[size=large]شب بخير گفتيم و هر دو با هم رفتيم طبقه بالا
پرسيدم :سينا چايي ميخوري درست كنم
گفت نـه عزيزم من فقط خسته ام و زود تر بايد بخوام
خيلي دوست داشتم چي بر سر سينا امده و زندگيم چي ميشـه نميدونستم چه رفتاري داشته باشم گنگ شده بود و همـه چيز برا م نا مفهوم بود
سينا نميخوايي چيزي تعريف كني ؟نميخواي تكليف منو روشن كني ؟
الان كه خيلي خسته ام اما مطمئن باش فردا اول صبح همـه چيز رو برات تعريف ميكنم . اهنگ محمد خان بابایی عشق تو دیدی نشد بهت بگم تكليفت هم روشنـه تو همسرم بودي و هستي حالا هم شب بخير
سينا حتي قبل از خواب منو نبوسيد اين برام غير قابل هضم بود يعني چه من ديگه نميتونستم ادامـه بدم سينا شوهر قانونيم باشـه اما سپند نقش اونو برام بازي كنـه
صبح وقتي بيدار شدم ديدم سينا كنارم نيست از اتاق رفتم بيرون كه ديدم سينا توي آشپزخونـه هست و مشغول تهييه صبحانـه
گفتم شما چرا افتادي زحمت من خودم درست ميكردم
گفت :ديگه از اين حرفا نزن حالا هم بيا صبحانـه بخور كه بعدش بايد بريم سري بـه پدر آقا جونت بزنيم و سر قبر مادرت هم بريم
گفتم سينا که تا همـه چيز رو برام تعريف نكني از جام تكون نميخورم
سينا :اول صبحانـه که تا جوني بگيريم و بعد باشـه حتما برات تعريف ميكنم
صبحانـه رو خورديم و گفتم حالا تعريف كن
صداي درون امد و زهره خانم وارد شد صبح بخير گفت و بعد گفت امدم بگم بياد صبحانـه بخوريد اما گويا شما زود تر خورديد
سينا :آره زهره ما صبحانـه خوردي و حالا هم ميخوام ماجرا رو براي الناز تعريف كنم
زهره خانم :پس من ميرم اما براي نـهار منتظرتونم
مگر نميمونيد که تا سينا تعريف كنـه
زهره خانم :نـه مادر ديشب حاجي همـه چيز رو براي ماتعريف كرد
سينا روي مبل نشست و گفت الي بيا که تا تعريف كنم
روبروش نشستم و سينا شروع بـه تعريف كرد
رفتي تصميمم رو گرفتم كه از ايران برم تمام فكر و ذهنم پيش مژگان بود و قصدم اين بود بعد از رفتم طلاقت رو بدم اما توي فرودگاه درون زمان تاخير پرواز فكر كردم بـه زندگيم بـه اينكه از روي اجبار منو تو رو بـه عقد هم دراوردن بـه مژگان بـه تمامي مسائل فكر كردم اينكه مژگانـه هنوز يه ه و ميتونـه زندگي خوبي رو تجربه كنـه بـه تو كه چقدر توي اين مدت اذييتت كردم و به اينكه تو بعد از طلاق گرفتن چطور زندگي خواهي كرد تو هنوز خيلي كوچيك بودي براي اينكه شكست رو بپذيري مخصوصا با خانواده مذهبي كه ماها داريم طلاق بدترين چيز بود تصميم رو گرفتم درون طول پرواز هم تمام فكر ذكرم تو بودي و درسته من اول دوستت نداشتم اما بعد از جدايي انگار نيمي از وجودم رو از دست دادم بـه اين فكر كردم كه تو ديگه زن من هستي و به تو تعهد دادم اما مژگان نـه من هيچ تعهدي نسبت بـه نداشتم
وقتي رسيدم درون اولين فرصت زنگ زدم خونـه اما تلفن اشغال بود و منم با خودم فكر كردم خب عصري دوباره زنگ مي با مژگان ملاقات كردم و بهش گفتم كه من بـه اجبار زن گرفتن از تو گفتم و عكست رو نشون دادم
مژگان عاقل وفهميده اي بود اون زود پذيرفت كه من ديگه مال اون نيستم اشك ميريخت و ميگفت مطمئن بودم كه تو مال من نميشي من براي اينكه از دل مژگان درارم شام بـه رستوراني بردمش و شام رو خورديم بارون مياومد و من رانندگي ميكردم درون حين رانندگي نگاهي بـه مژگان انداختم كه اشك ميريخت خودم هم شروع بـه اشك ريختن كردم بـه خاطر دلي رو كه شكستم دلي كه حالا ديگه نميشد بـه هم وصلش كردم كه ناگهان صداي جيغ مژگان من بـه خود آورد ما تصادف كرديم تصادفي وحشتناك من که تا مدت ها توي كما بودم وقتي بـه هوش امدم كه 3 هفته بود از ايران رفته بودم حال مژگان رو پرسيدم كه شنيدم مژگاه درون همون لحظه اول جان باخته
حالا غم دل شكستن از يه طرف و غم مردن مژگان بـه خاطر سهل انگاري من از يه طرف آزارام ميداد من باعث باني مرگ او.ن شده بودم ديگه همـه چيز رو فراموش كرده بود و فقط كارم شده بود اشك ريختن منو توي تيمارستان بستري كردند
دكتري كه اونجا كار ميكرد خيلي اصرار داشت بدونـه من چگونـه بـه اون حال دچار شدم
داستانم رو براش تعريف كردم و اون بود كه جون دوباره اي بـه من داد او ميگفت اگر مژگان مرده با آسايش مرده درون كنار كسي مرده كه عاشقش بوده و دكتر خيلي تونست بـه من كمك كنـه
الي من نـه از لحاظ روحي خوب بود و نـه جسمي براي همين اصلا تماس نميگرفتم و زماني كه حالم كمي بهتر شد شماره دادم بـه دوستم و گفتم تماس بگيره
الي من توي اين مدت عزيزي رو از دست دادم خودم هم از همـه لحاظ اسيب ديدم اما حالا برگشتم ايران که تا زندگي دوباره بسازم من بـه خاطر زندگي با تو باعث كشتن يه نفر شدم اما خب درون هر چيزي حكمتي هست كه ما از اون غافليم حالا هم ديگه نميخوام درون مورد گذشته حرف ب چون برام عذاب اوره فقط ميتونم با خيراتي كه ميدم روح مژگان رو شاد كنم

