشا متعجب دستامو گرفت _هاکان؟ هاکان کجا بود ؟ خل شدی؟ بزار ببینم نکنـه باز تب مب کردی؟ یقه شو با خشم ول کردم _ گمشو .. واسه من نقش بازی نکن ...همـین الان خودم با دو که تا چشمام دیدمش و باهاش حرف زدم ... نیوشا عصبانی _ نقش کدومـه ؟ توهم زدی بابا... شورشو درون اوردی دیگه . اگه اینجا بود بعد چرا من ندیدمش ؟. من همش 2 دیقه رفتم اون پشت گلاب پاشون کـه دادو هوارتو شنیدم کارمو نصفه نیمـه ول کردم اومدم ... با تردید تو چشاش زل زدم یعنی داشت راست مـیگفت؟من توهم زدم..؟ بعد این قندرو زمـین چی بود؟ کلافه و گیج بـه سمت ابشار رفتم .. همونجا رو زمـین نشستم و زانوهامو بغل گرفتم زل زدم بـه دریـاچه مواج زیر ابشار ...... هوا تاریک بود اما سطح دریـاچه نور ماه و ستارها رو بـه اطراف انعکاس مـیداد و تلالوئ خاص بـه محیط اطراف مـیبخشید ... گریـه کردم .. اونقدر کـه دیگه اشکی برام نموند .. دستی اروم روی شونـه هام نشست . برگشتم،نیوشا با چهره ای مـهربون کنارم نشست . سرمو گذاشتم رو شونـه اش دلم مـیخواست حرف ب . خودمو خالی کنم . اما جز سکوت صدایی از گلوم بلند نشد ... نمـیدونم چند ساعت گذشت کـه یـهو نیوشا سرمو هل داد کنار _اه بسه دیگه.... وای کتفم .. کتفشو مالید . _ ای بترکی تو این سره یـا سنگ . کتفمو شکوندی ...چقدر فکر و خیـال ریخته بودیکه اینقدر سنگین بود... هان؟ با لبخند گفتم _ اونقدر کـه مخ فسقلی تو حتی فکرشم ن مـیتونـه ه .. اومد جوابمو بده کـه صدای خش خشی از سمت بوته های جنگل اومد ... نیوشا جیغ خفته ای زد و پرید تو بغلم . _بمـیری ناتا نکنـه شیر پلنگی باشـه اومده بخورتمون .؟ هلش دادم کنار _ شیر و پلنگ کجا بود دیوونـه. _پ ن پ حتما مرغ و خروسه. اخه خره یکی بـه یکی مـیگه جنگل . تو جنگلم فقط گرگ و شیر و پلنگه دیگه ... _خجالت بکش سرگرد مملکت مثلا تو با قاتلا و دزدا جنگیدیـا... باز همون صدا اما نزدیک تر ..دوباره نیو چسبید بـه من _ د بدبخت خودتم مـیگی قاتلاو دزدا یعنی ادما . اونا رو مـیشد با زبون خر کرد اما این حیوونـه یعنی زبون ادم نوفهمـه ... داره هی نزدیک تر مـیشـه حالا چه خاکی تو سرت کنم؟ خودمم ترسیده بودم اما با خنده هلش دادم کنار و ایستادم _ خاک و توسر خودت کن خیر سرمون دوره های ویژه دیدیما... ...باهاش دست و پنجه نرم مـیکنیم دیگه .. بلند شو گارد بگیر .. _ای خدا این ناتا رو از رو زمـین بردار کـه تا منو قبر نکنـه دست بردار نیست ... اخه جنگلم شد جا .. مـیرفتیم زیر همون درخت چنار چادر مـیزدیم . بیخطر و امنم بود .. اگه یـه مو از سرم کم شـه مـیکشمت ناتا ... من هنوز ارزو دارم.. اینا رو مـیگفت و پشت سر من با ترس مـیومد .... یـه گارد با حال گرفتم اومدم حمله کنم سمت بوته کـه یـهو سرهنگ امـینی ظاهر شد .. _سرهنگ شما نیوشا_ علیییی سرهنگ باخنده . _سلام بـه سروانای نترس ارتش...عجب جای دنجی خلوت کردین . بابا کجایین شما ،کلی گشتم که تا پیداتون کنم ...

فصل 5:

چپکی بـه نیوشا نگاه کردم کـه یعنی این اینجا چیکار مـیکنـه

نیوشا_ علی اینجا اومدی چیکار؟

سرهنگ_ اومدم سوپرایزتون کنم ...

غافلگیر شدید نـه؟

نیوشا با عشوه گفت

_معلومـه عزیزم .اونقدر کـه این ناتاشا داشت از ترس بعد مـی افتاد ...

غضبی نگاش کردم و زیرگفتم

_ من یـا تو؟ نزار دهنمو باز کنم ...

نیوشا_ ااا خوب تو هم.... بزار یکم جلو نامزدم خودی نشون بدم...

...با اینکه از اومدن علی دلخور شده بودم اما سعی کردم لبخند ب

_ بهتون تبریک مـیگم سرهنگ .. امـیدوارم با م خوشبخت بشید .. .

سرهنگ_ ممنونم ناتاشا جان . راستش نیوشا همش از این ناراحت بود کـه شما تو جریـان نامزدیش نبودید ..

به خاطر همـین من امشب مزاحم خلوتتون شدم که تا جلوی شما و با اجازه شما

تو این فضای رویـایی حلقه ازدواج ودستش کنم و اونو بـه خونـه رویـاهام ببرم..

لبخندی زدم_فکر نمـیکردم اینقدر رمانتیک باشید سرهنگ ..

نیوشا_ چشم بابا تیمسارمون روشن . اگه بفهمـه همـینجوری مگه مـیزارههمـینجوری دست دوردونشو بگیری ببری خونت .....

سرهنگ_ چشم بابا تیمسارتونم روشن کردم . ازش اجازه گرفتم .

نیوشا_ شوخی مـیکنی .. تو گفتی و منم باور کردم ....

سرهنگ _باور کنید ..قرار شد اینجا ازدواج کنیم رفتیم ایران اونجام با حضور خانواده هامون و دوستان یـه جشن مفصل برگزار کنیم

نیوشا با چشمای گرد شده

_ اجازه داداول بریم ماه عسل بعد جشن بگیریم ؟....

به همـین راحتی؟

سرهنگ با لبخند شیطنت امـیز

_ بـه همـین راحتی هم کـه نـه .اما رگ خوابش کـه دستم اومد همـه چی حل شد.

نیوشا_ ااا نـه بابا ...خوب بگو ماهم بدونیم رگ خواب بابا تیمسارمونو .

با خنده گفتم_ معلومـه دیگه دست بـه دامن گلمون شده.. مگه نـه؟

سرهنگ بلند خندید

_ بعد خودتونم مـیدونید..

نیوشا چیل خند گنده ای زد

_پس چی ... فکر کردی اینـهمـه سال با اخلاق خشک بابام چطوری دووم اوردیم...

الهی کـه قربون گلی خودم بشم .. .

بزار بریم ایران اینقدر ماچش کنم .... اخ کـه دلم واسه کشیدن لپای گلیش یـه ریزه شده ...

_ خوب بعد معطل چی هستید بیـاین بریم کنار دریـاچه مراسم باشکوه عقدتونو برگزار کنم ...دست بـه دستون بدم برید سر خونـه زندگیتون بزارید منم یـه نفس راحت بکشم ....

نیوشا ذوق زده اول بـه من بعد بـه علی نگاه انداخت ...

سرهنگ_ بهتره اول برید تو چادر بعد بیـاید اونطرف دریـاچه

نیوشا_ بریم تو چادر ؟

سرهنگ _ اره . برید خودتون مـیفهمـید ...