ميدوني الي من دچار عذاب وجدان شدم شايد مژگان هيچ وقت منو نبخشـه من عشقش بودم توي روزگاري كه غربت بهم فشار اورده بود فقط اون بود كه بهم روحيه ميداد اون بود كه باعث شد من بمونم والا برمي گشتم من درون حقش نامردي كردم و همش هم تقصير و بابام ميدونم ببين الي من نميگم دوست نداشتم و ندارم تو هم درحقم گذشت كردي منو ببخش بذار خيالم از بابت تو راحت باشـه من آدم پستي هستم انتظار نداشتم وقتي برگردم تو هنوز توي اين خونـه باشي اگر ديشب حتي بوست نكردم خواستم ببينم منو بخشيدي يا نـه دلم نميخواست از روي اينكه زن و شوهريم و مجبوريم با هم باشيم بغلت كنم اما من الان خيلي بـه تو نياز دارم كمكم كن
ببين سينا اگر من تو رو دوست نداشتم نميموندم و اومدن تو رو لحظه شماري كنم بدون از صميم قلب هم دوستت دارم اما تو هم منو ببخش كه درون نبودت فكراي بد كردم
سينا بلند شد و به سمتم امد منو درون آغوش كشيد و شروع بـه بوسيدن كرد واي خداي من ممنونم اين من بودم درون آغوش همسرم اين من بودم كه سينا عاشقونـه ميبوسيدم و دستاي گرمش منو نوازش ميكرد خوشحال بودم از اينكه با همسرم بودم و رابطه اش از روي اجبار نبود
ظهر شده بود ديگه وقت اون رو نداشتيم كه بريم خونـه آقاجون سينا رفت و منم بـه خودم رسيدم و لباس و شلوار همرنگي پوشيدم براي نـهار رفتيم
عصري سري بـه آقا جون زديم و شام هم مونديم
.................................................. اهنگ محمد خان بابایی عشق تو دیدی نشد بهت بگم ............................
دوره جديدي از زندگي من آغاز شد بـه صورت غير حضوري ثبت نام كردم و شروع بـه درس خوندن كردم و تونستم توي كنكور رشته پرستاري قبول بشم درس ميخوندم و سرگرم دانشگاه بودم سينا شوهر خوبي بود اما از اينكه گاهي ياد مژگان ميافتاد ناراحت بودم سپند سر كار ميرفت و مشغول كار شده بود زندگي روي خودش رو بـه ما نشون داده بود
اما من بعد از ورود سينا هنوز هم با سپند رابطه داشتم نميتونستم وجود سپند رو از زندگيم حذف كنم مخصوصا اينكه من هميشـه درون دسترس سپند بودم
من ادم پستي بودم كه با وجود شوهر هنوز هم با سپند بودم اوايل فكه با سپند رابطه برقرار ميكرد احساس گناه و عذاب وجدان ميكردم اما بعدها بـه اين نتيجه رسيدم كه من اينقدر كه عاشق سپند هستم عاشق سينا نيستم سپند توي روزهاي تنـهايي كنارم بود توي روزهاي كه من بـه اوج ديونگي رسيده بودم اون بود كه نجاتم داد و دستهاي منو گرفت اين انصاف نبود كه وقتي سينا امد من سپند رو رها كنم سپند هم عاشق من بود اما تقدير باعث شده بود كه من زن اون نشم اما توي يه خونـه درون كنارش باشم
گاه گاهي سينا حسادت ميكرد كه من چرا اينـهمـه با سپند خو.بم چرا با هم ميخنديم و با هم روزهاي جمعه كوه ميريم
جمعه هايي كه با سپند بودم بيشتر از تمام هفته اي كه با سينا بودم بهش خوش ميگذشت

توي كوه سپند منو عاشقونـه بغل ميكرد جمعه شده بود بهترين روز عمرم

سال دومم دانشگاه بودم امتحاناتم رو با موفقيت دادم بعد از اينكه مطمئن شدم كه همـه رو پاس كردم با سينا راهي شما شديم تصميم خودم رو گرفته بودم من بچه ميخواستم اما زود بو.د بـه سينا بگم
وقتي رسيديم رفتيم ويلاي حاجي ويلاي بزرگي بود اسبابون رو گذاشتيم و براي شام رفتيم بيرون شام رو كه خورديم بـه سينا گفتم سينا بريم كنار ساحل .كنار ساحل قديم زديم برخلاف گذشته كه دست سينا تو دستم بود ايندفعه دستم تو دست سينا بود سينا عاشقم بود اما من نتونستم عشق اونو باور كنم با اينكه درون كنار هم بوديم اما من از بودن با اون خيلي لذت نميبردم سينا خيلي تلاش ميكرد كه منم بيشتر بهش نزديك بشم اما چه كنم كه يك پاي قضيه سپند و عشقش بود كه وجودم رو تسخير كرده بود
اونشب خيلي خوش گذشت وقتي بعد از قدم زدن برگشتيم بـه ويلا
من روي تخت نشسته بودم و داشتم نقشـه ام درون مورد بچه دارشدن رو مرور ميكردم كه چطور قضيه رو با سينا مطرح كنم درون افكار خودم بودم كه سينا وارد اتاق شد
گفت :الي خيلي خسته شدي بهتر بخوابيم
گفتم :سينا حالا كه اينجاييم و اينقدر بهمون خوش ميگذره ميشـه يه خواهش ازت كنم
سينا :بگو عزيزم
سينا من ني ني دلم مي خواد ني ني دوست دارم
سينا :عزيزم تو الان دانشجويي و قتش رو نداري بمونـه براي بعدا
نـه سينايي من نيني ميخوام .......دلم ني ني ميخواد
سينا جلو امدم و دستانش رو دور كمرم حلقه كرد و گفت خودت خواستب بقيه عواقبش با خودت فرا نگي من نخواستم و تو گفتي ..........
گفتم نـه نميگم قسم ميخورم اصلا اين پيشنـهاد خودم بوده بعدا هم اصلا شكايت نميكنم
سينا :پس گردن خودت
واي كه اونشب بهترين شب عمرم بود همين كه سينا راضي شده بود بچه دار بشيم برام دنيايي ارزش داشت
يك هفته مونديم وبعد از يك هفته برگشتيم من حال و هوام خيلي تغيير كرده بود اصلا تو آسمونـها سير ميكردم
يه روز كه سينا اضافه كار بود و تادير وقت نميمد خونـه سپند امد پيشم ماجراي بچه دار شدنمون رو گفتم و گفتم كه از سينا بچه خواستم
سپند اون روز كمي ناراحت شد شايد من حس كردم ناراحته اما حس ميكردم كه ديگه من مثل گذشته براش نيستم حس ميكردم رابطه اي كه با من داره ديگه عاشقونـه نيست و فقط از روي هوسه
ديگه كمتر كوه ميرفتيم اما سپند از هر فرصتي براي تنـها داشتن من استفاده ميكرد
سه هفته از شبي كه از سينا اون درخواست رو كرده بودم ميگذشت حالتهايي داشتم كه شك داشتم حامله يا نـه با خودم گفتم يك هفته ديگه صبر ميكنم اگر حالم بهتر نشد حتما ميرم دكتر
يك هفته ديگه گذشت و من ترم تابستوني نداشتم و تمام وقتم ازاد بود صبح رفتم دكتر و از دكتر خواستم برام آزمايش بنويسه
دكتر آزمايش نوشت و من آزمايش دادم
وقتي رفتم جواب ازمايش رو بگيرم خيلي دلشوره داشتم اصلا شب قبلش خواب بـه چشمام نيامد
وارد آزمايش كه شدم بوي الكل حالم رو بد كرد