نیوشا با شادی دست منو گرفت و با هم بـه سمت چادر دوییدیم ..

چراغ شارژی باز بود . دو که تا بسته بزرگ وسط چادر خود نمایی مـیکرد ..

نیوشا سریع نشست رو زمـین و بسته ای کـه اسمش روش بود باز کرد .

درون جعبه لباس شب سفید رنگ از حریر و ساتن کـه سنگهای براقش، حتی دران نور کم چشما رو خیره مـیکرد قرار داشت .

نیوشا_وای خدا جون . قربونش برم ببین چه کرده ... باز کن ببینم واسه تو چی گرفته...

_خیلی خوش سلیقه است

نیوشا_ یعنی تو نمـیدونستی

_نـه از کجا حتما مـیدونستم

نیوشا_ از اونجا کـه جیگر نانازی مثل منو انتخاب کرد ه دیگه..

_ کم خودتو تحویل بگیر خودشیفته...

نیوشا ریز خندید ...

_باز کن ببینم واسه تو چی گرفته؟

خودمم کنجکاو بودم ...

در جعبه رو کـه باز کردم .لباس حریر زیتونی خوشرنگ با سنگای مـینا کاری شده

چشمامو نوازش داد .

نیوشا_ ببین شوهر گلم چه کرده زود بپوش ببینمت...

با شوخی وخنده هر دومون دست بـه کار شدیم . وقتی کارمون تموم شد . ایستادیم رو بروی هم انگار داشتیم تو اینـه نگاه مـیکردیم ... من خودمو تو لباس سفید مـیدیم نیوشا زیتونی .

_عروس خانم حاضرید؟

نیوشا شوق زده دسته گل خوشگل از رزهای صورتیشو برداشت و رفت دم چادر منم پشت سرش...

اوه ببین سرهنگ چه کرده بود با خودش . کت و شلوارو کراوات خوش دوخت سفید،با پیراهن

براق طوسی ...موهای ژل خورده و خوش حالت ...

عجب تیکه ای شده بود .. دست نیوشا رو گرفت و با خودش اروم بـه سمت دیگه دریـاچه برد .

وسط راه بودیم کـه دو که تا مشعل بزرگ محیط کم نور اونجا رو روشن کرد .وموسیقی ملایمـی درون سکوت جنگل طنین انداز شد .

از مشعلها تا

الاچیقی از گلهای وحشی جاده ای از گلبرگ های سفید درست کرده و دوطرفشو

با شمعهای حبابی بـه زیبایی زینت بخشیده بود ...

با مشعلهایی کوچک دور که تا دور الاچیق رو بـه شکل قلبهای درون هم گره خورده روشن کرده و فضایی خیـال انگیز ورویـایی بوجود اورده بود .

نیوشا از این همـه زیبایی بـه وجد اومده و اشک شوق تو چشماش لونـه کرده بود ... منم خوشحال از اینکه عزیزم این چنین رویـایی و خیـال انگیز داره بـه وصال عشقش مـیرسه ...

واقعا علی براش سنگ تموم گذاشته بود .. یـه لحظه بغض غریبی تو دلم نشست .

چهره هاکان تو ذهنم نقش بست.. ای کاش الان اونم اینجا بود . کاش امشب شب وصال من و اونم بود ...

اما یـهو صداش تو گوشم پیچید .. "تو فقط برام یـه سرگرمـی هستی جوجو"

نـه من حتما اونوفراموشکنم . دیگه تحقیر بسه ...

_ناتاشا ما منتظریما ...

نیوشا عاشقانـه دست درون دست علی وسط الاچیق ایستاده

به چشمای عسلی و خوش حالت علی خیره شده بود ....

بینشون ایستادم

دستتونو بزارید رو این قران .

_علی ....،نیوشا

اینجا درپیشگاه خداوند بزرگ قسم بخورید کـه از الان که تا زمانی کـه مرگ شما رو از هم جدا کنـه .

در غم ها و شادیـها . درون فقر و در ثروت،در بیماری و سلامت همـیشـه و همـیشـه یـاری رسان هم باشید و باقی عمرتونو درون کنار هم عاشقانـه سپری کنید ...

علی ، نیوشا_ قسم مـیخوریم .

باقی مانده عمرمون رو عاشقانـه درون کنار هم سپری کنیم که تا مرگ ما رو از هم جدا کند ....

با خنده گفتم مـیخواین واسه محکم کاری عربیشم بگم؟

النکاح و سنتی ....

نیوشا_ نـه قربونت همـین بس بود .بقیشو بگو ...

با شیطنت گفتم بقیـه نداره دیگه ...

نیوشا _من شما را زن و شوهر ...

_اهان

_خوب من شما رو زن و شوهر اعلام مـیکنم

_ حالا مـیتونید حلقه هاتونو دست کنید ...

علی دستای نیو شا رو گرفت و با لطافت انگشتر زیبا و ظریفی کـه روش پر از نگین های برلیـان بود بـه انگشت حلقه اون انداخت .. .

نیوشا هم حلقه ای از طلای سفید بـه دست علی کرد ...

تا خواستن لبای همو ببوسن سریع چشمامو بستم ... که تا اون صحنـه رو نبینم ...

همونطور کـه چشام بسته بود ...بوی عطر اشنایی تو مشامم پیچید .

_نیوشا ...سرهنگ مـیخوام چشامو باز کنم .. کارتون تموم شد ..؟

صدایی نیومد . دوبار گفتم

_دارم باز مـیکنما ...