پرستار وقتي آزمايش رو بهم داد گفت خانم شيريني يادت نره داري مادر ميشي

____________________________________________________________________

چشمانم تو را مـی خواهند که تا به ان ها
راه و رسم گریـه را بیـاموزی
لبانم صدایت مـی زنند که تا به ان ها
بگویی چگونـه بخندند
دستهایم بـه سویت دراز است
که انـها را بـه سوی شـهر عشق ببری
اما نمـی دانم چرا پاهایم با تو همراه نیست
که بخواهی بـه خاکسترم بنشانی؟
ساز دهنی ام را بی حضور تو بـه دهانم مـی گذارم
و سرخوش از عشقت نوای خاموش قلبم را مـی نوازم
تا شاید نسیم صدایم را بـه تو برساند
و باز تو را بـه یـاد قلب سوخته ام بیندازد
گر چه خیلی دیر هست اما
هنوز هم چشم بـه راه جاده ای هستم
که از ان بـه اسمان ها پیوستی
و هیچ کبوتری خبر از برگشتنت نیـاورد و

باز هم کنار جاده بی حضور تو مـی نوازم

____________________________________________________________

مادر مـیشی ......مادر مـیشی .......این جمله رو شاید صدبار با خودم تکرار کردم خدا یـا یعنی این منم کـه دارم مـیشم
از پرستار تشکر کردم سریع از آزمایشگاه امدم بیرون و تاکسی گرفتم سر کوچه از شیرینی فروشی شیرینی خ خیلی دلم مـیخواست نفر اول بـه سینا بگم سریع رفتم طبقه بالا که تا زهره خانم منو نبینـه زنگ زدم بـه سینا که تا گوشی رو برداشت گفت بابایی چطوری
سینا :الی تویی
اره سینایی منم .....زنگ زدم بگم داری بابا مـیشی.....خندید و گفت جون سینا راست مـیگی
گفتم اره داری بابا مـیشی
سینا خیلی خوشحال شد و گفت مراقب خودت باش عزیزم مـیبینمت خدا حافظ
تا ظهر نرسیده بود کـه همـه رو خبر دار کردم
شب کـه سینا امد خونـه دیدم یـه خرس بزرگ خریده گفت این اولین کادوی من بـه بچمونـه گفتم :ااااااااااااااااااااا بعد من چی
سینا دست کرد توی جیبش و جعبه ای دراورد و گفت :با عشق بـه الی عزیزم
یـه هورای بلند کشیدم و سریع بازش کردم وای خدای من این زنجیری بود کـه من ارزوش رو داشتم زنجیری کهلای پیچ هاش بریـان بود
سینا رو بوسید و ازش تشکر کردم
سینا :راستی الی ترم بعد رو چکار مـیکنی
هیچی مرخصی تحصیلی مـیگیرم
بعد از شام حاجی و زهره خانم و سپند امدند بالا و در کنار هم جشن کوچولویی گرفتیم همـه خوشحال بودنند الا سپند نمـیدونستم چرا ناراحته اما خودم رو بی تفاوت نشون دادم
زهره خانم گفت همـیشـه آرزو داشتم نوه ام رو ببینم خدایـا شکرت
یـه لحظه یـاد مادرم افتادم خدایـا مادرم هم ارزو داشت بچه منو ببینـه و شروع بـه اشک ریختن کردم
سینا :الی شد چرا یـهو اشکت درون امد
یـاد مادرم افتادم
همـه به منظور مادرم فاتحه خوندن
اونشب سینا رو بیشتر از تمام شب ها بوسیدم و نمـیدونم چرا فکر مـیکردم بیشتر از گذشته دوستش دارم نـه تنـها همسرم بود بلکه پدر بچه ام هم بود
یـه ماه از روزی کـه جواب آزمایشم رو گرفتم مـیگذشت حالا من تقریبا دو ماهه شده بود هنوز زیـاد چیزی رو حس نمـیکردماما خب حس مادری رو داشتم
شب خونـه حاجی دعوت بودیم بعد از شام سپند اعلام کرد کـه در دو روز اینده راهی امریکا خواهد شد
همـه هاج و واج نگاه هم مـید چی شد کـه سپند این تصمـیم رو گرفته
هر چی سینا و حاجی سعی از رفتن منصرفش کنند زیر بار نرفت و گفت من مدتهاست کـه دنبال کارام هستم و حرف الان نیست
اونشب همـه ناراحت شدند خیلی زودتر از همـیشـه ما شب بخیر گفتیم رفتیم بالا
فردا صبح بعد از رفتن سینا رفتم پایین درون اتاق سپند رو زدم و وارد شدم داشت وسایلش رو جمع مـیکرد
گفتم سپند چرا این تصمـیم رو گرفتی من علتش رو نمـیفهمم ؟
سپند :ببین الی عزیزم تو داری مادر مـیشی و من مزاحم تو هستم
نـه سپند این چه حرفیـه کـه مـیزنی ؟چرا فکر مـیکنی مزاحمـی
سپند :نـه فکر نمـیکنم مطمئنم من اگر بمونم ایران بـه ضرر هر دومون خواهد بود من دوست دارم کـه عشق تو فقط فقط مال سینا بچه ات باشـه اما با موندن من تو ذهنت درگیر من هم مـیشـه و .....
شروع بـه اشک ریختن کرد
گفتم سپند بمون بـه خاطر من بمون تو رو خدا .............
نـه الی اصرا نکن من موندنی نیستم من از روزی کـه شنیدم حامله ای تصمـیم بـه رفتن گرفتم من تو رو دوست دارم بـه وسعت تمام جهان اما دیگه برام سخته ..............سخته کـه با وجود سینا کنارت باشم برم به منظور هر دومون بهتره تو هم بیشتر بـه بچه ات مـیرسی ....................عشقت نسبت بـه زندگیت و سینا بیشتر مـیشـه الی جای تو رئ هیچ نمـیتونـه برام پر کنـه ...........با اشک های سپند من اشک مـیریختم
سپند رفت و حتی نذاشت که تا فرودگاه بدرقه اش کنیم چقدر اونروز من گریـه کردم مـیدونستم کـه سپند رو به منظور همـیشـه از دست دادم .....