بازم خبری نشد

اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم

ااا ناقلاها فلنگو بستن ...
اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم
ااا ناقلاها فلنگو بستن ...
داد زدم
_خاک بر سرا حداقل مـیذاشتین دو سه که تا عواسه یـادگاری ازتون بگیرم بعد مـیرفتین ....
_نگران نباش من ازشون گرفتم .
یدفعه دستای قوی و مردونـه ای دور کمرم تنیده شد و سخت منو درون اغوش گرفت، از ترس جیغ کشیدم .. ،بازم همون بوی اشنا .. بازم هاکان .. بازم اون ...
_نترس جوجوی نازم منم ...
اخ کـه چقدر اغوشش گرم بود ... دلم براش تنگ بود .. اما نـه من نباید ...
با حرص حلقه دستشو خواستم باز کنم کـه محکمتر منو بـه خودش فشرد ...
_قبلانا مـهربونتر بودی جوجو ...
_قبلانا خر تشریف داشتم ...الان ادم شدم...
_آ ی بـه جوجوی من توهین نکنا ..
_ ولم کنید ..لطفا ..
_ول نکنم چی کار مـیکنی ؟ جوجه تیغی مـیشی؟
بی هیچ حرفی خواستم با پاشنـه کفشم انگشتاشو له کنم کـه سریع پاشو عقب کشید
_ یـه جوجوی باهوش هیچ وقت از یـه راه واسه بار دوم استفاده نمـیکنـه ...
خدا دلم مـیخواست فکشو بیـارم پایین ...
اما منو گرفته بود و نمـیتونستم هیچ حرکتی م ...
تقلا م فایده نداشت ...
_ولم مـیکنی یـا نـه ؟
_نـه
_چی از جونم مـیخوای هان؟
_ خودتو مـیخوام .
_بهتره بری یـه اسباب بازی تازه واسه خودت جور کنی ..
_نچ...تا تو هستی چرا برم دنبال سرگرمـی تازه ....
پوزخندی زدم _متاسفانـه سرگرمـیت داره بر مـیگرده ایران ...
دیگه هیچ وقت دستت بهم نمـیرسه ...
حالام دستتو بکش کنار مـیخوام برم ...
سرشو ارووم گذاشت تو گودی گردنم . نفسای داغش بـه پوستم مـیخورد ...
_تو هیچ جا نمـیری جوجو ...
بوسه ارومـی رو گردنم نشوند ..
از شدت عصبانینت گفتم
_هر چی تو بگی عزیزمممم.
پاموپاش گذاشتم ... سرشو گرفتم و ناغافل با تاکتیکی کـه خودش یـادم داده بود محکم کوبوندمش زمـین و لگد ناجوری بـه جای حساسش زدم
_ آاااااااااااااخ نمـیری دلم رفت تو حال .... خودت بودی جوجو ؟
....
_ بزغاله ی احمق صد بار بهت گفتم بـه من نگو جوجو ... نگوووووووووو
_ بعد چی بهت بگم جوجو؟
باز گفت جوجو .. .. مـیکشمت بزغاله ...
دوباره لگد محکمـی بهش زدم کـه جاخالی داد وپامو تو هوا گرفت،یـه تاب داد با یـه کله ملاق جانانـه
پهنم کرد رو زمـین وخودشو انداخت روم .. اخ کـه دل و رودم تو هم شد ..
،هر دومون نفس نفس مـیزدیم ..
_گمشو کنار .. وگرنـه مـیکشمت ...بخدا مـیکشمت هاکان ...
_چطوری عشق من ؟ با چی ؟
یـه لحظه مات نگاش کردم تو ذهنم جمله اشو زمزمـه کردم... عشق من ؟
یدفعه بی اختیـار زدم زیر گریـه و با مشت کوبیدم بـه اش...
_ ازت متنفرم .. متنفر ... خیلی پستی ..
دیگه خستم از این همـه توهین و تحقیرت.. منم یـه مم .. منم احساس دارم...
چرا با احساس من بازی مـیکنی ؟ هان؟ چرا ؟
اونقدر زدمش و سرش داد کشیدم کـه تمام عقده این چند وقته از دلم پاک شد وکمـی اروم گرفتم ....
وقتی دید اروم شدم
مشتای گره کره منو با یـه دستش گرفت . با دست دیگه اش پشت کمرمو ،بلندم کرد و به حالت نشسته درون اومدیم...
سرم پایین بود وهنوز گوله گوله اشکام رو گونـه ام مـیریخت ...
مشتامو ول کرد ..اروم با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد .. چونمو گرفت و سرمو بالا اورد ... چشمام بسته بود .. حرم نفساش صورتمو مـیسوزوند با صدای بم و عاشقانـه ای کـه تا حالا ازش نشنیده بودم گفت...
_ ناتاشا....چشای نازتو باز کن عشق من
_...
_باز کن اون چشایی کـه منو اسیرو اجیر خودشون کرد و به زانو درم اورد ... ..باز کن هاکانتو ببین ...ببین مـیخواد جلوت سر غرورشو بـه خاک بماله و بگه ببخشیش..
باورم نمـیشد این هاکان بود ؟ نـه بازم داشت باهام بازی مـیکرد ..
خواستم پسش ب باز دستامو گرفت ...
_ خواهش مـیکنم عزیزم چشاتو باز کن بگو هاکانتو مـیبخشی ... بگو عشقمو بعد نمـیزنی.. بگو .. بگو ...
با خشم چشمامو باز کردم زل زدم بـه دشت زیتونی نگاش...
_ بازی جدیدته؟ از کی که تا حالا عشقت شدم ..من کـه فقط یـه سرگرمـی بودم واست ...
_ اون مال وقتی بود کـه تازه دیده بودمت ..اما کم کم
با چشمات اسیرم کردی کلی با خودم کلنجار رفتم ...اما با خودم مـیگفتم نـه اونم یـه ه
مثل تمام ای دیگه.. یـه زن از جنس مادرم...
.. بعد کـه دیدم جونتو واسه من کـه این همـه اذیتت کردم بـه خطر انداختی فهمـیدم نـه تو از جنس دیگه ای ...از جنس پاک عشق کـه تا اون موقع لمسش نکرده بودم ... خدا تو رو واسه رهایی من از این خشم و نفرت فرستاده بود ...
مـیدونم خیلی دلتو شیکوندم با حرفام با کارام .. اما مـیخواستم مطمئن شم .. از تو .. از خودم ...
خواهش مـیکنم منو ببخش عشق من .. بگو تو هم منو مـیخوای .. بگو تو هم منو مـیخوای .. دوستت دارم ناتای من . عمر من ..
خستم از اینکه کنارم باشی اما نتونم داشته باشمت ...
پس اونم منو مـیخواست .. باور کنم خدا .. حقیقت داشت؟
گیج بودم .. یعنی حتما مـیبخشیدمش ؟ اما اون کاراش.. اگه دروغ مـیگفت چی؟ نـه چشاش زلال زلاله ،دروغی درش نیست ...
ترید و تو نگام خوند . لباش لحظه بـه لحظه بـه لبام نزدیکتر مـیشد ... مسخ شدم ..
داغی لباش رو لبای خستم نشست .. سرد بودم ...
نرم و اهسته منو بوسید ..حرارت لباش
گرمم کرد .. تواغوش پر مـهرش ذوب شدم
بند بند وجودم بـه لرزه درون اومد ...
مـیخواستمش . با همـه وجودم ...
اهسته زمزمـه کردم ...
_دوست دارم
_من هزار برار عشق من . عمرم .جونم ...
_کیلیلی لی لی لی لی لی لی..............
صدای سوت و کل و دست نیوشا و علی ما رو بـه خودمون اورد ...
بلند شدیم ... خجالت زده سرمو پایین انداختم .. نیوشا دویید بغلم کرد ...
علی هم هاکانو ...
نیوشا_ خدا جون قربون بزرگیت برم ..به بالاخره منو بـه ارزوم رسوندییییییییی..........
_چه ارزویی ؟
نیوشا_ اینکه دوتا پیدا بشنبیـان تو یـه شب هر دومون وعروس کنن....
هاکان و علی زدند زیر خنده ...
زدم تو پهلوش_ خاک تو سرت اینم ارزو بود ..حالا اینا فکر مـیکنن عقده شوهر داشتیم...
نیوشا_ خوب مگه نداشتیم....
_ نیووووووووشاا
نیوشا_ جاااااااانم
_خفه
_دست بـه یخه ...
*8*8*8
درست یکسال از اون شب خیـال انگیز و رویـایی مـیگذره ..
ما که تا چند ماه دیگه تو افغانستان موندیم و خدمتمونو بـه پایـان رسوندیم ... بعد هر چها رتایمون بـه ایران برگشتیم و تو خونـه بابا تیمسارمون یـه زندگی پدر سالاری راه انداختیم بیـا و ببین ...
پدرم عاشق داماداشـه وبه اونا کلی افتخار مـیکنـه ... دست از سر کچل من و نیوشا هم برداشته .. دیگه مارو بـه چشم پسر نمـیبینـه .. الان ازمون توقع داره یکی یـه گل پسر ... براش بیـاریم کـه اونو پدر بزرگ تیمسار صدا کنن...
این بود زندگی من و نیو نیو ....
نیوشا_ اااانگوی پایـانا ....
من تازه مـیخوام چند کلوم حرف ب ......
_ هر چقدر تو داستان چرت پرت گفتی بسه ...
نیوشا_ بیچاره اگه چرت و پرتای من نبود کـه داستانت عین یخ سرد و بی روح مـیشد ... عوض تشکرته...
_خیلی خوب تشکر...
نیوشا_ نـه خوشگل بگو که تا ...
_نیوششششششششششااااا
نیوشا_ججججججججججانم ...
 
 
 
پایـان




[رمان ناتاشا-فصل 1 که تا 5 - بازی آنلاین دانلود اهنگ قلعه کرد پادگان رقص نمیخواستم تو بیفتی از چشام]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 24 Jul 2018 00:41:00 +0000