گفتی کـه نخواهی رفت

خواهی ماند

تا ابد دوست خواهی داشت

اما تمام نرفتن ها را رفتی !!!

تمام ماندن ها را نماندی!!!!!!!

تمام دوست داشتن ها را......... رها کردی

_____________________________________

اشک مـیریختم به منظور اینکه هر برحه از زندگیم حتما یکی رو از دست مـیدادم اینقدر اشک ریختم کـه آخرش سینا عصبانی شد و گفت انگار من مردم کـه داری اینجور گریـه مـیکنی .......

با این حرف سینا اشکم خشک شد

من ماه های برداری رو پشت سر مـیذاشتم هر چی هوس مـیکردم الهام و الهه سریع برام تهییـه مـید خیلی ناراحت بودم من بعد از الهه ازدواج کردم ام زودتر از اون صاحب بچه شدم

ناراحت بودم چرا اون نباید بچه دار مـیشد

آقاجون بـه الهه پول داده بود که تا همراه الهام برند سیسمونی بخرند الهام و الهه هم خداییش سنگ تموم گذاشته بودنند هر چی کـه نیـاز بود خریده بودنند اتاق بچه رو چیدیم و منتظر ورود بچه شدیم

ماه آخر دیگه بـه سختی مـیتونستم نفس بکشم اما همـین کـه بچه حرکت یکرد منو سینا ذوق مـیکردیم تمام سختی هاش رو بـه جون مـیخ که تا مادر بشم و بتونم بچه ام رو بغل کنم

سونوگرافیـام رو اول البومش چسبوندم که تا اولین عکسش رو داشته باشـه ماه آخر دیگه دقایق بـه سختی مـیگذشت که تا اینکه تو یـه شب زمستونی کـه بارون بـه شدت مـیبارید درد من شروع شد اول هر نیم ساعت درد و احساس مـیکرد و فکر نمـیکردم درد زایمان باشـه که تا اینکه دردم بـه مرحله ای رسید کـه به سینا گفتم منو ببرم بیمارستان فکر کنم داره مـیاد دنیـا

یـادم نمـیره کـه سینا حول کرده بود و نمـی دونست کـه باید چطور اماده بشـه فقط از بالا باباش رو صدا زد و مـیگفت بیـا کمک لناز

اونشب هر جور بود منو بردن بیمارستان دردم بـه جایی رسیده بود کـه فقط دادمـیزدم مادر کاشکی کنارم بودی که تا بهت تکیـه مـیکردم و دستا رو توی دستای پر محبتت مـیگذاشتم من سریع انتقال دادند اتاق عمل .....

چشمام رو باز کردم هنوز منگ بودم چشمام سیـاهی مـیرفت اما توی اون وضعیت تونستم سینا رو تشخیص بدم

پرسیدم :سینا بچه سالمـه

آره عزیزم سالمـه تو خوبی

آره منم خوبم بیـارید که تا ببینمش

باشـه مـیارنش پرستار گفته به منظور شیر مـیارتش

سینا پسره یـا ؟

عزیزم پسره پسر

پرستار وارد اتاق شد بچه هم درون بغلش بود اومد کنارم ایستاد و بچه رو داد بغلم که تا بهش شیر بدم با چه حرصی شیر مـیخورد

گفت سینا بقیـه کجا هستند

گفت توی محوطه اند نمـیزارند بیـان تو

سینا شبیـهه کیـه ؟

نمـیدونم الان کـه معلوم نیست

بعد از دو روز از بیمارستان مرخصم د و امدم خونـه دم درون جلوی پام سر ب و من از روی خونش گذشتم حاجی سنگ تمام گذاشت و سه روز و سه شب مـهمونی داد هر چی کـه بود اولین نوه اش بود اونم پسر

بعد از مـهمونی بحث سر اسم گذاشتن شد مـیگفت مذهبی بزار هری یـه چیزی مـیگفت درون نـهایت سینا بحث رو خاتمـه دادو گفت درون چند روز اینده اعلام خواهیم کرد کـه چی مـیگذاریم

شب بخير گفتيم رفتيم بالا

سينا چايي درست كنم

درست كنم عزيزم بعد بيا که تا با هم تصميم بگيريم اسم نفسمون رو چي بذاريم

كنار سينا نشستم و دستش رو گرفتم

گفت عزيزم هر چي تو بگي همون رو ميزاريم

گفتم :سينا جان من اسمي توي ذهنم نيست اما هر چي تو بگي همون رو ميزاريم

گفت :مطمئني كه تعارف نميكني من هر چي بگي مي پذيرم

گفتم نـه بـه جان سينا هر چي همون رو با ميل ميپذيرم

گفت :خشايار خوبه يا بابك ؟

گفتم :بابك بهتره

همديگه رو بوسيديم و خوشحال از اينكه بعد از اون همـه بحث بـه نتيجه رسيده بوديم

سينا رو بغل كردم و ازش تشكر كردم

سينا هميشـه ازمن ميخواست حلالش كنم اما من هيچوقت رويي اينكه واقعيت رو بهش بگم و بگم توي دوراني كه نبودي بهت خيانت كردم رو نداشتم اما هر وقت كه ميگفت منو ببخش اشك توي چشمام جمع ميشد و اون فكر ميكرد كه بـه خاطر دورانيه كه بـه من سخت گرفته

اون شب هم سينا از من عذرخواهي كرد دلم براي سينا ميسوخت كه تنـها يه طرف قضيه رو نگاه ميكرد و نميدونست منم بـه اندازه اون تقصير كارم

در نـهايت سينا منو بوسيد و شب بخير گفت

صبح بعد از خوردن صبحانـه سينا گفت ما تصميم خودمون رو گرفتيم و ميخواييم اسم پسرمون رو بابك بذاريم همـه دست زدند و تبريك گفتند البته توي تمام اين دقايف جاي سپند براي من خالي بود و آرزو داشتم كه اي كاشك سپند هم بود که تا توي شادي ما سهيم ميشد

بابك پسري زيبا بود و بيشتر بـه خانواده پدرش بود شيرين زبون بود چون بچه اولمون بود هيچ چيز براش كم نميذاشتيم هر لحظه از زندگيش رو فيلم ميگرفتيم بابك تمام زندگي منو سينا شده بود حرف زدنش راه رفتنش برامون جالب بود حتي دندون دراوردنش با اينكه باعث شد من و سينا که تا صبح نخوابيم و تبش رو كنترل كنيم اما با تمام سختيهاش برامون لذت بخش بود و همچنان كه بابك رشد ميكرد منم بـه درسم ادامـه دادم بابك سه ساله بود كه من درسم تمام شد و توي يه بيمارستان استخدام شدم حالا پخته تر بودم چون هم مادر بودم و هم پرستار از اشك بچه ها منم اشك ميريختم اما چون مادر بودم و حس مادري داشتم خيلي با احساس با بيمارانم رفتار ميكردم

سينا مشغول زدن كارخونـه بود و دائما توي سفر بود و منو بابك تنـها بوديم

يه شب كه تنـها بودم بابك رو خوابوندم و رفتم سراغ دفتر خاطراتم صفحه اي رو باز كردم صفحه اي بود كه موقع رفتن سپند از ايران نوشته بودم

خداحافظ نگو وقتي

هنوز درون گير چشماتم

خدا حافظ نگو وقتي ....

تا هر جا باشي همراتم

تو اون گرماي خورشيدي

كه ميره رو بـه خاموشي

نميدوني چقدر سخته

شب سخت فراموشي

شبي كه كوله بارت رو

ميون گريه مي بستي

يه احساسي بـه من ميگفت هنوزم عاشقم هستي

اين شعر رو خوندم دلم پر كشيد براي سپند ياد خاطراتي كه با هم داشتيم افتادم و اشكام سرازير شد

خاطرات كافي شاپ رفتنمون .پيست اسكي .شمال كنار دريا .تله كابين سوار شدنمون و..................

واي خداي من چقدر خاطره با سپند داشتم اما الان سينا همسرم بود همسري كه براي ارامش منو بچه اش تلاش ميكرد

زنگ زدم سپند بار اول تگرفت بار دوم خانمي گوشي رو برداشت شروع بـه صحبت كردم و ازش خواستم با سپند حرف ب گوشي ر و داد بـه سپند

با سپند صحبت كردم و گفتم ياد خاطراتم افتادم

سپند درون جواب اونـهمـه احساسم گفت الي منو فراموش كن من دارم زن ميگيرم ديگه دوست ندارم كه تو هنوز هم بـه فكرم باشي بـه زندگيت بچسب تو الان شوهر داري

گفتم سپند من ياد خاطراتم افتادم و نـه چيز ديگه اي اما چطور اونموقع ميگفتي عاشقمي و تا ابد ولم نميكني يادته شب اخر چقدر گريه كردي

گفت : اهنگ محمد خان بابایی عشق تو دیدی نشد بهت بگم الي من سادگي كردم جوني كردم تو يه خوشگل بودي كه من نتونستم درون برابر تو مقاومت كنم اما اينو بدون سينا عشقته و عشق اون از روي هوس نيست بعد به زندگيت بچسب

خداحافظي ازش كردم و از خودم متنفر شدم

حق با سپند بود من بـه سينا خيانت كردم و دچار وسوسه شدم من آدم فاسدي بودم كه همـه چيز رو زير پا گذاشتم ابروي پدرم ....اعتقاداتم رو ......من ادمي شده بودم كه سالها بود از خداي خودش فاصله گرفته بود من بازيچه دست هوسباز سپند شده بودم سپندي كه منو ميبوسيد و ميگفت من عاشقتم و تو با همـه فرق داري

امشب بـه من ميگفت همـه كاراش از روي هوس بوده لعنت بـه من كه بچگي كردم و گول سپند رو خوردم لعنت بـه اين زندگي تصور اينجور برخوردي رو از سپند نداشتم ادم هوسباز

هری هم نفسم شد دست آخر قفسم شد

من ساده بـه خیـالم کـه همـه کار وم شد

اونکه عاشقانـه خندید ٬ خنده های من و دزدید

پشت پلک مـهربونی خواب یک توطئه مـی دید

خیلی ناراحت شدم اما ناراحتی فایده ای نداشت اون اونور دنیـا معلوم نبود چه کار مـیکنـه من اینور شوهر داشتم و بچه اونشب با خودم عهد بستم به منظور همـیشـه وجود سپند رو فراموش کنم اما مگر مـیشدی کـه تو اوج ناراحتیـهام کنار بود رو بـه این اسونی فراموش کرد

تا مـیتونستم گریـه کردم و به خودم ناسزا گفتم قرص مسکنی خوردم که تا حداقل بتونم بخوابم و از شر افکارم رهایی پیدا کنم

صبح با نوازش دستای سینا بیدار شدم

سلام

سلام صبح بخیر

کی امدی ؟

من دیشب دیر وقت رسیدم دلم نیـامد بیدارت بانوی من نمـیخوایی صبحانـه مـیل کنی بنده حقیر مـیز رو چیدم

گفتم ولم کن سینا حال و حوصله ندارم درست صحبت کن

پاشو بریم صبحانـه بخوریم تنـهایی نمـیچسبه

سینا رفت توی اشپز خونـه و من دوباره یـاد تمام غم هام افتادم یـاد ابرویی رو کـه از دست داده بودم یـاد بی عقلی ها و جونیـهایی کـه کرده بودم

صدای سینا رو شنیدم کـه فریـاد مـیزد بانوی من نمـیایی

گفتم چرا الان مـیام دلم نمـیخواست سینا ناراحت بشـه مگر اون چه گناهی داشت کـه باید ناراحت مـیشد صورتم رو شستم و نشستم سر مـیز پرسیدم بابک بیدار نشده

سینا :نـه هنوز خوابه

صبحانـه رو با بی مـیلی خوردم

سینا :چرا ناراحتی ؟

نـه ناراحت نیستم

سینا :کور شـه اون بقالی کـه ماست خودش رو نشناسه

هیچیم نیست باور کن

سینا :بگو بـه جون سینا چیزیم نیست

من لیـاقت نداشتم جون سینا رو قسم بخورم اصلا من لیـاقت زندگی با سینا رو نداشتم اون پاک بود اون بـه خاطر وجود من راضی شد از عشقش بگذره

اشک از چشمام جاری شد و گفت سینا من کـه گفتم حوصله ندارم

سینا :

تو مرا داری و من

هر شب و روز ،

آرزویم ، اهنگ محمد خان بابایی عشق تو دیدی نشد بهت بگم همـه خوشبختی توست !

من تنـها آرزوم خوشبختی تو بابکه حالا هم اگر بهم بگی چرا ناراحتی خوشحال مـیشم

هیچی بـه ذهنم نمـیرسید جز اینکه بگم :چون تو نیستی تنـهایی بهم فشار مـیاره ؟

سینا بلند خندید و گفت :پس بگو دوری من ناراحتت کرده اما خودت کـه مـیدونی من مجبورم برم شمال به منظور تاسیس کارخونـه اما اگر تو هم دلت مـیخواد مرخصی بگیر که تا توی سفر بدی با هم باشیم

نـه حال و حوصله شمال و هوای شرجیش رو ندارم ترجیح مـیدم اینجا بمونم اما قول بده تو هم زیـاد مارو تنـها نذاری

سینا :چشم عزیزم

....................................

اونروز گذشت روزها پشت سر هم مـیامدند و مـیرفتند و زندگی به منظور ما تکراری شده بود و تنـها امـیدم بـه زندگی وجود بابک بود

تصمـیم گرفتم دوباره حامله بشم دلم بچه مـیخواست اونم اگر بچه دومم مـیشد زندگیم دچار تحول مـیشد رنگ و بوی دیگه ای بـه خودش مـیگرفت اما مـیدونستم راضی سینا هم آسون نیست اما من مثل گذشته زمانی کـه بچه مـیخواستم و تونستم سینا رو راضی کنم تصمـیم رو گرفته بودم هر چه خونـه شلوغ تر بهتر .

حاجی و زهره خانم رفته بودنند مکه من هم تصمـیم گرفتم بذارم بعد از امدن اونا از مکه با سینا برم شمال و قضیـه رو اونجا مطرح کنم

یک هفته بعد حاجی و زهره خانم از مکه امدند مـهمانی بزرگی بر پا شد تمامبه بازار مـیامدند دیدن حاجی هم جلسه ای های زهره خانم هم تعدادشون کم نبود من توی مـهمونی هم نقش عروس رو داشتم و هم زهره خانم سه روز مـهمونی دادیم و سنگ تمام گذاشتیم هر چند خسته بودم اما شب اخر زهره خانم خواست سوغاتی رو باز کنـه کمکش کردم که تا سوغاتی ها رو بین اش و زن برادراش تقسیم کنـه الحق و الانصاف کـه زهره خانم هر چیز قشنگی دیده بود به منظور منو سینا و بابک خریده بود

چند روز از مـهمونی زهره خانم گذشته بود کـه سینا مـیخواست بره شمال

سینا تو کـه مـی خوای بری منو بابک هم ببر یـه تنوعی باشـه برامون آخه این چند روز مـهمونی منو خیلی خسته کرده

سینا :باشـه شما هم بیـایید اما که تا شب وسایلتون رو جمع کنید که تا شب راه بیـافتیم

عادت سینا رو مـیدونستم کـه دوست داره توی شب رانندگی کنـه و با ارامش برونـه

تا شب تمام وسایلمون رو جمع کردیم شب با بدرقه حاجی و زهره خانم راهی شمال شدیم

ساعت 12 بود کـه رسیدیم شام رو توی راه خوردیم وتا رسیدیم محبوبه خانم مراد خان رو صدا زد و در به منظور ما باز د محبوبه خانم با دیدن من همراه سینا خیلی خوشحال و گفت :قدم روی جفت چشم ما گذاشتید

حاجی از همون سالی کـه این ویلا رو خرید این خانواده سه نفری هم استخدام کرد که تا کار باغ و نظافت خونـه رو انجام بدن

محبوبه خانم زن مش مراد بود و یـه داشتند کـه الان 20 سالش بود بعد از شون مروارید خداوند دیگه بـه اونا بچه ای نداده بود و مروارید تنـها اونا بود

از محبوبه خانم و مراد خداحافظی کردیم وارد ویلا شدیم بابک کـه خواب بود بردم روی تخت گذاشتمش یـه چایی درست کردم

سینا یـه چیزی بهم نمـیگی نـه

بگو عزیزم اما اگر اول چایی رو بیـاری خیلی بهتره چون خستگی هم از تنمون درون مـیاد

چای رو ریختم و رفتم کنار سینا نشسیتم

سینا دستش رو انداخت رو گردنم و گفت :ای من بـه فدای تو بگو

گفتم سینا اخه مـیدونم مـیگی نـه

نـه بگو شاید گفتم اره من کی بـه تو گفتم نـه

گفتم :نمـیدونم چرا هر وقت مام شمال بوی این باغ مثل ویـار به منظور من مـیمونـه و من هوس بچه مـیکنم

سینا :با تعجب گفت نـه بابا چه ویـار خطر ناکی یـادم باشـه دیگه نیـارمت چون ممکنـه تو بـه جای من کارخونـه تولید بچه بزنی بعد هم با صدای بلند خندید

کجاش خنده دار بود سینا من بچه دوست دارم من دلم یـه تپل ومپل مـیخواد

سینا دستم رو فشرد و گفت :ولی عزیزم ما بابک رو داریم اون ثمره زندگیمونـه دیگه چیزی کم نداریم

اما سینا من به منظور بار دوم بچه مـیخوام

سینا :خب من چه کار کنم

اااااااااااااااااا سینا شوخی نکن من چه کار کنم چیـه

سینا فقط مـیخندید و بعدش گفت :اگر مـیدونستم چه نقشـه ای توی کله ات هر گز نمـیاوردمت که تا دیگه تو هم ویـارت نگیره

سینا بچه کـه خوبه چرا من همـیشـه حتما به زور تو رو راضی کنم

سینا :انچنان مـیگی همـیشـه انگار ما که تا الان 6-7 بچه دار شدیم

گفتم :سینا طفره نرو جواب بده

باشـه حالا کـه تو مـیخوایی باشـه بانوی دلها

اونشب من و سینا با عشق بچه دوم با هم یکی شدیم فردا که تا دیر وقت خواب بودیم درون نـهایت با صدای بابک بیدار شدیم کـه مـیگفت :من گرسنـه ام

صبح خوبی رو آغاز کردم بابک5/3 سالش بود و داشت صاحب یـه مـیشد پر انرژی بودم

سینا که تا منو دید گفت بـه گمونم ویـارت بر طرف شد

گفتم :اره عزیزم با وجود تو ویـارم برطرف شد
گفت :ای کلک ویـار هم نقشـه بود
سینا بعد از خوردن صبحانـه رفت سر ساختمون کارخونـه گفت که تا شب هم نمـیاد محبوبه خانم مشغول اشپزی بود
گفتم محبوبه خانم زیـاد زحمت نکش سینا نـهار نمـیاد ما هم حاضری مـیخوریم اما برامون شام درست کن
محبوبه درون حالی کـه داشت پوست سیرا رو مـیکند گفت خانم زحمت کدومـه حالا بعد از مدتها شما امدید بهتون حاضری بدیم
گفتم نـه محبوبه من زیـاد نـهار نمـیخورم بعد مـیمونـه حیفه
گفت :باشـه خانم فقط مـیرزا قاسمـی درست مـیکنم
گفتم :آره همـین خوبه ما تهران به منظور بوی سیرش درست نمـیکنیم اما اینجا خوردنش مـیچسبه
بابک داشت کارتن نگاه مـیکرد منم رفتم نشستم روی صندلی که تا درست محبوبه رو ببینم
محبوبه :خانم جان از اقا سپند چه خبر
وای سپند موجود کثیفی کـه من ازش فراری بودم موجودی کـه وجودم رو آلوده کرد اومدم بگم اون رو مـیگی کـه پشیمون شدم وگفتم خوبه رفته اونور دنیـای هم ازش خبر نداره
گفت خانم جان یـه چیزی مـیگم فقط بین خودمون بمونـه
گفتم بگو مطمئن باش کـه بین خودمون مـیمونـه
گفت خانم جان قبل از اینکه اقا برند خارج یـه مدتی مـیامد اینجا شبا یـه خانم هم با خودش مـی اورد اما اسمش یـادم رفته خانمـه شمالی بود
گفتم :خب فامـیلیش هم یـادت نیست
گفت نـه خانم اما مراد همـیشـه مـیگفت هر چی این برادر خوبه اون یکی منظورش آقا سپند بود پسته
گفتم :ا محبوبه خانم غیبت نکن
نـه خانم غیبت کجا بوده اقا یـه بار بـه مروارید پیشنـهاد دوستی داده بود کـه تا آقا مراد فهمـید جریـان رو بـه حاج حسن گفت حاجی هم قدغن کرد کـه آقا سپند دیگه اینجا بیـاد
خدایـا چرا الان چهره سپند داره به منظور من رو مـیشـه چرا الان کـه دیر شده
خانم جان کجایی ؟
من اینجام ادامـه بده
هیچی بعد از اینکه آقا سپند دیگه شمال نیـامد این ه ماجرا رو از چشم ما دید و سر ناسازگاری رو گذاشت مـیگفت منو به منظور ازدواج مـیخواسته والا نمـیدونم خانم جونای امروزیی چرا اینجوری شدند این ه مدتیـه با پسر همسایـه مـیپلکه والا ازش مـیترسم مراد خان هم زورش بهس نمـیرسه آخه خانم جان کجا دیدی پسر ارباب بیـاد نگهبانش رو بگیره هر چی بـه این مروارید مـیگم تو گوشش نمـیره
گفتم :محبوبه ناراحت نشو جونـه خامـه ولش کن خودش سر عقل مـیاد فقط مواظبش باش یـه وقت کار خبطی نکنـه
نـه خانم مواظبشم اما چه کنم کـه اون از من تیز تر و عاقل تره
همـین پسر مش رجب خواستگاریش رو کرد گفتم اگر شوهر مـیخوایی خب همـین خوبه
مـیگه من زن این پسره نمـیشم کلاس نداره
والا خانم زمان ما از این حرفا نبود مراد امد خواستگاریم که تا شب عروسی من ندیده بودمش بابام گفت خوبه ما رو درون عرض یـه هفته عقد د و بردند سر خونـه زندگی
داشتم از حرفای محبوبه کلافه مـیشدم گفتم من مـیرم بالا اگر بابک سراغم رو گرفت بفرستش بالا
رفتم بالا پنجره روباز کردم اما داشتم خفه مـیشدم با اینـه هوای خوبی بود اما من حس خوبی نداشتم ضبظ رو روشن کردم شادمـهر شروع بـه خوندن کرد
دست تو تو دست من بود دلت اما جای دیگه
تو خودت خبر نداری اما جچشمات اینو مـیگه
مدتی بود حس مـیگردم کـه دلت یـه جا اسیره
پشت پا زدی بـه بختت کی واست جز من مـیمـیره
تو مـیگی یـه وقتا گاهی پیش مـیاید یـه اتفاقی
نـه دیگه دیگه نمـیشـه واسه تو نمونده راهی
دیگه دیدنم محاله دیگه برگشتن خیـاله
سزای گرگ همـینـه دل از اون نگات بیزاره

اشکام درامد نفرین بـه تو سپند کـه هر جا مـیرم اثاری از وجود تو اونجاست سپند بود کـه عاشق شادمـهر بود و همـه جا شادمـهر گوش مـیداد پاشدم ضبط رو خاموش کردم و شروع بـه اشک ریختن کردم اما اشک من فایده ای نداشت
بوی مـیرزا قاسمـیه محبوبه کل خونـه رو ور داشته بود امدم برم پایین ببینم بابک داره چکار مـیکنـه کـه چشمم بـه کتاب دعای حاجی افتاد راستی چقدر من از خدای خودم دور شده بودم کتاب رو برداشتم از بالا نگاه کردم دیدم بابک هنوز هم داره تلویزیون نگاه مـیکنـه
رفتم تو اتاق بازش کردم اولین صفحه اش دست خط خود حاجی بود کـه نوشته بود :
ای مالک
اگر شب هنگامـی را درون حال گناه دیدی، فردا بـه آن چشم نگاهش مکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی .
سخن حضرت علی (ع) بود
و درون ادامـه اش نوشته بود خدا یـا بـه من توان مقابله و قدرت ایستادن بده و قدرت سکوت خدایـا کمکم کن
و حاجی امضا کرده بود
صفحات کتاب رو ورق زدم
برام جالب بود کـه خداوند وعده داده کـه توبه توابین رو مـیپذیره یعنی خدا توبه منم مـیپذیرفت
توبه کردم و با خودم عهد بستم نماز بخونم
فقط خدا بود کـه آرامش رو مـیتونست بـه من برگردونـهآره فقط خداست کـه کمک مـیکنـه خدایـا بـه فریـادم برس ای خدا
روحیـه گرفتم کتاب رو گذاشتم روی مـیز که تا موقع نماز خوندن از روش بخونم اما ذهنم مشغول شد حاجی کی رو مـیخواست ببخشـه گناه کی رو مـیخواست نادیده بگیره
اما ای خدا بـه من هم توان مقابله بده ای خدا قلبم رو از مـهر سینا آکنده کن خدا یـا عشق سپند رو از سرم بیرون کن خدایـا من گناه کردم تو ببخش ای خدای
خدای خوب و مـهربونم مـیدونم جونی کردم اما تو بـه بزرگیت ببخش
رفتم پیش محبوبه خانم دیدم بابک نیست گفتم کجا رفته
محبوبه گفت رفته تاپ بازی کنـه
ایول محبوبه خانم بوی مـیرزا قاسمـیت همـه جا رو برداشته من کـه خیلی گرسنـه ام الان اماده هست تا نـهار بخوریم
آره خانم جان اماده هست بذارید مـیز رو بچینم
منم رفتم توی باغ بابک رو صدا زدم که تا بیـاد نـهار بخوریم
هر چی به منظور نـهار اصرار کردم محبوبه خانم هم بمونـه نموند منم ظرفی رو براش پر کردم دادم برد منو بابک نـهار رو خوردیم ظرفا رو جمع کردم گذاشتم توی ظرفشویی با بابک رفتیم بالا آفتاب تمام اتاق رو گرفته بود اتاق گرم شده بود و خوابیدن زیر افتاب مـیچسبید منو بابک هر دو بـه خواب رفتیم نزدیکای غروب بود کـه سینا امد خونـه و بیدارمون کرد
بانوی من بیدار شو عزیزم بیدارشو کـه معشوقه تو امده بیدارشدم بابک هم بیدار شد با هم رفتیم پایین سینا گفت امشب برات سورپرایز دارم
گفتم چیـه
گفت تو دیشب منو سورپرایز کردی امشب نوبت منـه
وارد هال کـه شدیم دیدم یـه کیک بزرگ روی مـیزه
گفتم وای سینا تو تاریـه عقدمون یـادت مونده
گفت آره عزیزم مـهربونم
بابک هاج واج مونده بود
گفت ی این کیک چیـه
گفتم عزیزم منو بابات چند سال پیش توی این تاریخ ازدواج کردیم
بابام رو دوست داری
آره عزیزم بابات تمام زندگی منـه
سینا :امشب شام مـهمون من هستید به منظور همـین از صبح بـه محبوبه گفتم غذا درست نکنـه
سینا دستم رو گرفت و رفت سمت ضبط دکمـه پلی رو زد و شروع بـه یدن کرد سینا مـیید منو بابک براش دست مـیزدیم اونشب جز بهترین شبای زندگی من بود منو سینا حسابی یدیم شام رو بیرون خوردیم و کادوی سینا منو غافلگیر کرد سند یـه 206 مشکی بود وای خدای من .....
بابک کـه خوابید اومدیم خونـه سینا منو بوسید و گفت دوستت دارم زندگیم
گفتم :سینا جان منم از صمـیم قلب دوست دارم ای شاهزاده رویـاهای من
یـه هفته موندیم شمال و بعد از یک هفته برگشتیم چقدر حاجی و زهره خانم قربون صدقه بابک رفتند و اظهار دلتنگی د
زهره خانم همون شب خبر داد کـه سپند زنگ زده و گفته کـه قصد ازدواج با یـه ایرونی رو داره و به زودی عقدش مـیکنـه سپند گفته بود کـه ه پاجیبه
چقدر کلمـه پاجیب برام سنگین بود مگر سپند خودش پاجیب بود کـه حالا دنبال پاجیب مـیگشت
موقع خواب بـه سینا گفتم :سینا یـه چیزی مـیگم ناراحت نشی
بگو عزیزم
مـیگم این سپند مگر خودش پاک بوده کـه حالا دنبال پاک مـیگرده
سینا نگاهی بهم کرد و گفت همچنین هم نا پاک نبوده بلاخره توی این خونـه بزرگ شده اما مگر تو چیزی ازش دیدی ؟
نـه من چیزی ندیدم اصلا دلم نمـیخواست بحث رو ادامـه بدم صلاح دیدم شب بخیر بگم بخوابم
یک ماه از رفتن ما بـه شمال مـیگذشت اما هیچگونـه علائم بارداری درون من اشکار نشده بود تصمـیم گرفتم برم دکتر و ببینم علتش چیـه من کـه هنوز سنی نداشتم کـه حاملی برم خطر ناک باشـهوقت دکتر گرفتم عصری بابک رو گذاشتم پیش زهره خانم و با الهام رفتیم دکتر الهام توی راه همش تو گوشم مـیخوند یکی کافیـه دیگه دومـی برا چیته اما من زیر بار حرفش نرفتم توی مطب کمـی منتظر شدیم که تا در نـهایت نوبتم شد رفتم تو و ماجرا رو تعریف کردم کـه من یک ماه منتظر علائم حاملیگیم دکتر آزمایش و سونو گرافی نوشت الهام توی راه برگشتن باز هم مـیگفت یکی کافیـه تلاش به منظور دومـی نکن ببین الهه اصلا بچه نداره اما از زندگیش راضیـه
یک ان یـاد الهه افتادم کـه اصلا بچه نداره دلم سوخت راستش کمـی از تصمـیمم منصرف شدم
شب سینا پرسید نتیجه دکتر رفتند چی شد ؟گفتم حتما ازمایش بدم که تا تشخیص بده چی شده
گفت بابا الی تو هم حال داری دلت مـیاد کـه منو ول کنی از شب که تا صبح با بچه نخوابی و بخوای صدای گریـه اش رو تحمل کنی اگر هوسه یکی بسه همـین بابک بسه الی بـه سن منم توجه کن من از تو خیلی بزرگترم حال و حوصله بچه ندارم بـه خدا بـه خاطر تو راضی شدم
حرفای سینا روم اثر گذاشت راست مـیگفت دوباره شب نخوابی بازهم دندون دراوردن باز هم بیچارگیـهای بچه داری
اونشب بـه سینا قول دادم کـه دیگه دنبال بچه دار شدن نرم حتی قول دادم کـه ازمایش هم نمـیرم و سر قولم هم بودم و نرفتم و قید بچه رو زده
الهام بهم زنگ زد و گفت تازه ادم شدی و اومدی سر عقل بچه چیـه
.................................................. .......................
با فرارسیدن عید سپند هم مـیخواست بیـاد ایران و زنش هم همراه خودش بیـاره که تا جشنی بگیره و همـه اقوام رو از ازدواجش آگاه کنـه
زهره خانم لحظه شماری مـیکرد که تا عروس جدیدش رو ببینـه
برای ورود عروس جدید تمام دکوراسیون خونـه رو عوض کرد پرده و مبل و فرش ها رو همرنگ هم گرفت
خیلی خوشحال بود اما من اصلا از اینکه مـیخواستم دوباره سپند رو ببینم خوشحال نبودم و بلکه بسیـار هم ناراحت بودم من مدتها بود کـه سپند رو از زندگیم خط زده بودم و فراموشش کرده بودم
حالا با دوباره امدن اون این زخم کهنـه شده دوباره سر باز مـیکرد
من سینا رو که تا بی نـهایت دوست داشتم اون عشقم و تمام زندگیم شده بود اما سپند مثل یـه برگ خشک شده برام مـیموند
کلمـه پاجیب رو هزاران بار به منظور خودم تکرار کردم سینا دیدن یـا ندیدن سپند براش فرقی نداشت و هیچ عالعملی نشون نمـیداد

ادامـه دارد .......................




[رمان خیـانت بـه عشق (غم انگیز گریـه دار هیجانی) اهنگ محمد خان بابایی عشق تو دیدی نشد بهت بگم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 06 Aug 2018 10:12:00 +0000